پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

زاهد ار راه بجایی نبرد معذور است

هر روز بعد از ظهر با یک بسته بندی زیر بغل میاید رنگ پریده ،

بد عنق واخمو  از او میپرسم حالت چطوراست ؟ بدون آنکه بمن نگاه

کند میگوید خوبم ، خوب خوبم ، درون بسته او یک نان لواش بزرگ

باندازه یک رومتکایی ومقداری پنیر وکمی خرما ویک بطر آب برای

افطاری میاورد ، او گارد است وهمه شب تا صبح پای تلویزیون مینشیند

وصبح زود بخاتنه میرود وتاغروب بعد میخوابد ، سحری هم نمیخورد

تنها کتابی را که میخواند کتاب مقدس خودش است  از او میپرسم

تو که اینهمه مقدسی چرا دریک کشور بیگانه وکافر زندگی میکنی؟

میگوید آمده ام کار کنم ومخارج خانوااده امرا تامین نمایم زن وبچه هایم

در  مراکش زندگی میکنند ، خوب ماهی هزا یورو بد پولی نیست تازه

خانه را نیز با چند نفر شریکی گرفته ایم من مقدار کمی میپردازم .

از من میپرسد تو چرا روزه نمی گیری ؟ گفتم چرای آن بخودم مربوط

میشود اما میخواهم بتو بگویم پنج ساله بودم که قران را شروع کر دم

ودر سن شش سالگی هنگامیکه به مدرسه رفتم نیمی از غزلهای کتاب

دیگری که برای ما حکم قران شمارا دارد از حفظ داشتم ، حافظ ،

تو حافظ را میشناسی ؟ گفته های او برای من حکم الهی را دارد من از

معنی قران چیزی نمیدانم ، گفت برو عربی یاد بگیر ! گفتم زبان من ،

زبان فاخر پارسی است وآنرا با هیچ زبانی دردنیا عوض نمیکنم ، حال

میخواهی برایت چند سوره ازحفظ بخوانم ؟ بدون آنکه معنی آنرا بدانم

نان را خودش میپیزد ، پنیررا خودش با شیر حلال ! در ست میکند !

ودر یک کشور کافر نمیدانم از کدام آب مینوشد ؟

سپس با حالتی خشونت بار فریاد کشید ، ما پیروز میشویم ، پیروز !

ما خواهیم جنگید ، خیال کردید ، مارا دست کم گرفته اید ما جنگ

میکنیم بلی جنگ تا دنیای کافررا از هم بپاشیم >

چیزی نداشتم بگویم تنها با تاسف از اینهمه بی خبری راهم را کشیدم

ورفتم درحا لیکه زیر لب زمزمه میکردم :

ما نه رندان ریاییم وحریفان نفاق / آنکه او عالم سرست بدین حال گواه

.........ثریا /اسپانیا . پنجشنبه .......

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

لیلی زمانه

رهرو زندگیم هر طپش قلبم

بر جاده ها نشانی از طنین دگری دارد

ناله کردم ، شکوه کردم

هر  که دید

دندان خشم را به لبخندی آمیخت

نقش پای من میماند بر جاده ها

تا ابد

( نقش پاهم صدایی دارد )

به گذشته راهی گشودم

به گذشته های خیلی دور

در  طنین افکارم ، کسی نبود

غیر رنجها  کینه ها لبخندها

بر سنگفرش ها فرود آمدم ، با پاهای خسته

کسی نبود ، هیچ محکومی نبود

تنها ، نیرنگ بود ریا بود ، وافسون

بلا بود  ، از آن شبهای شوم

تنها لکه سیاهی بر قلبم نشست

تو بودی ، ومن

 سر تا پا همقد م ما همین بودیم،

من لیلی آیینه جهان

تو مجنون آواره

-------ثریا / اسپانیا/

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

آوارگان کویر

که تا هست دنیا به پا ، دزد هست

جزای بد وخوب را ، مز د هست

بود تا خدای حاکم زمین وزمان

نه دزدی به آخر رسد ، نه جهان

...........................

شب گذشته در یک برنامه تلویزیونی چند مورخ ! تاریخ نگار

وپژوهشگر نظرهای خودرا ابراز داشتنه وجوابی بی سروته

هم برای دیگران که به تازگی سراز تخم دراورده ودراین راه

پر خطر گام برداشته اند ، از چنته مار گیری خود بیرون آورده

وتقدیم مینمودند ، کاری باین ندارم که این روزها بیکاری وبیعاری

وبی برنامه بودن عده ای راباین راه کشانده که گردو غبار تاریخ

را پاک کنند همچنان که اشک چشم خودرا پاک مینمایند اما ایکاش

کمی هم انصاف بخرج داده وخودرا باین سو آنسوی نمیکشاندند .

در سر لوحه مبارزات مردم که منتهی به مشروطیت شد نام دونفر

دو مرد بزرگ اهل کویر ( کر مان)  به چشم میخورد ،

میرزا آقاخان کرمانی وشیخ احمد روحی .

این دو تن سر دسته آزدایخواهان بودند واز فشار ظلم وستم حاکمان

به خارج گریختند آنها چوب بی دینی ولامذهبی را خوردند واین تهمت

تا امروز دامنگیر آنها ست ، آنها سهم بزرگی در به ثمر رساندن -

مشروطیت داشتند اما هر دو سر خودرا بباد دادند ده سال بعد از مرگ

آنهافرمان مشروطیت به امضاء مظفرالدین شاه رسید .

