شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

بوی گند پول

فاتحان قلعه های فخر تاریخیم ،

شاهدان شهرهای شوکت هر قرن

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

راویان قصه های شاد وشیرینیم.........اخوان ثالت » مهدی«

.................

عکسی از ویرانی قصرها وشوکت وجلال صدام حسین را

در ویرانه های عراق تماشا میکردم واز خود  میپرسیدم چرا ؟

چگونه باید همیشه آنکه پر زور تر ا ست عقاب وار به لانه مرغان

پی پناه وخانه ها ومردم بیگناه هجوم بیاورد؟

امروز چگونه میتوان از فاتحان قلعه های جنگی گفت درحالیکه دنیا

دردست یک گروه خاص جای دارد وابر وباد وباران نیز بفرمان آنها

یورش مینماید.

ملت ایران چرا ناگهان ماد رغمخوار کشوری دوردست وغریبه در

زبان ونژاد او ، شد ولچک سیاه وسفیدرا بردوش وسر انداخت وشمع

به دست گرفته افسانه گوی زندگی آنان شد درحالیکه در سر زمین خود

هزاران ستاره از فرط گرسنگی وبیچارگی خاموش میشدند .

آن مویه های دروغین وزاری ها وشبهای شعر، درآن روزهای تنگ

واحیای تاریخ نوین به دستور کدام یک ازاین اربابان بود ؟

امروز پایتخت این سر زمین زخم خورده کجاست ؟ ونامش چیست ؟

حرمت پیران از بین رفت وجوانان درخون غلطیدند ونام پر برکت آلله

بر تارک سر شان نشست ، به چه قیمتی ؟ حال باید بانتظار گروه دیگر

مشتی لچک بسر ومردان اخته که معنا ومفهمو م خانوده را از اوج

به زیر کشیده اند باشیم .

دوباره فانوس کوری با روشنایی دروغین خود جلودار کاروانی خواهد

بود که باید زنهارا زنده بگور کردوشیر شتر  نوشید ودربادیه ها  -

وزیر چادرهای سیاه بی صدا خاموش ماند.

........ثریا / اسپانیا ........ شنبه !

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

سرخ پوشان !

آن کس است اهل بشارت ، که اشارت دادند

نکته ها هست بسی ، محرم رازی کجاست ؟......حافظ

...........

سرخ پوشان به صف ایستاد ه اند

چون ستونی از علفهای لرزان

که با وزش باد همراهند

به چه میاندیشند ، این آدمها؟

آنسوی دانستن را میدانند چیست ؟

سرخ پوشان ، شیفته

همه ساکت ، همه بی حس

مانند یک اژدهای مرده

به فواره های حسرت مینگرند

آنها بانتظاران باران نشسته اند

ابرهای تیره بر آسمان سایه انداخته

بارانی نیست ، حقیقتی نیست

غرش طوفان بلند میشود

تیرگی همه افق را میپوشاند

بارانی از جنس زهر ، برچهره شان میبارد

سرخ پوشان همه گیج وگم، وامانده درراه

دیر گاهی است که از عریانی خود شرم دارند

دختران درصف ریسمانی سر خ ، بی انتها

و...مردانی اخته شده

در صف غوغای تماشاچیان

مانند شمع مرده میسوزند

بانتظار  عشق » باکره نامی «

سرخ پوشان که میخواستند از خاک برویند

درگناه خود غرق شدند

تشنه وخسته ، هنوز بانتظار نمی آب

از باران رحمتند

...........ثریا . اسپانیا.............

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

چنان نماند...و چنین هم نخواهد ماند

با نفس ، حدیث روح کم گوی / وزنافه مرده شیر کم دوش .

................

ماندت بیهوده است

زندگیت بیهوده است ، درکاهش شب

که میپنداری جایت خوش است

درخواب ترا دیدم

عریانی ترا، درمیان اجساد پوسیده

آن غمگین عاشق دیرینه

در انزوای خودت ، میگریستی

رها شده ازخود ، رها شده ازتن

رها شده از روح ، درتلاشی بیهوده

مضراب مسی دیگر بکار نمی آید

به فکر تکه هیزمی باش برای احاطه کامل

آتش ......

دیگر بهاری نیست ، خزانی نیست

هزاران لاله سرخ از تبارگلرخان

با دستهای آلوده ات

پرپر شدند

گیسوی بلند آنها، به دست تو افشان شد

تو در ( بهاری دروغین )

از نردبان سالها ، بی وحشت بالارفتی

تو با مصلحت روزگار

از خم شراب گریختی و......

به لیله القدر سلام گفتی

تو نیز درهلال ماه آیه افسونگری را

خواندی ،

در طوفان بزرگ یک تاریخ

در پیراهنی به رنگ شکوفه ها

در کناربرده داران ایستادی

به آسما ن بگو ، خنجری برایت آماده سازد

دیگر هیچ پنجره ی برویت باز نخواهد شد

..........ثریا/ اسپانیا/...............

 

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

جام اگر بشکست .....

مانعره شب زنیم ، خاموش / تا درنرود درون هرگوش

تا صبح وصال در رسیدان/ درکش ، شب تیره درآغوش.....رومی

........

تو گفتی ، میتوان سخن گفت

تو گفتی تردیدی نیست

تو گفتی آهنگ نغمه ها ، تا آسمان لاجوردی

میرود

وحباب روی جام شراب

از بلور چشمانت روشن تر است

چگونه نفهمیدی که گل یاس

آغشته به زهر است

چگونه ندانستی سخن از آشنایی

یک فریب است

چگونه توانستی  ساقی را بکشی

وجام هزارساله را بشکنی ؟

توکه ...پیوندت در مسیر آن زمان بود

تو ، با دستهای نازنیت

این ریشه کهن را از خاک بیرون کشیدی

امروز کدام دست پاکی

برایم پیام آشنایی دارد

امروز تصویر شکسته ترا

در یک قاب کهنه مینگرم

واضطرابی مبهم ،

خواب طولانی مرا پریشان میسازد

..........تقدیم به ف / شین ........

ثریا / اسپانیا / دوشنبه

 

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

برادر مجاهد !

آنها که بسر  در طلب کعبه دویدند

چون عاقلت الامر به مقصود رسیدند

از سنگ یکی خانه معلای معظم

اندر وسط وادی بی زرع بدیدند ..........مولای رومی

........... دریغم آمد این گفتگورا ننویسم ! .

درست نمی فهمیدم چه میگوید ، نمیدانستم فریاد میکشد ویا تن

صدایش به همین گونه است ، سخنان مبتذل وتوهین آمیزی

درموردهمه رانده شدگان از خانه وسر زمین مادری ، برزبان

میاورد ، شکم او باندازه یک تانک جلو آمده وحکایت از پرخوری

ومیگساری های بی حساب او میکرد ، تازه از راه رسیده بود ومیل

داشت که مارا زیر رو کند ؛ او گفت :

آنروزهارا فراموش کرده اید که مارا ببازی نمیگرفتید ، امروز این

ماییم که شمارا به حساب نمیا وریم ، حال من هم درآن سوی دنیا

وهم دراین سو خانه دارم ، بیزنس دارم وچند پاسپورت رنگا رنگ را

به جلویم پرتاپ کرد ، یو -اس - ای / یونایتد کینگ دام - کمون اروپا

وصد البته پاسپورت اصلی وطنی را ، آه ...خیال کرد ترسیدم ؟!

باو گفتم صبر کن کمی مهلت بده ، زیاد تند مرو اول من اشتیاقی به

آنسوی اقیانوسها ندارم همین ار وپای کهنه وهمی سر زمین قدیمی

برایم کفایت میکند اما درمورد گفتار تو وجنگ شما با دیو وکفار !

باید بگویم آبشخور تو از دولت سر همین دولتها وهمین کفار است ،

آنان که میهمان نوازند وبتو تفهمیم کرده اند درحال حاضر با زدوبندها

وعشق های صائقه آسا مشغولند وآنچه را که صاحبان این دفترچه های

ر نگین آنرا میهمان نوازی میخوانند نامش » دفاع« است اگر هم تو

بخواهی مثبت تر فکر کنی بازهم از خودت دفاع کرده ای ، چون تو

ترسیده ای ، تو به دنبال کدام رویا میروی ؟زمانی متوجه خواهی شد که

احساس میکنی زهری قطره قطره در خونت ریشه دوانیده است ،

زهری که پاد زهر هم ندارد ، همه ما بیماریم وبرای زنده ماندن به دارو

احتیاج داریم وهیچ دارویی بهتراز همین خود زهر نیست .

آنچه یاد گرفته ایم ضعیفان را خفه کنیم تا قویتر ها زنده بمانند دیگران

را از بین ببریم تا قویترها نجات یابند وبقیه را بکشیم تا خودمان زنده

بمانیم جنگ یعنی همین دیگری را برانیم وخود سواری بگیریم

حال همگی حلزون وار داریم میخزیم آهسته آهسته ، برای هیچ .

با دهان باز وچشمان از حدقه درامده نگاهم میکرد ، آه چگونه توانستم

جلوی دهانش را بگیرم ؟ چه زندگی دردناکی ، چه اندازه زشت

وبی حرمت ، همیشه باید آماده جنگ باشی ........

ثریا/ اسپانیا/ شنبه .

 

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

بیچاره دلقکها

سروهای دوردست ، درآتش میسوزند

نیزارها ، گندمزارها

خانه ها ، شهرها

آخر ازهمه کشورها

به ناگهان دنیا   میشود یک نیزار

دشتی از جسد های سوخته

نیزارها ، با صدای بلند ،

در نای خونین خود میدمند

آنها ناله سر میدهند

کدام دستی ، کدام با د سمومی

از کدام سو وزیدن گرفت

شرمنده باد رویتان

دستهای الوده بخون شما

روزی برای رستن صنوبر ها بلند میشد

امروز برای کشتن سروها

با خود گفتم :

زیستن برای چی

بودن برای چی

همه چیز میمیرد

فردایی نیست  ،بودی نیست

هرچه هست نابودی است

ر وح زیباییها گم شد

سیا هی چهر ه افشاند بر همه آفاق

............

راز اشک مرا کسی نمیداند

با او چه کردید ؟

با دختری در  یک چادر سیاه

با عفت برجسته اش

در یک مقنه سیاه

با آن نگاه معصوم

که خود سوگوار خویش بود

او از  چارد سیاه ، به کفن سپید خزید

در  حجله ی بی داماد ناپدیدشد

گریه من بدرقه اوست

خدایگان شهر

که رگهای دستهایشان

بازوان کلفتشان

در مهار خون است

مرده ریگ اورا به یغما بردند

آن کفن دزدان بی اعتبار و...والا تبار

آن دلقکان بیمقدار

کوله بار حمالی را برپشت کشیده

میمون وار معلق میزنند

و...نشمینگاه سرخشان را

به دنیا نشان میدهند

دنیا ؟!

آسوده روی صندلیهای مخملی سرخ وطلایی

غنوده است

یبچاره دلقکها

.....................................

ثریا/