شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

نا پلئون بوناپارت

دنیا میرود تا قهرمانانش را فراموش کند وامروز دیگر

هیچکس درهیچ گوشه ای از دنیا دیگر نمیتواند به قهرمان

رویاهایش بیاندیشدبه قهرمانی که روزی باعث افتخار او

وسر زمینش بود ، امروز همه لبریز از خودخواهی ها

واز راه بخشش میخواهند افتخاری کسب کنند وپیروز شوند

هنگامیکه مایه آنها تمام شد  وذخیره افتخارتشان ته کشید ،

دیگر ایده آلی وجود نخواهد داشت ومردمی که جمع شده بودند

درکمال فرومایگی خواهند گریخت .

امروز قضاوت کردن در باره مردان بزرگ وفوق العاده کاری

بسیار سخت ودشوار است ، از اینکه ناپلئون بونا پارته در نوع

خودش مردی بزرگ وفوق العاده بود شکی نیست او موجود بزرگی

شبیه یکی از نیروی های طبیعت بود وافکار وتخیلات بسیار بالا

وبلندی داشت .

از نظر ناپلئون مذهب تنها وسیله ای برای آرام نگاهداشتن فقیران

وتسلی بخش دل تیره روزان وسیه بختان بود ، یکبار در باره دین

مسیحت گفت :

» چگونه ممکن است من ایمانی را بپذیرم که سقراط وافلاطون را

تکفیر کرد « .

زمانیکه در مصر بود نسبت به مذهب اسلام کمی اظهار علاقه کرد

بدون تردید این کار او از آن جهت بود که گمان میبرد موجب

محبوبیت او درمیان مردم شرق ومسلمانان خواهد شد ، او کاملا

لا مذهب بود معهذا مذهب را شدیدا تشویق میکرد زیرا آنرا ستون

ونگهبان وضع ونظم موجود اجتماعی میدانست ، او میگفت :

» مذهب با آن افکار دنیای دیگری وبهشت برابر است ومانع میشود

که فقیران نتوانند دست به کشتار ثروتمندان بزنند !! .

مذهب اثر تلقیح یک واکسن را در برابر بیماری ها دارد ، دل مارا

با معجزه ها خوش میسازد ومارا از تکانها وهیجانهای شدید حفظ

مینماید.« او یکبار دیگر گفته بود :

» اگر آسمانها بر سر ما فرو افتند ، آنهار ا با سر نیزه بالا نگاه خواهیم

داشت « .

ناپلئون جذبه خاصی درنگاهش بود  یک اثر فوقالعاده ، یک جذبه

مغناطیسی ، یکبار خودش  گفت :

» من کمتر شمشیرم را بکار میبرم در نبردها با چشمانم پیروز

میشوم « .

وامروز نه اثری از آن نگاه مغناطیسی در فردی دیده میشود ونه

قهرمانیها ودلاوریهای گذشته او ، امروز ناتوانیها با قدرت زور

در سازمان دادن نقش افراد در اجتماع بکار میرود وآیا روزی فرا

خواهد رسید که شمشیرها ، نیزه ها ، تفنگها ، سر نیزه ها ، غلاف

شوندوپیروزی ها بدون تانگ وتوپ وتفنگ وسر نیزه ونیروهای قدرت

وفشار، به دست آیند ؟ گمان نبرم .

او با شمشیر آمد وشمشیرش را زمین گذاشت ورفت اما خاطره های

زیادی در دلها باقی گذاشت وهنوز روح او بر سراسر عالم حاکم است

ناپلئون آرزو داشت که اروپا یکی شود وبا یک وحدت ویک قانون

حکومت کرده واداره شود او آرزو داشت که همه ملتها را به صورت

یک ملت واحد دربیاورد وزمانیکه در تبعیدش در سنت هلن بود باخود

می اندیشید که : دیر یازود این آرزوی من برآورده خواهد شداو نخستین

جنبش ونخستین گام را دراین راه برداشت  ، دروصییت نامه ای که

برای پسرش ( که اورا پادشاه رم ) میخواند وکسانی که اورا سد راه

قوانین احمقانه خود میدیدند باعث میشدند که او حتی کوچکترین خبری

از یگانه پسر ش داشته باشد ، اینطور نوشت :

» اگر روزی به سلطنت رسیدی ، هیچگاه به زور وخشونت متوسل

نشو من مجبور بودم که اروپارا به زور خشونت  مطیع سازم اما

امروز دیگر باید با مردم با منطق وا ستدلال حرف زد وآنهارا قانع

گرداند .

