چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

اشک خورشید

چه تدبیرای مسلمانان که من خودرا نمیدانم

نه ترسا ویهودیم ، نه گبرم نه مسلمانم

نر شرقیم ، نه غربیم ؛ نه بحریم ، نه بریم

نه ارکان طبییعیم نه از افلاک گردانم

زجام عشق سرمستم دوعالم رفت از دستم

بجز رندی وقلاشی نباشد هیچ سامانم

> مولای رومی ، ....

........

ارزو داشتم که روزی از جناب حضرت رهبری

سئوال میکردم که :

چرا زیر عبای نازنین خود دستمال یاسر وفلسطین

بر شانه های خود انداخته اید ؟  میگویند چراغی که بخانه رواست ،

به مسجد حرامست .

...

سر باز با تفنگ  سنگین خود مقابل پیر مرد ایستاد وگفت :

از امروز ما فروانراوی این سر زمین هستیم ، گذشت انروزگاری

که پادشاهان شما آزادنه سلطنت میکردند ، آن یک پرانتز بود بین

تاریخ سر زمین شما ، بادی از شمال برخاست کمی فرحبخش وروح

شمارا صیقل داد ورسم ورسوومات کشورتان را زیر وروکردید وبه

سرعت پیشرفت  نموده تا از دنیای آزاد امروز چیزی کمتر نداشته

باشید، از امروز ما مالک این سر زمین وهمه اراضی آن هستیم

وبرای رسیدت به مقصود خود خیلی راههارا طی کرده ایم ،

در این سر زمین همه چیز وجود دارد ، طلا ، نقره ، آهن ، نفت

وانبوه درختانی که برای همه کاری خوبند وشما از آنها بیخبرید

کوههای سر بفلک کشیده  وزمینهای دست نخورده وبکر  ، قلل عظیم

که همیشه پوشیده از برف است  ودر دامنه آ نها جنگلهای طبیعی است

شهر ها ودهات آباد وجاده های وسیعی که بوسیله شاهان شما درست

شده ویا میخواست درست شود ، پلهای محکمی  که به یکدگر مرتبط

ودر باغچه های شما گلهای خوش بو ومعطر  وجلال وجبروتی که

برای شما بوجود آمد  ، ما آن بت هارا شکستم  وبجایش  این " کلام"

را گذاشیم  کشور شما از این پس متعلق بما وبه زودی شما باید زبان

ومذهب وهمچنین نوشتن وخواندن زبان مارا فرا گیرید .

او ، آن پیر مرد رو به سرباز مهاجم کرد وگفت :

بما نوشتن وخواندن یا دمیدهید ؟ ما آنرا از قبل میدانستیم وبسرعت کف

دستش را جلوی سرباز برد وگفت اگر راست میگویی اینرا بخوان !

سر باز نه نوشتن میدانست ، نه خواندن ونه زبان پیر مرد را واو

بخوبی میدانست که این مزدور از قومی دیگر خریداری شده وبرای

چپاول این سر زمین اجیر شده است ، پیر مرد سرش را تکان داد وگفت :

ببین ! در روی یک یک انگشتان من وکف دستم کلمه : خدا: نقش

بسته است  وتو آمده ای زیر همین نام میخواهی هستی مارا به تارج ببری؟

آن طلاهاییکه تو دیدی ، نامش اشک خورشید است که قرن ها از

نیاکان ما بما رسیده است اگر میخواهی ترا بسوی آن خورشید

راهنمایی میکنم تاببینی که چگونه اشکها از چشم او فرو میریزند

اما گمان نکنم دیگر طلایی از چشم خورشید پایین بیفتد ، او دارد

خون میگیرید ، خون ،

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

غروب خدایان

مملکت یک پارچه جهنم فلاکت باری شده است ، کسی به کسی نیست

جنگ قدرتها ست واین گداهای دیروز و_ جنوب نشینان _ همه قدرتها

را دردست دارند وآنهائیکه در راس کارند ، هرروز حکمی تازه

صادر میکنند  وحمله به جوانان وقطب روشن وسازنده این مملکت

به دستور همان قطب های دوگانه است ، همان خورجین به دوشهای

که از راه رسیدند وزندگی هاارا را به نکبت آلودند، ما..... ویا شما...

فکر میکردیم که بدبختی هایمان به پایان رسیده است ، نه ! اینطور نیست

آنها هرکاری که دلشان بخواهد میکنند وهمه مردم در فهرست بدکارن

وبدهکاران قرار دارند ، گروهی مخفی ، نامعلوم ، وپنهان که به

درستی معلوم نیست از چه سر چشمه ای سیرآب میشوند سرنوشت

ملتی را در دست دارند که حتی با تاریخ آن بیگانه اند وخودشان دست

درکاسه ای دارند که میخواهند سر بکشند ، دیگر امروز چیزهای زیبا

ودلنشین  وجود ندارد  وجای خودرا به ناهنجاریها وزشتی ها داده

است.وهرکسی که سرش به تنش میارزد ازهمه چیز محروم است

امروز دیگر گمان نکنم زندگی برای کسی جاذبه ای داشته باشد و

مردم و بخصوص جوانان با شهامت تما م با حقایق وحشتناکی روبرو

هستند .

روزگاری زندگی برای همه یک سایه نامرئی از خورشید بود که بر

پرده نقش میبست  وامروز میبینیم که هرچه را که دوست میداشتیم

در حجابی از ابهام وبدبختی وفساد فرو میرود واین است زندگی

امروزی ما آوارگان بیرونی وغریبان درون .

وپایان این راه به کجا میکشد ؟ به همان راهی که معمولا تمدنی فرو

میریزد واز هم میپاشدوجای خودش را به یک آنارشیزم حیوانی

میسپارد که بر سر ملتی فرود میاید .

.

چرا نباید باورکنیم که ماهم باید و..باید مانند سایر همسایگانمان یک

رئیس جمهور مادام العمر وسپس یک سلطنت موروثی غیر مشروط

داشته باشیم ؟!.هان ؟ چرا ؟........

 

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

دیکاتوری

دور گردون یک پورسینا زایدو یک پیر بلخ

لیک چنگیز وهلاکو، بار بار آرد ببار !

....................................

دیکتا توری از نوع میمون زادگان،

ناسیونالیزم درجای خودش چیز خوبی است

اما برای سرزمین ما وتاریخ آن چیز خوبی نیست

دوستی هار اغیر ممکن وتاریخ را تحریف میکند.

انقلابات نیز در گذشته همین راه راه داشته اند اولین انقلابات در

دربارها ودنیای سلطنت که حکومت را دردست داشتند شروع شد

وسپس امروز بر ضد یکد یگر شورش میکنند ویک حکمران ظالم

راویا یک آدم جاه طلب را  با کمک گروه های وحشت به زور

بر مردم تحمیل مینمایند.

و.... این است معنای واقعی دمکراسی !!!!!!.

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

نا پلئون بوناپارت

دنیا میرود تا قهرمانانش را فراموش کند وامروز دیگر

هیچکس درهیچ گوشه ای از دنیا دیگر نمیتواند به قهرمان

رویاهایش بیاندیشدبه قهرمانی که روزی باعث افتخار او

وسر زمینش بود ، امروز همه لبریز از خودخواهی ها

واز راه بخشش میخواهند افتخاری کسب کنند وپیروز شوند

هنگامیکه مایه آنها تمام شد  وذخیره افتخارتشان ته کشید ،

دیگر ایده آلی وجود نخواهد داشت ومردمی که جمع شده بودند

درکمال فرومایگی خواهند گریخت .

امروز قضاوت کردن در باره مردان بزرگ وفوق العاده کاری

بسیار سخت ودشوار است ، از اینکه ناپلئون بونا پارته در نوع

خودش مردی بزرگ وفوق العاده بود شکی نیست او موجود بزرگی

شبیه یکی از نیروی های طبیعت بود وافکار وتخیلات بسیار بالا

وبلندی داشت .

از نظر ناپلئون مذهب تنها وسیله ای برای آرام نگاهداشتن فقیران

وتسلی بخش دل تیره روزان وسیه بختان بود ، یکبار در باره دین

مسیحت گفت :

» چگونه ممکن است من ایمانی را بپذیرم که سقراط وافلاطون را

تکفیر کرد « .

