سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

پندار عبث

آنچه را که لازم بود بخوانم ، خواندم

امروز ناگهان پندارها گم شدند وپایه  همه چیز سست شد

دیگر اندیشه به هیچ کاری نمیاید ، آن زما ن همه چیز بزرگ بود

مانند کوهها ومن چشمانم را بسوی دیگری میدوختم وخیال میکردم

که زندگی را درپیش دارم ، ان روزها من به دنبال یک دریاچه

درمیان یک خلیج بودم ، امروز  خیال میکنم که تجربه ها آموخته ام

واما میبینم که .... هیچ نمیدانم .

آنروزها درختان همه بزرگ وتنومند بودند، وامروز در نظرم تنها

یک شاخه باریک لرزان که میشود آنهارا جابجا کرد ویا بابادمیروند

آنروزها درحجابی  از اندیشه ها وپندارهایم ویک فریب بزرگ

قرار گرفته بودم وزندگی میکردم ، کوهاه بلند کوچه ها باریک

خیابانها باز ولبخند بر لبان همه دیده میشد ، آسمان خیلی بزرگ بود

هزاران کیلومتر دورتر ، اما من میتوانستم آنرا لمس کنم

وگاهی ستاره ای درمشتم فرو میافتاد .

آنچه را که فرا گرفته بودم عقل مرا احاطه کرده وچهره واقعیت

از من پوشیده شده بود، امروز آسمان بنظرم کوچک وحقیر میاید

ونشان هیچ رنگین کمانی در آن دیده نمیشود .

کوچه ها بزرگتر شدند ، خیابا نها گم شدند ومن .......

بر روی توده یک ابر سیاه کنارزنان بیمار ومردانی بیمارتر ومست

راه میافتم ، واین نبود آنچه را که من خوانده بودم.

دریاچه نیلی در پشت خلیج گم شد و.....باران دیگر بارانی نیست

امواج خشمگینی که همه را باخود خواهد برد .

میان تصور وواقعیت ، چه راه پر پیچ وخمی  امروز در برابر

موجودات بینوایی که ساخته شده ازخون وخاک وتلاشهای بیهوده

برای ثابت نگاه داشتن  آنچه را که نامش زندگانی است درحالیکه

هرساعت درحال پوسیدگی وفنا میباشند.

سراسر زندگی  با اندیشه ها وگفتار ونوشته هاا ، جز بازی با مشتی

عروسک پلاستیکی وبیجان نیست .

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸

رنگین کمان

میخواهم ، دوباره ویا چند باره  ، درآیینه بنگرم

شاید تصویر جوانی ترا ، درپشت آئینه پیداکنم

عکسهای تو زیر غبار گم شدند ودیگر پیوندی

بین ما نبود

آنها را به زباله دانی فراموشی ریختم

تا شاید  دراین انزوای خویش

از تو دیگر هراسی نداشته باشم

.........................

میخواهم دوباره به آئینه بنگرم

شاید تصویر جوانی خویش را پیدا کنم

من ترا درمسیر این کوره راه گم کردم

نام ترا نوشتم  وبه دست باد دادم

باعطر عشق قدیمی که ، درجامه دانم پنهان

کرده بودم

.......................

دنیا درسوئی دیگر ایستاده است

وباد هیچ قلبی را نمیلرزاند

در آنسوی دریاها ، آسمان پهن تراست

وهیچکس زمین نمیخورد

وهیچ قلبی به زمین نمی افتد

چهره ما ه بزرگتراست

گویی تصویری است از صورت خداوند

کسی نمیتواند روی آنرا بپوشاند

دراین سوی دنیا

زیر این آسمان کوچک وحقیر

تنها مرگ دریک گیاه رشد میکند

من با پیراهن حریر صورتی خود

میخواهم روی یک شاخه

درخت ، مانند شکوفه ، بنشینم

تو پیراهن سفیدت را به خون  نورستگان

آلوده ساختی حال چگونه میخواهی ( مرا ) خطاب کنی ؟

گلدان تو، باغچه تو خالی وتهی از گلهای خوشبوست

تو عطر یاس را نشناختی ،

.............