و......مقدر نبود که این پسر سلطنت وحکومت کند ویازده سال بعد

از مرگ پدرش به سن جوانی در وین درگذشت ؟!.

.......... زندگی نامه ناپئون از مجله la aventura de la Historia

 

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

پرده مومی

مسافر زمانم ، طلوع خورشیدرابرقله های پر برف دیده ام

عظمت جنگل را احساس کرده ام

ونگاه پرشکوه نرگس مست را

در جویبار گذران  تماشا کرده ام

رویش غضروفهایم را در یک شب تاریک

به رنگ گل سرخ دیده ام

آن طراوتی را که از گل بنفشه چکیده

بر زمین باغچه ام دیده ام

امروز .....خسته ومیخواستم بهاری تازه را

ببینم !

بر روی شاخه  های درختان نورس و.....

زمین رنگا رنگ پوشیده از گل سرخ !

حال .... ای مرد ، دربرابرت ایستاده ام

مرا بنگر  ، اگر ایام خوش طی شد

زمان هجر نیز رو به پایان است

بیا وتک تک پردهایت را باز کن

نگاه کن ، شاید مرا در پشت یکی از آنها

بیابی.

..........

میدانم ، میدانم وخوب میدانم که :

زمانیکه بوسه ها مزه خاک میدهند

ورودخانه ما از سرچشمه خون است

چگونه میخواهیم باغ پرصفای خودرا در

تاریکی ، سیراب کنیم ؟

زمانیکه دستهای _ آزادی _ در زنجیرهای

طلایی بسته است

وزندگی را خط خط روی دیوار برایت نقاشی

میکنند

چگونه میخواهیم پنهانی ترین شعله آتش راکه

درجان یکا یک ما نشسته است

فریادکنیم ؟

..........

ای مرغ شبخوان ، چه صبورانه رنج میکشی

حال ای مرد ، بیا دوباره زندگی را بسازیم

بگذار در امواج ترانه ها که در پروازند

با دولب گلگون به خفتگان درگور

بوسه بفرستیم

باور کن ، من هنوز در بهار گام برمیدارم

ای یادگار من ، بگذار در جستجوی تو

بازهم پاهایم با تخته سنگها خونین شوند

من هنوز زنده ام .چشمانم به دوردستها

دوخته شده است .

باورکن ، باورکن

تقیم به : میم .شین

 

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

کارل مارکس

در سال هزارو هشتصد وهیجده مرد بزرگی  دریک خانواده یهودی

( آلمان) به دنیا آمد که بعد ها دنیای اطرافش را به چالش کشید ،

وبنای یک دنیای تازه را گذاشت  ، در آن زما ن نوری در دل مردم

رنج کشیده وستم دیده پدیدار گشت ، او » کارمارکس » نام داشت .

در رشته حقوق وتاریخ وفلسفه  فارغ التحصیبل شد وسپس دست

به انتشار روزنامه زد وبا انتشار این روزنامه ، با مقامات رسمی

آلما ن درافتاد  ومورد تعقیب وآزار قرار گرفت ، به ناچار به پاریس

مهاجرت کرد در آنجا با افراد تازه ای آشنا شد وکتابهای زیادی در

باره سوسیالیسزم وآنارشیزم خواند واز هوادارن جدی سوسیالیزم

شد در همان زمان  در فرانسه  با  » فردریک انگلس » آشنا شد

که قبل از او از آلمان به انگلستان درحال رشد ! رفته بود .

انگلس هم بنوبه خود  از اوضاع موجود دراجتماع دل خوشی نداشت

وفکرش در جستجوی راه حلی برای فقر واستثماری که بر سرمردم

فرود آمده ، بود .

