پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

پرده مومی

مسافر زمانم ، طلوع خورشیدرابرقله های پر برف دیده ام

عظمت جنگل را احساس کرده ام

ونگاه پرشکوه نرگس مست را

در جویبار گذران  تماشا کرده ام

رویش غضروفهایم را در یک شب تاریک

به رنگ گل سرخ دیده ام

آن طراوتی را که از گل بنفشه چکیده

بر زمین باغچه ام دیده ام

امروز .....خسته ومیخواستم بهاری تازه را

ببینم !

بر روی شاخه  های درختان نورس و.....

زمین رنگا رنگ پوشیده از گل سرخ !

حال .... ای مرد ، دربرابرت ایستاده ام

مرا بنگر  ، اگر ایام خوش طی شد

زمان هجر نیز رو به پایان است

بیا وتک تک پردهایت را باز کن

نگاه کن ، شاید مرا در پشت یکی از آنها

بیابی.

..........

میدانم ، میدانم وخوب میدانم که :

زمانیکه بوسه ها مزه خاک میدهند

ورودخانه ما از سرچشمه خون است

چگونه میخواهیم باغ پرصفای خودرا در

تاریکی ، سیراب کنیم ؟

زمانیکه دستهای _ آزادی _ در زنجیرهای

طلایی بسته است

وزندگی را خط خط روی دیوار برایت نقاشی

میکنند

چگونه میخواهیم پنهانی ترین شعله آتش راکه

درجان یکا یک ما نشسته است

فریادکنیم ؟

..........

ای مرغ شبخوان ، چه صبورانه رنج میکشی

حال ای مرد ، بیا دوباره زندگی را بسازیم

بگذار در امواج ترانه ها که در پروازند

با دولب گلگون به خفتگان درگور

بوسه بفرستیم

باور کن ، من هنوز در بهار گام برمیدارم

ای یادگار من ، بگذار در جستجوی تو

بازهم پاهایم با تخته سنگها خونین شوند

من هنوز زنده ام .چشمانم به دوردستها

دوخته شده است .

باورکن ، باورکن

تقیم به : میم .شین

 

هیچ نظری موجود نیست: