چه نیروی مرموزی تا به امروز اورا سر پا نگاه داشته است ؟
همه مردان زندگیش ، از پدر تا همسرانش ، از محبوبیت واستعداد
او استفاده کردند واو را وسیله معاش قرار دادند ، امروز دوباره
برخاسته باقامتی رساتر وانرزی بیشتری ، و قوه مرموز دیگری
در پشت سرش ایستاده که اورا به گریه وا میدارد .
درگذشته در قلب بسیاری ار زنان ومردان آن زمان کمی احساسات
توام با دلسوز ی بود برای دختربچه ای که میبایست در آن ساعت
شب دررختخوابش ودرکنار خانواده خود بخواب باشد، حال دریک
کاباره دورافتاده روی دستهای پدرش جابجا میشد ویا درپاچه شلوار
گشاد او پنهان گشته وسپس بیرون میپرید ، کلاه مخملی روی سرش
میگذاشت وکوچه باغی میخواند :
من از عقرب نمی ترسم اما از موش میترسم ، رطیل لامروت از پس
دیوار میاید وها ها ها وچه چه میزد ، ومردم را به شورو شوق وا میداشت
آن نایت کلاب از برکت وجود او ، برکت فراوانی یافت .
از آن پس همه کاباره داران وپااندازان اقتصادی برای بردن او روی
صحنه به رقابت برمیخاستند ، نه صدای رسایی داشت ، نه قامت
کشیده وبلندی اما زیبا بود ، جذاب بود ، وصورت محجوب او که
با احساس تمام شعر و ترانه را کلام به کلام به قلب وروح شنونده
میرساند ، شاعران از برکت وجود او پای به جاده شهرت گذاشتند .
خیلی ها آمدند ، خواندند وسرو صدای وگردخاکی بر پاکردند وحتی پا
به صحنه ای گذاشتن که او روزی در آنجا میرقصید و میخواند ، اما
همانند یک حباب روی آب تر کیدند واز یادها گریختند ، اما او ماند
وماندگار شد وتبدیل به تندیس جاندار ویک اسطوره وقسمتی از تاریخ
سرزمین ما شد .
امروز روی کدام شانه ها حمل میشود ؟ وچگونه سه نسل را باخود
میکشد ؟ او ، این پدیده زمان ما با چه دستی بالا وپا یین میشود ؟
امروز چه نقشی در سرنوشت خود ودیگران بازی میکند ؟چگونه
میشود که همه پارسی زبانان از قندهار گرفته تا دوشنبه از دور
افتاه ترین دهکده های ایران تا قلب بزرگترین شهرهای دنیا صدای
اورا بعنوان یک آوای پرشور بشنوند و......هزان معما وسئوال
وباید نوشت که او یک معمای غیر قابل حل است ،
در روزگار گذشته یک شاعر _ خلقی _ در باره اش سرود :
» علیا مخدره خانم آتشین ، شاه ماهی گرداب گوالکویر
قانقاریا ی رحم دار د ، پس عالیجناب خدایار ....... وغیره »
( اشعار بیژن خلیلی ، شب شعر انستیوتو گوته )
امروز همان شاعر خلق با کمر خمیده میشنیند وبه پای شاه ماهی
گریه میکند.
امروز هم در مقابل گروهی بی مایه ایستاده باز هم استوار ومحکم
بازهم ( شهبانو وار ) با همان چشمان غمگین آن لبان نمکین وآن
صورتی که هیچگاه از بچگی خارج نمیشود وگویی با گذشت زمان
میانه ای ندارد ...... باقی بمان گوگوش
همچنان رودخانه ای افسرده آز سرما ی زمستان
بر شده تا دل افلاک ، فریاد برمیدارد
( من همان ایرانم )
ابرها ، ابرهای سیاه آسمان
از چه روز نمیبارید ؟
این صدای ناله که ازغرش رعد قوی تر است
ابرهای سیاه را پراکنده میکند
وروزی اوست که :
آستین هارا بالا میزند ودر افق تیره سر زمین ما
هزاران فانوس روشن خواهد ساخت
پرنده ما ، درجنگل گم نخواهد شد
چشمان او هیچگاه دریک بهت نانجیبی
فرو نرفتند پرنده زخم خورده ما
با کوله باری از غصه ها
اما برایمان آواز ی میخواند ، به رنگ آبی ، نارنجی
به رنگ لیموهای شیراز و به رنگ گل ارغوان
.....................................................
ثریا . اسپانیا .