ملاقات این دو در پاریس موجب شد که در افکار مارکس تحولی ایجاد

گرددوآن دو دوستان بسیار خوب وصمیمی شدند ونظر اتشان را

یکسان وبا کمال جدیت وصمیمیت در راه هدایت مشترکشان بکار

میبردند ، آن دو تقریبا هم سن بودند ، درزمان پادشاهی لویی فیلیپ

در فرانسه ، مارکس را اخراج کردند  واو به انگلستان رفت وسالها در

کتابخانه معروف بریتیش موز یوم  سرگرم کار  ومطالعه بود.

او نه خیالبافی داشت  ونه میل به آنکه شهرتی بهم بزند بلکه میل داشت

که نظریاتش را درباره سوسیا لیزم  تکمیل نماید ، انقلابات اروپا در

روحیه او نیز اثری بجای گذاشت  او درسال هزارو هشتصد .وپنجاه

وچهار ، یک مقاله ای  در روزنامه نیویورک نوشت وچنین گفت :

» ما نباید فراموش کنیم که در اروپا یک نیروی ششمی وجود دارد که

در بعضی از اوقات برتمام پنج نیروی بزرگ تسلط پیدا میکند وآنهارا

متززل میسازد  ، این قدرت نیروی انقلاب است که پس از  مدتها انزوا

وآرامش اکنون دوباره با اسلحه بحران گرسنگی ، به روی صحنه میاید

تنها یک علامت ، ویک اعلام خطر لازم است تا این نیروی ششم که

عظیم ترین قدرت اروپاست همچو  + مینروا + از فراز قله اولمپ

ظاهر گردد » .

خوب جنگهای نزدیک وقریب الوقوع اروپا برای این نیروی ششم

یک حرکت است  وچنانکه دیدیم این پیش بینی درست درنیامد واکثر

انقلابات سرکوب شدند وبه سوی دیگری سوق داده  ، وسرمایه داری

قدرت خودراهمیشه اعلام داشته وخواهد داشت ، مگر آنکه .......

ورشکست شوند !.

وما گوسفندان  بع بع کنان با رنگ روی بر افروخته بسوی معبد امید

میدویم ، بدون هیچ امیدی.

 

 

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

ان.....ت....خابات

اربابان شما هدایای فراوان دارند

اما آزدای هدیه ای برای شما ندارد

او بی پناه وبی خانه مان است

او که ماواری حدود ومرزهاست

.............

نژادهای محنلف اغلب خیلی کم از حال وهوای یکدیگر خبر دارند

وهرجا که جهل وبیخبری وجود داشته باشد احساس دوستی وتفاهم

وجود ندارد وکینه ونفرت افزایش میباید، وهنگام منازعه وجنگ ها

فقط به صورت یک جنگ سیاسی نیست ، بلکه بدتر ومنفور تراز

یک جنگ نژادی صورت میگیرد ،

هچگاه من نژاد اروپارا برتر نمیدانم اما بامقایسه بین نژاد آسیایی

واروپایی بسیاری از ما ضعیف تراز آنها ورفتارو کردارمان زشت

وناپسند است تا جاییکه میتواند مارا به مرحله سقوط بکشاند.

انسان باوجود تمام پیشرفتهای بزرگش  که به آنها میبالدهنوز هم

حیوانی نامطبوع وخود خواه است .

هم اکنون در سر زمین ما مبارزه بخاطر آزادی  جریان دارد معهذا

بسیاری از هموطنان ما به آن چندان اعتقاد واعتنایی ندارند وبه

منازعه وکشمکش میان خود  سرگرم هستند  ودرتنگنای منافع فردی

وخانودگی ومذهبی وکوته نظریهای خود گرفتارند.

تاجهای فرو افتاده واعتقادات پوسیده را جمع آوری میکنند ومیکوشند

تا از کهنه پاره های آن  ، لباسی ترمییم کرده از نو بپوشند.

به نام قانون ونظم ، ظلم ، زور گویی ، وبدبختی رواج داردوعجب

آنکه درست همان چیزیکه بایدپناهگاه  ضعیفان ومحرومان باشد سلاح

میشود در دست ظالمان وجباران.

میگویند : بود اهنگامیکه به فکر مینشت وبقول خودشان مدبیتشین،

از خود میپیرسید :

چگونه ممکن است که خداوند دنیایی را ساخته باشدوانرا درتیره روزی

وبدبختی نگاه دارد ؟ ، اگر او قادر مطلق است وچنین کرده که وضع

خوبی نیست واگر او قادر مطلق نیست ، پس او خدا نیست .

