چه تدبیرای مسلمانان که من خودرا نمیدانم
نه ترسا ویهودیم ، نه گبرم نه مسلمانم
نر شرقیم ، نه غربیم ؛ نه بحریم ، نه بریم
نه ارکان طبییعیم نه از افلاک گردانم
زجام عشق سرمستم دوعالم رفت از دستم
بجز رندی وقلاشی نباشد هیچ سامانم
> مولای رومی ، ....
........
ارزو داشتم که روزی از جناب حضرت رهبری
سئوال میکردم که :
چرا زیر عبای نازنین خود دستمال یاسر وفلسطین
بر شانه های خود انداخته اید ؟ میگویند چراغی که بخانه رواست ،
به مسجد حرامست .
...
سر باز با تفنگ سنگین خود مقابل پیر مرد ایستاد وگفت :
از امروز ما فروانراوی این سر زمین هستیم ، گذشت انروزگاری
که پادشاهان شما آزادنه سلطنت میکردند ، آن یک پرانتز بود بین
تاریخ سر زمین شما ، بادی از شمال برخاست کمی فرحبخش وروح
شمارا صیقل داد ورسم ورسوومات کشورتان را زیر وروکردید وبه
سرعت پیشرفت نموده تا از دنیای آزاد امروز چیزی کمتر نداشته
باشید، از امروز ما مالک این سر زمین وهمه اراضی آن هستیم
وبرای رسیدت به مقصود خود خیلی راههارا طی کرده ایم ،
در این سر زمین همه چیز وجود دارد ، طلا ، نقره ، آهن ، نفت
وانبوه درختانی که برای همه کاری خوبند وشما از آنها بیخبرید
کوههای سر بفلک کشیده وزمینهای دست نخورده وبکر ، قلل عظیم
که همیشه پوشیده از برف است ودر دامنه آ نها جنگلهای طبیعی است
شهر ها ودهات آباد وجاده های وسیعی که بوسیله شاهان شما درست
شده ویا میخواست درست شود ، پلهای محکمی که به یکدگر مرتبط
ودر باغچه های شما گلهای خوش بو ومعطر وجلال وجبروتی که
برای شما بوجود آمد ، ما آن بت هارا شکستم وبجایش این " کلام"
را گذاشیم کشور شما از این پس متعلق بما وبه زودی شما باید زبان
ومذهب وهمچنین نوشتن وخواندن زبان مارا فرا گیرید .
او ، آن پیر مرد رو به سرباز مهاجم کرد وگفت :
بما نوشتن وخواندن یا دمیدهید ؟ ما آنرا از قبل میدانستیم وبسرعت کف
دستش را جلوی سرباز برد وگفت اگر راست میگویی اینرا بخوان !
سر باز نه نوشتن میدانست ، نه خواندن ونه زبان پیر مرد را واو
بخوبی میدانست که این مزدور از قومی دیگر خریداری شده وبرای
چپاول این سر زمین اجیر شده است ، پیر مرد سرش را تکان داد وگفت :
ببین ! در روی یک یک انگشتان من وکف دستم کلمه : خدا: نقش
بسته است وتو آمده ای زیر همین نام میخواهی هستی مارا به تارج ببری؟
آن طلاهاییکه تو دیدی ، نامش اشک خورشید است که قرن ها از
نیاکان ما بما رسیده است اگر میخواهی ترا بسوی آن خورشید
راهنمایی میکنم تاببینی که چگونه اشکها از چشم او فرو میریزند
اما گمان نکنم دیگر طلایی از چشم خورشید پایین بیفتد ، او دارد
خون میگیرید ، خون ،