در آنم هنگام که الهه هنر وشعر به دنبال یک طعمه برای خود است
انسانی که دراین گذر گاه گام برمیدارد ناگهان آوازی درگوش خود
میشنود وروحش چون عقابی جهش میکند وبخود میلرزد از اینکه همه
رویاهایش احمقانه بوده اند وخودش را به دست اتفاقات روی زمین
سپرده خسته میشود او از سر وصدا های عادی مردم کوچه وبازار
گریزان ودر سرش غوغا بر میخیزد وبه جستجوی کلامی است تا
اورا به سرمنزل مقصود برساند.
تو درچه خیال نشسته ای ؟ من ..؟ همه عمرم خودرابه این سودا
سپردم واز قیل وقال دلم میگرفت وهنوز هم میگیرد.
هرگز از اینکه مرا بزرگ کنند نه بخود مغرور میشوم ونه بانک
تحسینی مرا شاد مینماید میدانم که همه این غوغا زود پایان میگیرد
درعین حال هیچگاه گوش به گفته های آدمهای ابله وتوده های -
بی مغز وتهی نمیدهم ، آرام وجدی راه میروم ومیتوانم خود پادشاه
سر زمینهای ناشناخته باشم ، درانزوای خود راه کمال را پیش بگیرم
محصول اندیشه هایم را به رایگان میبخشم وبرای این بخشش هیچ
پاداشی طلب نمیکنم ، پاداش من درخود من است وخود داورخویشم
برای آنکه هیچکس از خودم سخت گیر تر نخواهد بود.
بگذار کوته فکران بر آستان این معبد با شکوه که درآن عشق شعله
میکشد با سبکسری هایشان سنگی پرتاب کنند.
آنها هیچگاه نمیتوانند این شعله را خاموش نمایند ، شعله عشق به
وطن وخاکی که درآن زاده شدم ، ومعشوق را درانجا بخاک سپردم
هیچگاه ، نه ، هیچگاه.
-------------------
ثریا. اسپانیا. شنبه ششم نوامبر دوهزارو ده /