ایزاک برلین ، تاریخ دان ونویسنده انگلیسی روسی تبار! مینویسد:
اواخر دهه هزارو نهصد وپنجاه در یک میهمانی در خانه ای
درفرانسه پابلو پیکاسو نقاش نوگرای اسپانیایی را به همراه
ژان کوکتو وچند نفر دیگر ملاقات کردم وبرای آنکه سکوت
بین خود واین نقاش را بشکنم برایش یک لطیفه اسپانیایی به زبان
فرانسه تعریف کردم مربوط به لوپه د وگا نمایشنامه نویس وشاعر
اسپانیا ،
لوپه دربستر مر گ بود واز دکتر خود پرسید :
آیا امروز من خواهم مرد؟ دکتر جواب دادا، بلی !
پرسید تا یکساعت دیگر ؟ دکتر جواب داد ، بلی
پرسید ممکن است تا چند دقیقه دیگر بمیرم ؟ دکتر جواب داد احتمالا
حال اگر چیزی میخواهید بگوئید میتوانید لوپه گفت : حال که اینطور
است میخواهم بگویم درتمام عمرم از* دانته * بیزار بودم !
او حوصله مرا سر میبرد !!!!.
پیکاسو نزد صاحبخانه میرود ومیپرسد این مرد کیست که مرتب
از مردن ومرگ حرف میزند من چندان از او خوشم نیاماد!
حال نتیجه را میخواهید ؟ نتیجه این است که لوپه تمام عمرش از
دانته نویسنده ایتالیایی بیزار بوده اما جرئت بیان آنرا نداشته وتا هنگام
مرگ این راز را در سینه خود پنهان نگاه داشته بود که مبادا مورد
تحقیر آشنایان قراربگیرد !
................
ویلیام تاکری نویسنده انگیسی در کتاب خود * بازار خودفروشی*
مینویسد :
شما که ازهمسایه خود بیزارید آدم اسنابی هستید،
شما که دوستان خودتانرا فراموش میکنید تا به دنائت دنبال آدمهای
بالاتراز خود بروید ، اسنابید
شما که از فقر خود شرمنده وهنگامیکه نام شمارا میبرند سرخ
میشوید ، اسنابید
همچنین شما که به اصل ونصب خویش ویا به دارایی خود فخر
میکنید شما نیز به بیماری اسناب دچارید.
............ثریا /اسپانیا / دوشنبه............