اما واما ..کسی از خانواده این فداییان راه مشروطه نانی نخورد ودر

واقع نان مشروطه را بعد از آن کسانی خوردند که نه تنها قدمی درراه

آزادی مردم سر زمینشان بر نداشتند بلکه سنگهایی را نیز در مقابل

چرخ این انقلای ملی نهادند وعجب آنکه هیچکدام از آنها ( کرمانی)

نبودند.

آنروزیکه این داغ بر دل سایر آزدایخواهان کرمان نهاده شد ظاهرا

هنوز لاله های صحرایی کوهستان بردسیر بخاک نریخته واواسط

تابستان ناگهان از زمین لاله رویید واین از عجایب آن روزگار بود

در ماه امرداد  لاله درکوهستانها بروید بهر روی آن دوتن چون دو

درخت تنومند وصنوبر گویی قلمه خورده دوباره شگفتند .

سالهاست که نامشان از یادها نرفته درعوض اقوام قوم بچاقچی و

صولت السلطنه ها!!!!!! وظهیرالدوله ها .....به نوا رسیدند که

هنوزهم تخم ترکه شان را به نمایش میگذارند.

ثریا / اسپانیا / دوشنبه  هشتم شهریور ماه /سال 89

...................................................

 

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

بی حرکت

یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برا ی نفس کشیدن

یک پنجره برای میهمانی مهتاب

یک پنجره برای نوشیدن آب

در هوای سوزان

یک دشت برای چریدن   ، یک دشت برای اعتقاد

یک اطاق برای بت ها

یک پنجره برای آزادی

زندگی در رویا ، بس دلپذیرتر

از زندگی برای فردا

زندگی دربردگی ، شوم تراز مرگ

طنین گامهای سنگینی  از دوردستها

بگوش میرسد

ایستاده ام ، همچنان که ایستاده بودم

بی حرکت

............

دفتری گشوده ، مانند گوری با دهان باز

این گور اندیشه هایم است

که ناکام ماندند

مارا چه غم ، زمانیکه دنیا سیر است

پس مانده هایش بجای میماند

مانند تکه استخوانی ، برای سگهای جنگ

در اینجا ، حتا بوته ای خارهم نیست

که مرا پناه دهد

همچنان ایستاده ام ، بی حرکت

........ثیا/ اسپانیا/ یکشنبه غمگین .........

بنای تازه !

سر شب مکن تا سحر گه نماز

تو سیری بروای پسر ، سیر ساز

سر گردنه بهترا ازمسجدی است

که میل امامش بسوی » خودی« است

یکی دزدیش بر سر منبر است

که گوید : گفت من گفت پیغمبر است

یکی دزدی اش هست اندر نماز

زتحت الحکنها وریش دراز

یکی دزدیش در وصف اولین

زمد الهم  و الکان والظالمین

یکی دام او نان وجو خوردن است

ولی مقصدش سیم وزربردن است

یکی دزدی اندر تجارت کند

در ارسال و مرسول غارت کند

حلاصه جهانی است همه رهزنند

زن ومرد  همه  هموطنان منند

.............آقا سید جواد

بیا تا توانی مرو دربهشت

که آنجا ست ماوای هر کوروزشت

بجز.....دن  ..گلعذاران حور

ندارند کاری دگر در آن قصور

چو مست طهور ومحو خوشی

چه دانند آئین لشکر کشی !

.......پیامبر دزدان . آقا سید جواد....

.................................

الهی به اعزاز دزدان من

به جاه /ابراهیم خان ورضا وحسن

به جانباز وجا  ن نباز وما بقی

به ملا سلیمان واحمد خان قمی

به آندم که هستند در رهگذر

به چب وراست زیر سنگی دمر

به آندم که تازند خندان وخوش

در آیند وبگویند ،زود بکش

به آندم که شکران نعمت کنند

نشینند وهی مال قسمت کنند

که دزدان مارا فزون تر نما

عل خان را به کرمان کلانتر نما

به دزدند اگر پشه ای وککی

فرستند از بهر ده تنها یکی

...........آقا سید جواد

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

چشمان نمناک

چهره ات مرا میترساند ،

آن چه بر چشمان تو نشسته ، مرا میترساند

جاده احساس از هم پاره شد

در روی این چهره ، آینده ای نیست

بانوی غمنگین ، تنها دوچشم نگران ترا میبینم

چشمانی که مرا میگریاند

دنیای ما یک اردوگاه است

با یک پرده سیاه که به دوقسمت شده

یک طر ف برای رندان

یک سو برای خوبان !

ما ، در میان این اردوگاه

روزهایمان را بهم میچسپانیم

برای درمان زخمهایمان

هیچ مرهمی نیست

هیچ شفا بخشی نیست

بانتظار کدام معجزه نشسته ای ؟

کسی در راه نیست

تنها تو میتوانی خودرا برهانی

از ترسها ، دلهره ها

........

هر نوای شادی که از دوردستها برمیخیزد

الهام بخش زندگی است

تو میتوانی ، بسان یک ستاره

که درآبهای راکد میرقصد

پرده هارا پاره کنی

دستهای ما در زنجیر است

وپاهایمان شکنجه دیده

وابرهای تیره درآسمان سربی رنگ

با طنین آهنگ شوم ضرب دستان

آخرین مجال دیدار مارا بیان میکنند

سر بر کش ای رمیده از باغ زندگی

پروا مکن ز غرش دیو ، پرواز را بخاطر بیاور

..........ثریا /اسپانیا/ .......جمعه......

به . میم . ب. الف.