زمانیکه در مصر بود نسبت به مذهب اسلام کمی اظهار علاقه کرد

بدون تردید این کار او از آن جهت بود که گمان میبرد موجب

محبوبیت او درمیان مردم شرق ومسلمانان خواهد شد ، او کاملا

لا مذهب بود معهذا مذهب را شدیدا تشویق میکرد زیرا آنرا ستون

ونگهبان وضع ونظم موجود اجتماعی میدانست ، او میگفت :

» مذهب با آن افکار دنیای دیگری وبهشت برابر است ومانع میشود

که فقیران نتوانند دست به کشتار ثروتمندان بزنند !! .

مذهب اثر تلقیح یک واکسن را در برابر بیماری ها دارد ، دل مارا

با معجزه ها خوش میسازد ومارا از تکانها وهیجانهای شدید حفظ

مینماید.« او یکبار دیگر گفته بود :

» اگر آسمانها بر سر ما فرو افتند ، آنهار ا با سر نیزه بالا نگاه خواهیم

داشت « .

ناپلئون جذبه خاصی درنگاهش بود  یک اثر فوقالعاده ، یک جذبه

مغناطیسی ، یکبار خودش  گفت :

» من کمتر شمشیرم را بکار میبرم در نبردها با چشمانم پیروز

میشوم « .

وامروز نه اثری از آن نگاه مغناطیسی در فردی دیده میشود ونه

قهرمانیها ودلاوریهای گذشته او ، امروز ناتوانیها با قدرت زور

در سازمان دادن نقش افراد در اجتماع بکار میرود وآیا روزی فرا

خواهد رسید که شمشیرها ، نیزه ها ، تفنگها ، سر نیزه ها ، غلاف

شوندوپیروزی ها بدون تانگ وتوپ وتفنگ وسر نیزه ونیروهای قدرت

وفشار، به دست آیند ؟ گمان نبرم .

او با شمشیر آمد وشمشیرش را زمین گذاشت ورفت اما خاطره های

زیادی در دلها باقی گذاشت وهنوز روح او بر سراسر عالم حاکم است

ناپلئون آرزو داشت که اروپا یکی شود وبا یک وحدت ویک قانون

حکومت کرده واداره شود او آرزو داشت که همه ملتها را به صورت

یک ملت واحد دربیاورد وزمانیکه در تبعیدش در سنت هلن بود باخود

می اندیشید که : دیر یازود این آرزوی من برآورده خواهد شداو نخستین

جنبش ونخستین گام را دراین راه برداشت  ، دروصییت نامه ای که

برای پسرش ( که اورا پادشاه رم ) میخواند وکسانی که اورا سد راه

قوانین احمقانه خود میدیدند باعث میشدند که او حتی کوچکترین خبری

از یگانه پسر ش داشته باشد ، اینطور نوشت :

» اگر روزی به سلطنت رسیدی ، هیچگاه به زور وخشونت متوسل

نشو من مجبور بودم که اروپارا به زور خشونت  مطیع سازم اما

امروز دیگر باید با مردم با منطق وا ستدلال حرف زد وآنهارا قانع

گرداند .

و......مقدر نبود که این پسر سلطنت وحکومت کند ویازده سال بعد

از مرگ پدرش به سن جوانی در وین درگذشت ؟!.

.......... زندگی نامه ناپئون از مجله la aventura de la Historia

 

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

پرده مومی

مسافر زمانم ، طلوع خورشیدرابرقله های پر برف دیده ام

عظمت جنگل را احساس کرده ام

ونگاه پرشکوه نرگس مست را

در جویبار گذران  تماشا کرده ام

رویش غضروفهایم را در یک شب تاریک

به رنگ گل سرخ دیده ام

آن طراوتی را که از گل بنفشه چکیده

بر زمین باغچه ام دیده ام

امروز .....خسته ومیخواستم بهاری تازه را

ببینم !

بر روی شاخه  های درختان نورس و.....

زمین رنگا رنگ پوشیده از گل سرخ !

حال .... ای مرد ، دربرابرت ایستاده ام

مرا بنگر  ، اگر ایام خوش طی شد

زمان هجر نیز رو به پایان است

بیا وتک تک پردهایت را باز کن

نگاه کن ، شاید مرا در پشت یکی از آنها

بیابی.

..........

میدانم ، میدانم وخوب میدانم که :

زمانیکه بوسه ها مزه خاک میدهند

ورودخانه ما از سرچشمه خون است

چگونه میخواهیم باغ پرصفای خودرا در

تاریکی ، سیراب کنیم ؟

زمانیکه دستهای _ آزادی _ در زنجیرهای

طلایی بسته است

وزندگی را خط خط روی دیوار برایت نقاشی

میکنند

چگونه میخواهیم پنهانی ترین شعله آتش راکه

درجان یکا یک ما نشسته است

فریادکنیم ؟

..........

