دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

لوپه ، پیکاسو، دانته

ایزاک برلین ، تاریخ دان ونویسنده انگلیسی روسی تبار! مینویسد:

اواخر دهه هزارو نهصد وپنجاه در یک میهمانی در خانه ای

درفرانسه پابلو پیکاسو نقاش نوگرای اسپانیایی را به همراه

ژان کوکتو وچند نفر دیگر ملاقات کردم وبرای آنکه سکوت

بین خود واین نقاش را بشکنم برایش یک لطیفه اسپانیایی به زبان

فرانسه تعریف کردم  مربوط به لوپه  د وگا نمایشنامه نویس وشاعر

اسپانیا ،

لوپه دربستر مر گ بود واز دکتر خود پرسید :

آیا امروز من خواهم مرد؟ دکتر جواب دادا، بلی !

پرسید تا یکساعت دیگر ؟ دکتر جواب داد ، بلی

پرسید ممکن است تا چند دقیقه دیگر بمیرم ؟ دکتر جواب داد احتمالا

حال اگر  چیزی میخواهید بگوئید میتوانید لوپه گفت : حال که اینطور

است میخواهم بگویم درتمام عمرم از* دانته * بیزار بودم !

او حوصله مرا سر میبرد !!!!.

پیکاسو نزد صاحبخانه میرود ومیپرسد این مرد کیست که مرتب

از مردن ومرگ حرف میزند من چندان از او خوشم نیاماد!

حال نتیجه را میخواهید ؟ نتیجه این است که لوپه تمام عمرش از

دانته نویسنده ایتالیایی بیزار بوده اما جرئت بیان آنرا نداشته وتا هنگام

مرگ این راز را در سینه خود پنهان نگاه داشته بود که مبادا مورد

تحقیر آشنایان قراربگیرد !

................

ویلیام تاکری نویسنده انگیسی در کتاب خود * بازار خودفروشی*

مینویسد :

شما که ازهمسایه خود بیزارید آدم اسنابی هستید،

شما که دوستان خودتانرا فراموش میکنید تا به دنائت دنبال آدمهای

بالاتراز خود بروید ، اسنابید

شما که از فقر خود شرمنده وهنگامیکه نام شمارا میبرند سرخ

میشوید ، اسنابید

همچنین شما که به اصل ونصب خویش ویا به دارایی خود فخر

میکنید شما نیز به بیماری اسناب دچارید.

............ثریا /اسپانیا / دوشنبه............

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

شجاع ما هم رفت

با نهایت تاسف وتاثر درگذشت ادیب ،نویسنده ، مترجم وپژو هشگر

نویسنده صاحب نام بزرگ ایران را به همه دوستان ، فامیل واهل

فضل ودانش تسلیت میگویم ، او جایگزینی نخواهد داشت ومانند چنین

مردانی تنها یکبار فلک دست ودلبازی بخرج میدهد و یکی به دنیا

میاورد وبقول شاعر افغان :

دور گردون یک پور سینا زاید ویک پیر بلخ

لیک چنگیز وهلا کو بار بار ارد ببار

روانش شاد ویادش پیوسته جاودان است .

ثریا /اسپانیا / شنبه /هفدهم آپریل 2010

 

 

مسافر

روزش ا درست نمیدانم ، اما درهیمن ایام بود که خاک  بیگانه ، فرزند

دیگری را در آغوش گرفت وهمه چیز پایان یافت ، چشمان مهربان !

آن چشمان مهربان ، تنها روح ترا منعکس میساختند همه چیز تمام شد

جز یاد همان چشمان ملکوتی وروحی که درآنها جای داشت من فقط

آنهارا میدیدم حتی به هنگام راه رفتن آنها راهنمای من بودند ، آنها دنیای

من بودند ، تو آن مسافر از گرد راه رسیده ، تو که درصلابت شکوه

خود ، به رویش زمین مرده من جان بخشیدی من که همه عمر خفته

را  ه پیموده بودم.

چه سرگذشت شور انگیزی ، چه قصه دلپذیری که دران دوچشم روشن

خوانده میشد وگاهی خط تیره اندوهی برآنها سایه میافکند ،چه امیدواری

کوتاهی  ، چه غرور عظیم وگاهی خاموش چون دریایی آرام وساکت

چه آرزوهایی دراین بی پرواییها وچه قصه عشقی شدید.