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

پندار عبث

آنچه را که لازم بود بخوانم ، خواندم

امروز ناگهان پندارها گم شدند وپایه  همه چیز سست شد

دیگر اندیشه به هیچ کاری نمیاید ، آن زما ن همه چیز بزرگ بود

مانند کوهها ومن چشمانم را بسوی دیگری میدوختم وخیال میکردم

که زندگی را درپیش دارم ، ان روزها من به دنبال یک دریاچه

درمیان یک خلیج بودم ، امروز  خیال میکنم که تجربه ها آموخته ام

واما میبینم که .... هیچ نمیدانم .

آنروزها درختان همه بزرگ وتنومند بودند، وامروز در نظرم تنها

یک شاخه باریک لرزان که میشود آنهارا جابجا کرد ویا بابادمیروند

آنروزها درحجابی  از اندیشه ها وپندارهایم ویک فریب بزرگ

قرار گرفته بودم وزندگی میکردم ، کوهاه بلند کوچه ها باریک

خیابانها باز ولبخند بر لبان همه دیده میشد ، آسمان خیلی بزرگ بود

هزاران کیلومتر دورتر ، اما من میتوانستم آنرا لمس کنم

وگاهی ستاره ای درمشتم فرو میافتاد .

آنچه را که فرا گرفته بودم عقل مرا احاطه کرده وچهره واقعیت

از من پوشیده شده بود، امروز آسمان بنظرم کوچک وحقیر میاید

ونشان هیچ رنگین کمانی در آن دیده نمیشود .

کوچه ها بزرگتر شدند ، خیابا نها گم شدند ومن .......

بر روی توده یک ابر سیاه کنارزنان بیمار ومردانی بیمارتر ومست

راه میافتم ، واین نبود آنچه را که من خوانده بودم.

دریاچه نیلی در پشت خلیج گم شد و.....باران دیگر بارانی نیست

امواج خشمگینی که همه را باخود خواهد برد .

میان تصور وواقعیت ، چه راه پر پیچ وخمی  امروز در برابر

موجودات بینوایی که ساخته شده ازخون وخاک وتلاشهای بیهوده

برای ثابت نگاه داشتن  آنچه را که نامش زندگانی است درحالیکه

هرساعت درحال پوسیدگی وفنا میباشند.

سراسر زندگی  با اندیشه ها وگفتار ونوشته هاا ، جز بازی با مشتی

عروسک پلاستیکی وبیجان نیست .

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

رنگین کمان

میخواهم ، دوباره ویا چند باره  ، درآیینه بنگرم

شاید تصویر جوانی ترا ، درپشت آئینه پیداکنم

عکسهای تو زیر غبار گم شدند ودیگر پیوندی

بین ما نبود

آنها را به زباله دانی فراموشی ریختم

تا شاید  دراین انزوای خویش

از تو دیگر هراسی نداشته باشم

.........................

میخواهم دوباره به آئینه بنگرم

شاید تصویر جوانی خویش را پیدا کنم

من ترا درمسیر این کوره راه گم کردم

نام ترا نوشتم  وبه دست باد دادم

باعطر عشق قدیمی که ، درجامه دانم پنهان

کرده بودم

.......................

دنیا درسوئی دیگر ایستاده است

وباد هیچ قلبی را نمیلرزاند

در آنسوی دریاها ، آسمان پهن تراست

وهیچکس زمین نمیخورد

وهیچ قلبی به زمین نمی افتد

چهره ما ه بزرگتراست

گویی تصویری است از صورت خداوند

کسی نمیتواند روی آنرا بپوشاند

دراین سوی دنیا

زیر این آسمان کوچک وحقیر

تنها مرگ دریک گیاه رشد میکند

من با پیراهن حریر صورتی خود

میخواهم روی یک شاخه

درخت ، مانند شکوفه ، بنشینم

تو پیراهن سفیدت را به خون  نورستگان

آلوده ساختی حال چگونه میخواهی ( مرا ) خطاب کنی ؟

گلدان تو، باغچه تو خالی وتهی از گلهای خوشبوست

تو عطر یاس را نشناختی ،

.............

یک روز یکشنبه غمگین !