چند روزیست که بیاد توهستم ، نمیدانم اگر زنده میماندی عقیده ات
درباره این رویدادهای امروز چه بود ؟ وآیا حوصله داشتی دوباره
یک شب دروغین را به تصویر بکشی ؟ .
بیاد آن شام خوردنی افنتادم که در» چاتانوگا « به همراه دوستم و
عمو» میم «در یک شب زمستانی با هم باصرار دوستم جمع شده بودیم
دوستم دختر یکی از اشراف بود وسخت دلباخته تو وچه بسا با همان
پشتوانه خانواده اشرافیش در دل آرزوهایی را میپروراند ، تو آن
روزها دراوج بودی ودر قصر جاوئیت با غروز تمام راه میرفتی
من هم تازه فرزند چهارم را به دنیا آورده بودم با اینهمه شیفته تو
وغروز تو وآن قصر عاج تو بودم ، چند سالی میشد که از بند رهایی
یافته وتنها عشق تو هما ن ( پوپک ) تو بود.
خوشحالم که امروز نیستی تا ببینی چه برسرهمه آمد ومیاید ،
تو فریاد برداشتی وآن صبح را دروغ پنداشتی که به راستی
درست گفتی وحال ما مانده ایم وشب تار ومعلوم نیست که کهن
دیار ما چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد ، گرگها دندان تیز کرده
وبانتظار نشسته اند وجوانان مانند برگ گل سرخ بر روی زمین
میان خون خود بخواب ابدی فرو میروند ، همه را کتک میزنند
ومیگویند که این ( حق شماست که کتک بخورید ) آیا چیزی در
زیر این کلمات نهفته است ؟ آیا رازی خفته است .
گاه که از سر گله بر میخیزم
که نفسی تازه کنم
بر فراز سرم پرواز لاشخوران را
با گرزی در دست ، افق زیبای مرا
از من میگیرند
آنگاه به تدبیر مینشینم ، که چه چاره کنم ؟
این چنین شد نسل تو ، نسل من
آنهمه مردان کهن ، درپهنه » دیار کهن «
طعمه لاشخوران در شوره زار جهل شدند
فرصتی نیست مرا
همچنان که برای تو فرصتی نماند
تا ببیینی وبسرای وبگویی از تجربه هایت
من با تو از پله های شصت بالا رفتم
وقدم به قدم باتو بودم ونشستم به شمار
روزها وشبها.
روزی دیگر توان همرایت درمن نبود
امواج کف آلوده را تاب نیاوردم
تنها توانستم روحم را نثار تو کنم که :
در ساحل ابدیت خفته ای
..................برای نادر نادر پور