ای مرغ شبخوان ، چه صبورانه رنج میکشی

حال ای مرد ، بیا دوباره زندگی را بسازیم

بگذار در امواج ترانه ها که در پروازند

با دولب گلگون به خفتگان درگور

بوسه بفرستیم

باور کن ، من هنوز در بهار گام برمیدارم

ای یادگار من ، بگذار در جستجوی تو

بازهم پاهایم با تخته سنگها خونین شوند

من هنوز زنده ام .چشمانم به دوردستها

دوخته شده است .

باورکن ، باورکن

تقیم به : میم .شین

 

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

کارل مارکس

در سال هزارو هشتصد وهیجده مرد بزرگی  دریک خانواده یهودی

( آلمان) به دنیا آمد که بعد ها دنیای اطرافش را به چالش کشید ،

وبنای یک دنیای تازه را گذاشت  ، در آن زما ن نوری در دل مردم

رنج کشیده وستم دیده پدیدار گشت ، او » کارمارکس » نام داشت .

در رشته حقوق وتاریخ وفلسفه  فارغ التحصیبل شد وسپس دست

به انتشار روزنامه زد وبا انتشار این روزنامه ، با مقامات رسمی

آلما ن درافتاد  ومورد تعقیب وآزار قرار گرفت ، به ناچار به پاریس

مهاجرت کرد در آنجا با افراد تازه ای آشنا شد وکتابهای زیادی در

باره سوسیالیسزم وآنارشیزم خواند واز هوادارن جدی سوسیالیزم

شد در همان زمان  در فرانسه  با  » فردریک انگلس » آشنا شد

که قبل از او از آلمان به انگلستان درحال رشد ! رفته بود .

انگلس هم بنوبه خود  از اوضاع موجود دراجتماع دل خوشی نداشت

وفکرش در جستجوی راه حلی برای فقر واستثماری که بر سرمردم

فرود آمده ، بود .

ملاقات این دو در پاریس موجب شد که در افکار مارکس تحولی ایجاد

گرددوآن دو دوستان بسیار خوب وصمیمی شدند ونظر اتشان را

یکسان وبا کمال جدیت وصمیمیت در راه هدایت مشترکشان بکار

میبردند ، آن دو تقریبا هم سن بودند ، درزمان پادشاهی لویی فیلیپ

در فرانسه ، مارکس را اخراج کردند  واو به انگلستان رفت وسالها در

کتابخانه معروف بریتیش موز یوم  سرگرم کار  ومطالعه بود.

او نه خیالبافی داشت  ونه میل به آنکه شهرتی بهم بزند بلکه میل داشت

که نظریاتش را درباره سوسیا لیزم  تکمیل نماید ، انقلابات اروپا در

روحیه او نیز اثری بجای گذاشت  او درسال هزارو هشتصد .وپنجاه

وچهار ، یک مقاله ای  در روزنامه نیویورک نوشت وچنین گفت :

» ما نباید فراموش کنیم که در اروپا یک نیروی ششمی وجود دارد که

در بعضی از اوقات برتمام پنج نیروی بزرگ تسلط پیدا میکند وآنهارا

متززل میسازد  ، این قدرت نیروی انقلاب است که پس از  مدتها انزوا

وآرامش اکنون دوباره با اسلحه بحران گرسنگی ، به روی صحنه میاید

تنها یک علامت ، ویک اعلام خطر لازم است تا این نیروی ششم که

عظیم ترین قدرت اروپاست همچو  + مینروا + از فراز قله اولمپ

ظاهر گردد » .

خوب جنگهای نزدیک وقریب الوقوع اروپا برای این نیروی ششم

یک حرکت است  وچنانکه دیدیم این پیش بینی درست درنیامد واکثر

انقلابات سرکوب شدند وبه سوی دیگری سوق داده  ، وسرمایه داری

قدرت خودراهمیشه اعلام داشته وخواهد داشت ، مگر آنکه .......

ورشکست شوند !.

وما گوسفندان  بع بع کنان با رنگ روی بر افروخته بسوی معبد امید

میدویم ، بدون هیچ امیدی.