یک روز یکشنبه غمگین !

 

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۸

بقیه ، میهمانی در خانه یک ایرانی

یکی از میهمانا ن گفت :

ایرانیان همیشه خدا پرست بوده اند ودر را ه ایمان وعقیده خود باکی از

آزارو اذیت دیگران وحتی شهادت ! نداشته اند .

دیگری شرح حال مرد مقدسی را میگفت که به هنگام عبادت همه چیز

را فراموش میکرد ، مدتی زیاد از وقت میهمانی گذشته بود  ودر آن

تنها به گفتن حکایتها وسر گذشت دیگران میگذشت ، گه گاهی دو

نوازنده تاز ودنبک  حضار را به شادی وا میداشتند ویک نفر با هم

با صدایی ملیح وگیرایی آواز میخواند  ، خواننده پسر جوانی بود و

بقدری زیبا میخواند که میهمانان باشور وشوق وفراوان برای او دست

میزند وتقاضای آهنگ جدیدرا از او داشتند  وگاهی  همگی دست

به دست هم داده با آهنگی ضربی ورنگ میرقصیدند البته همه مرد

بودند ، موقع شام  اول سفره سفیدی  بزرگی را روی زمین پهن کردند

ودورتا دور آنرا برای هر میهمانی  یک تکه نان گذاشتند در وسط سفره

دو نوع پلو ودونوع چلو وچند ظرف خورش وقدح هایی بزرگ که در

آن شربت ودوغ قرارداشت  ، بشقابهایی پراز سبزی خوردن ؛ وترحلوا

وبورانی نیز بفاصله های معیینی چیده شد .

میهمانان دوزانو سر سفره نشستند وهیچکدام در موقع غذا خوردن

حرف نمیزدند.

همه آستینهای گشاد خودرا بالا زده ومردانه به غذاها حمله ور

شدند ، روی زمین غذا خوردن برای من خارجی بسیار سخت بود و

خیلی سعی کردم که مانند آنها بنشینم ، دستها همه در قاب پلو رفت

هرکسی مقداری خورش ویا گوشت روی پلو میگذاشت  واز آن لقمه

بزرگی درست میکرد وبا مهارت هر چه تمامتر در دهانش میگذاشت

بدون آنکه یک دانه برنج  روی زمین بیفتد !.

پس از تمام شدن غذا پیشخدمتها آفتابه لگن آوردند ومیهمانان همه دست

ودهان خودرا شستند وهر کسی چپق  قلیان آخری خودرا کشید .

رویهمرفته ، رفتار آنها بامن خیلی خوب بود شاید از این نظر که

میدانستند من زبان فارسی را خوب حرف میزنم  وخوب مینویسم!

وبا شعر وادبیات بیمانند آنها آشنا وبه آداب ورسومشان کاملا آشنا

بوده واحترام میگذاشتم .

من هیچگاه این اولن سفرم را فراموش نمیکنم بخصوص آن رایحه

گلهای سرخ وخیابانهای پردرخت وان شبهای مهتابی وسرود

هزار دستان را ومیهمان نوازی دوستان خوبم را درایران.

پایان

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

ادامه ، میهمانی درخانه ایرانی

اهورا مزدای بزرگ ، بزرگترین خدایان است ، او داریوش را

پادشاهی داد ، بوی سلطنت عطا فرمود ، به لطف اهورا مزدا

داریوش شاه است .

داریوش گوید : این سرزمین پارس است که اهورا مزدا بمن عطاا

فرموده ، سر زمینی نیکو ، دارای اسبها ومردان بزرگ وخوب

از لطف اهورا مزدا وکردار خویش ، داریوش شاه از هیچ دشمنی

نترسید .

او میگوید : من از اهورا مزدا درخواست حمایت دارم وخدایان

دیگر نیز بامن یاری فرمایند اهورا مزدا این کشوررا این سرزمین را

از کینه ، واز دشمن ،  واز دروغ وخشک سالی حفظ نماید

این را من از اهورا مزدا که بزرگترین خدایان است ، مسئلت میکنم

وسایر خدایان نیز آنرا اجابت میفرمایند .

و ادامه داد که من آنشب را در شیراز گذراندم وفردای آـنروز به

دیدار حافظ مرادم رفتم واز آرامگاه شیخ سعدی نیز دیدار کردم

وشب هنگام در باغ بزرگی یک میهمانی برای ما ترتیب دادند دریک

باغ بزرگ ودیدنی که ابدا شبیه باغهای انگستان نبود اطراف آنرا

دیوارهای گلی محصور کرده بودند ودر خیابان آن درختان تبریزی

وچنار سر به هوا کشیده ومیان باغچه ها درختان نارنج وپرتغال و

نارنگی کاشته بودند در جویها هر طرف آب زلالی روان بود در حاشیه

جویها وهمچنین حوض وآب نماها گلهای سرخ ومعطری دیده میشد و

بقیه جاها همه سبزو خرم بود سقف عمارت مسطح وگل اندود بود

میهمانان همه ایرانی بودند درمیان آنها تنها من وچند همراهم خارجی

بودیم ، میهمانی غریبی بود  همه میهمانان روی قالیهای گرانبها وبر

روی زمین نشسته بودند وباهم صحبت میکردند اغلب آنها چپق ویا

قلیان میکشیدند  .

درمیهمانیهای انگلستان همانطور که خودتان میدانید معمول است

اول شام میخورند وبعد صحبت میکنند ودر ایران بر عکس است

اول دورهم مینشینند  واز هر دری صحبت میکنند وبرای اینکه

بیکار نباشند شب چره وآجیل وشیرینی میخورند وبعد هم آخر شب

شام مفصلی مرکب از پلو ، چلو وخورش های رنگارنگ واقسام

دوغ وشربت صرف میکنند ، در آن شب میهمانی هیچ خانمی حضور

نداشت ! ومردان لباسهای بلندی پوشیده بودند وروی کمرشان شالی

بسته وکلاههای آنان از جنس نمد  ویا پوست وچند نفری هم عمامه

به سر داشتند ، همه موقع ورود کفشهای خودرا بیرون میاوردند زیرا

داخل شدن با کفش یک نوع بی ادبی محسوب میشد .

صحبت ها ادامه داشت  وایرانیها کم کم با من از خدا وپیامبران حرف

زدند بعضی از حاضران مسلمان بودند وبه محمد که بعد از موسی

وعیسی به پیامبری رسید عقیده داشتند ودیگران زردشتی بودند و

شعارشان : گفتار نیک ، کردارنیک ، وپندار نیک،

بود .

ادامه دارد

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

میهمانی در خانه یک ایرانی

در آن زمان که هنوز انقلاب نشده بود وهنوز جمهوری اسلامی روی

کار نیامده بود، ما در کمبریج ساکن بودیم تعداد ایرانیان در آن شهر

بسیار کم ومحدود بود ، هنگامیکه جمهوری بر سر کار آمد ارز دولتی

برای تحصیل بچه ها قطع شد پسرم تازه در دانشگاه نامنویسی کرده و

خیال داشت حقوق سیاسی وادبیات فارسی را بخواند استاد کرسی

فارسی درادانشگاه مرحوم لرد پیتر ایوری بود شبی اورا برای شام

بخانه دعوت کردیم تا درباره ارز تحصیلی از دولت فخیمه پرسش

بکنیم او برای آنکه تنها نباشد دکتر تقی تفضلی را که از دوستان ما

بود با خود آورد وماهم برای آنکه او تنها نباشد از یک بانوی ایرانی

که همسرش انگلیسی بود دعوت کردیم تا چندان مجلس خشک وخالی

نباشد ! چیزی از لباس پوشیدن آن بانو نمیگویم واز لوندیها وعشوه های

او حرفی نمیزنم ، پس از صرف شام جناب ایوری با فارسی بسیار

کتابی وزیبایی بمن گفت :