آیا هنوز از آن چشمان چیزی بجای مانده یا فرو رفته اند ؟آن شب که

مرا دیدی مانند پرتو خورشید بر من تابیدی از صخرها پریدم از فراز

آبشار عظیم بی پورایی به زیر غلطیدم تا بتورسیدم وآن روز که از تو

جداشدم چشمان توبرجای ماندند ونرفتند آنها گامهای مرا میشمردند ،

آنها پیش پای مرا روشن میساختند چشمان تو روح مرا از زیبایها پرکرد

در میان خواب وبیداری چکیده نم باران بر یک شاخه گل بر بسترم

نشست ، خسته به آغوش توپریدم وشکوفه تازه ی چیدم تومرا بوسیدی

ازنوجوان شدم درمیان ابری سیاه نوری پدیدار گشت تاریکی از میان

رفت نه فکری داشتم نه اندیشه ای نه حسی درمن بود ، ناگهان صدایی

برخاست آوازی بگوشم رسید ترانه ا ی زیبا زیباتراز بهشت خداوند

وزیباترا از آوای فرشتگان ترانه قطع شد ودوباره آغاز گردیدوخون

هزار پرده بکارت در بسترم چکید نهال نوجوانی درزمین بکرم کاشته

شد شکوفه شادی بجای رنج نشست وبستر خاموش من با طلوع تو

روشن شد آواز همچنان ادامه داشت شیرین ترین نغمه ای بود که تا

آن زمان شنیده بودم پرنده ای زیبا درپشت پنجره زیر باران داشت

آواز میخواند من هرگز نظیر چنین پرنده ای را ندیده بودم ، حا ل دراین

نیمه شب تاریک درمیان اینهمه اندوه او آمده برایم آواز میخواند ،

بخیالم رسید که روح تو درقالب این پرنده خزیده ، او آوازش راتمام

کرد وبسوی افق پرید من ماندم سکوت وتنهایی ، نه ستاره ای بود

ونه ماه  ، نه زمین بود ونه زمان  همه چیز ایستاد  نه تغییر نه جنایت

ونه حکایت سراسر خاموشی دریک سکون بی پایان وبی حرکت ،

و دراین سکوت بی صلابت شاخه پژمرده ودیرین این درخت دوباره

به گل نشست  ، به بار رسید .

ثریا/ اسپانیا. از یادداشتهای روزانه .

 

 

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

و.....اسنوبیسم

امروز به وضوح در سراسر دنیا مکانهای مختلفی از قبیل رستورا نها

کافی شاپ ها وسالنهای انتظارخطوط هوایی جاهایی مجزا دارند که با

سه حرف / وی / آی /پی /یعنی آدمهای خیلی مهم ؟ اختصاص دارد

اتومبیلها ، قایقهای شخصی ، جت ها ، هواپیماهای خصوصی خانه های

بزرگ اعیانی با مبلمان شیک مجهز به انواع واقسام دوربینها وآلارم ها

متعلق به همین قشر مفلوک است که کمتر چیزی برای ارائه دارند .

از یکدیگر میدزدند وبه یکدیگر فخر میفروشند ! وعده ای هم دراین

میدان وبازار خود فرو.ی دستی بر آستان جانان دارند .

گویا عده بیشماری از آدمها احتیاج شدیدی به ماساژ شخصیت خود

دارند وعده ای هم تنها باید از یکنوع بخصوص روغن که مثلا در

فلان قاره ودر فلان کوهستان از فلان جانور تهیه شده بر پشت

شخصیت خود بمالند.

شخصیت اینگونه اشخاص مرا بیاد همان خط کشی بین سه طبقه

کشتی معروف تایتانیک میاندازد ، قایق نجات تنها برای طبقه اول

است وبقیه در پشت درهای بسته ومیله های آهنی وزنجیر وسرانجام

تهدید در همان طبقه خودشان به زیر آب فرو میروند وخفه میشوند

وضع دنیا بسیار پیچیده است وروابط آدمها در یک مقیاس بخصوص

نوشته شده ودر یک اندازه معین حک شده است واگر کمی دخل

وتصرف در این پیچدگی شود چه بسا متهم به انواع واقسام تهمت ها

وبر هم زدن نظم نوین جامعه  وآنار شیزم بودن روانه بیداتدگاهها شود

بنا براین طبیعی است که طبقات زیرین نمیتوانند دست دوستی ومهربانی

به سوی آن طبقه بالا دراز کنند وبدبختانه همه هم میخواهند هر چه

سر یعتر نردبان ترقی را طی کرده وبه آن بالا رفته وبه همان طبقه

برسند تا موقع غرق کشتی بتوانند  درون یک قایق  روی آبهای اقیانوس

سرگردان بمانند  بامید نجات

تا موقع دیگر /ثریا /اسپانیا

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

اسنوبیسم

عمر من چون یک زروق بی بادبان

در یک دریای پرخروش درحال حرکت است

او به یک مقصد پهناوری میرود

و میدانم که افسانه های دلپذیری

که جان مرا در برگرفته اند

همچنان با من همراهند

ثریا

گذار ما به دیار غربت  فرار از مردمی بود که باهم بیگانه بودیم

گویی در دوقاره یا دوسیاره یا دوعصر ودر فرهنگی متفاوت

زندگی میکردیم همه ظاهرا  هموطن ودر یک سر زمین واحد

ویا زبان با هم بودیم اما زمینه مشترکی نداشتیم وروحا فرسنگها

از هم دور بودیم  خیال هم نداشتیم که مربی اخلاق جامعه باشیم

ویا انهارا راهنمایی کنیم  تازه به کجا راهنمایی کنیم ؟

آنهایی که هم برما حکومت میکردند نه آنهارا میشناختیم ونه آنها

مارا میشناختند دیوار قطوری دور خود کشیده واز ملت دور بودند

ملت هم چشم به قلعه سیمرغ دوخته بود

در این میان  میدان به دست اهل قلم ودوات افتاد ما هم بیرون شده

بودیم وکسانی را که دوست میداشتیم در مه گم شدند.

اخیرا کتابی را میخواندم در باره ( اسنوبیسم ) نوشته آرتور کوستلر

این کلمه که ریشه لاتین دارد معنای بی حساب درآن نهفته است که

از حوصله این صفحه بیرون است ولغت ( اسناب ) یعنی دماغ بالا

هم از همین کلمه گرفته شده است ومردم بدون آنکه خود بدانند دچار

این بیماری شده اند بعنوان مثال اخیرا مد شده که لباس زیر یا دستمال

یا آلت موسیقی فلان خوانند یا هنرپیشه را درحراجیها به قیمت گزافی

میفروشند ویک فرد اسنوبیسم آنرا با قیمت سرسام آوری میخرد !

چیزیکه تنها برای دورانداختن خوب است  واین آدم مفلوک آنرا خریده

به دنیا واطرافیان بفهماند  ماهم بعله  راه من به تاریخ وجاودانگی باز

است درحالیکه یک انسان معمولی کاغذی تاشده یا یک گل خشکیده را

بعنوان یادبود عزیزی در لابلای کتابهایش پنهان میدارد

برنارد شاو تویسنده ایرالندی تبار  انگلیسی داستانهای مفصلی درباره

اینگونه مردم بدبخت دارد که قابل تامل است زندگی وازدواج با دختر

یا نوه ویا خواهر وبرادر فلان آدم معروف که روزگاری نامی داشته

برای بسیاری از مردم اسنوبیسم واجب ولازم است وبقول مرحوم مادر

میگفت آدمهای بی اصل ونصب با بزرگان عروسی میکنند تا در سایه

آنها اصالتی پیدا نمایند.  واین داستان ادامه دارد

ثریا /اسپانیا / سه شنبه

 

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

مردی برای تمام فصلها

نیلوفر وباران درتو بود / خنجر وفریادی درمن

فواره ورویا درتو بود / تالاب وسیاهی درمن

در گذرگاهت ، سرودی دیگر گونه آغاز کردم ..... احمد شاملو

.....................................

