زندگی جنگ است وجنایت وخیانت وکسیکه تجاوز میکند اگر بر تو
غالب آید صاحب هر حقی میشود وآنکه شکست خورده اگر به شکست
خود تسلیم شود ، حتما نفعی در میان دیده است . ؟ !
................
این ، یک تن ، که درکوچه های تنهایی یک معامله بزرگ با طبیعت
انجام داد آسوده خاطر به همه اعتماد کرد خاطرش جمع بود که همه
برادر وخواهر یکدیگرند!!! اما روز ی فرا رسید که دیدتنها وخیانت
دیده درجاده بیکسی دارد راه میرود ، با همه اینها دندانها وپنجه هایش
را تیز کرد وگفت :
بک تنه به جنگ سرنوشت میروم ، دیگر رویا بس است باید این
واقیت شوم را درک کرد که دنیای ما یک جنگل است .
طبقات اجتماعی یکپارچه در برابرش بی پروا ایستادند واورا از
مرزهای خود بیرون راندند وکاررا بجایی رساندند که خود مهاجرت
کند ، آنها درکمین نشستند تا کمترین خطای اورا بینند و بزرگ کنند تا
نشان دهند که طرد او از جامعه پورژوازی خودشان عادلانه بوده است
........حال از کجا بدانم که ، درگذرگاهم هر کلامی بی معنی ویا
پر قدرت است وآیا میشود آنرا در هوا گرفت ؟ .
از کجا بدانم درگوشم نوای کدام پرنده نهفته در قفس هوسناک سینه
نجوا میکند ؟
نه من آن اسب پیر درشکه کهنه نیستم که در زیر آفتاب در جاده خاکی
به چرت فرو روم ، ویا بر توبره حایل گردنم به نشخوار مشغول باشم
هیچ چیز در من نمرده است تنها امروز ارواح گم شده دیروز در پهنه
دشت زندگیم پرا کنده اند .
هنوز زمانی آرزوهای خفته سر میکشند در سودای یک عشق ، یک
مهربانی و...........پایان
از : یادداشتهای قدیمی وروزانه .ثریا .اسپانیا