آنچه را که لازم بود بخوانم ، خواندم
امروز ناگهان پندارها گم شدند وپایه همه چیز سست شد
دیگر اندیشه به هیچ کاری نمیاید ، آن زما ن همه چیز بزرگ بود
مانند کوهها ومن چشمانم را بسوی دیگری میدوختم وخیال میکردم
که زندگی را درپیش دارم ، ان روزها من به دنبال یک دریاچه
درمیان یک خلیج بودم ، امروز خیال میکنم که تجربه ها آموخته ام
واما میبینم که .... هیچ نمیدانم .
آنروزها درختان همه بزرگ وتنومند بودند، وامروز در نظرم تنها
یک شاخه باریک لرزان که میشود آنهارا جابجا کرد ویا بابادمیروند
آنروزها درحجابی از اندیشه ها وپندارهایم ویک فریب بزرگ
قرار گرفته بودم وزندگی میکردم ، کوهاه بلند کوچه ها باریک
خیابانها باز ولبخند بر لبان همه دیده میشد ، آسمان خیلی بزرگ بود
هزاران کیلومتر دورتر ، اما من میتوانستم آنرا لمس کنم
وگاهی ستاره ای درمشتم فرو میافتاد .
آنچه را که فرا گرفته بودم عقل مرا احاطه کرده وچهره واقعیت
از من پوشیده شده بود، امروز آسمان بنظرم کوچک وحقیر میاید
ونشان هیچ رنگین کمانی در آن دیده نمیشود .
کوچه ها بزرگتر شدند ، خیابا نها گم شدند ومن .......
بر روی توده یک ابر سیاه کنارزنان بیمار ومردانی بیمارتر ومست
راه میافتم ، واین نبود آنچه را که من خوانده بودم.
دریاچه نیلی در پشت خلیج گم شد و.....باران دیگر بارانی نیست
امواج خشمگینی که همه را باخود خواهد برد .
میان تصور وواقعیت ، چه راه پر پیچ وخمی امروز در برابر
موجودات بینوایی که ساخته شده ازخون وخاک وتلاشهای بیهوده
برای ثابت نگاه داشتن آنچه را که نامش زندگانی است درحالیکه
هرساعت درحال پوسیدگی وفنا میباشند.
سراسر زندگی با اندیشه ها وگفتار ونوشته هاا ، جز بازی با مشتی
عروسک پلاستیکی وبیجان نیست .