چند روزی سر گرم خواندن اشعار مرحوم دکتر حمیدی شیرازی

بودم سفری به گذشته وبرگشتی به حال  ودیدم که درآن زمان چگونه

افکار وپندار ها وقید وبند خانودگی مردم را دچار دگرگونی وخمودگی

کرده بود ، مردی تحصیل کرده وعاشق چون نتوانست به کام دل برسد

هزاران صفحه را سیاه کرد ورفت به دنبال معشوق بی وفا !پس ازیک

سلسله زد وخورد وگفتگوها شاعر سر براه شد و.......دوباره فیلش

یاد هندوستان کرد و.....دوستاره بهم خورند ویکی در لباس قیصر و

دیگری در کسوت بروتوس ! وپس از آن تازه شاعر ما فهمید که کشور

دچار اغتشاش است وتصمیم گرفت که چکامه ای هم اینباره بسراید .

ودر زمانکیه مردم به دنبال حافظ وسعدی وفردوسی وودکی وغیره

بودند ایشان سرودند :   گر تو شاه دخترانی ، من خدای شاعرانم !!!

..........

رفتم به دیدار شاملو وکتابهایش ، مدتی اشعار اورا زیر رو کردم

وسر انجام نوشتم :

احمد شاملو ، شاعری که از نو باید شناخت - مردی برای تمام فصلول.

..................

اگر آوارگان وگرسنگان در سراسر دنیا گریه وضجه وناله میکنند حق

دارند چون کار دیگری از آنها ساخته نیست اما یک شاعریایک نویسنده

کمتر میتواند در باره دردها وغصه هایش حرف بزند شاعران وترانه

سرایان گذشته تنها آه وفغانشان به فلک میرسید وضجه وناله آنها از

بی وفایی یک معشوق خیالی همه زندگی آنها واجتماع را زیر تاثیر

داشت سر درگریبان ودردهایشان را همه جا باخود حمل میکردند

گوی دنیا به آنها تعهدی سپرده بود وباید همه بسیج میشدندتا به اینهمه

آلام ودرد گوش دهند.

بعدها راه وروش شاعری طیف دیگری بخود گرفت وهمه شاعران

سیاسی شدند یا راه عرفان را پیشه گرفتند.

اما او ، شاملو این غول زیبا به راستی یک تنه ایستاد چهل سال

عمر کمی نیست که بتوان نسلی را وادار کرد که به دنبال او برود

چهل سال شب وروزنوشت وسرود البته گاه گاهی هم اشتباهاتی از

او سر میزد آنهم زمانیکه دیگر به مقام ملک الشعرایی صعود کرده

بودهر انسانی زمانی که به اوج میرسد دیگر خود را فراموش کرده

واز برج عاجش به دیگران مینگرد .

به هر روی او تن به یک نبرد داد یک نبرد دایمی وبا اکثر شعرا

در افتاد آنهارا شاعران ساده دل که تنها برای دختر مدرسه ها شعر

میسرایند ، خطاب نمود او هم ! از پیکاسو بیزار بود وبه غیراز شعر

نو از هرپدیده که نو بود فرار میکرد درجایی کتاب سایه عمر رهی

معیری را دست انداخته ونوشت :

این آدمهای رقیق واحساساتی همه احساس شان عاریتی وغزلهایشان

باسمه ای است .

میوه بر شاخه شدم / سنگپاره در کف کودک / طلسم معجزتی /

مگر پناه دهد از گزند خویشم / چنین که دست تطاول بر خرد گشاده

منم .

او سهراب سپهری را ارج میگذاشت وبسیار هم باو کمک میکرد .

امروز مرگ اورا دربر کشیده اما مطمئن هستم که اشعار او قرنها

باقی خواهد ماند وخود او در ذهن جامعه شکل دیگری پیدامیکند .

شاید روزی نسل سوم مهاجرین هم توانستند  (کمی) اورا بشناسند

............

کنار ترا تر ک گفته ام /وزیر این آسمان نگونسار/ که از جنبش هر

پرنده ای تهی است /باز به جستجوی تو برخاستم .

............ثریا /اسپانیا/ یکشنبه ..........

ماخذ اشعار : لحظه ها وهمیشه ها

زندگی احمد شاملو/ محمود کیانوش / روزنامه گاردین جولای 2000