» ای بانوی زیبا شما مرا صید خود کردید » ! من جا خوردم وآن بانو

این خوش آمد گویی را به حساب خود گذاشت وپروفسور ایوری که

بسیار زیرک وهوشمند بود در ادامه گفته اش چنین اظهار داشت :

بخصوص با این شام خوشمزه وسفره زیبایتان! دکتر تفضلی آهسته

درگوش من گفت توهم با این لباس پوشیده وسنگین ورنگین جلفی این

زن را بیشتر نشان میدهی ! چیزی نگفتم وبرای آنکه چندان اورا

خسته نکرده باشم  از اوخواستم اولین سفر خود را به ایران برای

ما بگوید .

او گفته خودرا با این شعر حافظ آغاز کرد :

شاهد آن نیست که مویی ومیانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

ونگاهی به من اند اخت وادامه دادوگفت اولین سفر من به ایران

با چند نفر از دوستان ویک راهنما بود که از طریق دریا به بندر

انزلی واز آنجا با اسب سفر را آغاز کریدم وهرگاه که اسبها

خسته میشدند آنهارا با اسبان تازه نفسی عوض میکردیم ،

از شهر  ها وبیابانها وتپه ها ورودخانه های بیشماری گذشتیم

از کنار خرابه های یک شهر قدیمی که دران قصر عظیمی با پلکان

سنگی وستونهای بسیار بلند واستوانه ای شکل بنا شده بود گذر کردیم

بمن گفتند این شهر قدیمی ( همان تخت جمشید )  ویا پرسپولیس است

که چند نفر از پادشاهان سلسله هخامنشی آنرا ساخته اند،

بشنیدن نام تخت جمشید میل کردم از نزدیک آنرا تماشا کنم پیاده شدم

وبه راهنمایی ره نمایم همه قسمتهای آنرا دیدم ! معلوم شد این بنای

عظیم  که یادگار عظمت  شاهنشاهان قدیم شما  است از چند کاخ

» آپادانا « » صد ستون » و» تالار آیینه « تشکیل شده که هریک را

یکی از پادشاهان هخامنشی ساخته  ودر دوره پادشاه دیگر بنا ادامه

داده میشد ودیگر ی آنرا تکمیل میکرد ، چیزی که بیشتر از همه جلب

توجه میکرد ترجمه یکی از لوحه هایی بود که اخیرا در خرابه های

تخت جمشید از داریوش کبیر  کشف شد ه بود چون آنرا از خط میخی

ترجمه کرده بودند برای شما میخوانم :

بقیه درشماره بعد !

 

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸

ثریا ، که از اغما بیرون آمد !

´گفت ، آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

فیض روح القدس ار باز مددفرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد

........................ حافظ شیرازی

این روزها خاطره نویسی مد روز شده است وهرکسی که

کمی دست به قلم دارد زندگیش را مینویسد واگر مشهور ونامی

باشد که خوب نوشته هایش مانند برگ زر میرود واگر مانند

من ناشناخته باشد !!!! خیلی طول میکشد تا کسی حوصله کند

وکتاب را بخواند وبعد .... به دیگران توصیه نماید .

در میان خاطرات عده ای میتوان تاریخ وسر گذشت سر زمینمان

را نیز پیدا کرد ، بخصوص اگر از طایفه هزار فامیل !! و

باقیمانده خاندان قاجار باشند.

خوشبختانه من از این نعمت بزرگ محرومم وبنا براین چندان

امیدی ندارم که کتاب در دست انتشار من باین زودیها بفروش

برسد، احتیاجی هم ندارم نامی ومشهور باشم آنهم دراین دنیای

زپرتی وآدمهای مقوایی ورسانه هایی که با پول میروند دشمنان

ترا میخرند وهزار گونه دسیسه برایت میچینند وترا به قعر دره ای

میفرستند که بیرون آمدن از آن کار هر بولدوزری ! نیست .خاطرات

زیادی دارم وهمه را در چند صد دفترچه !! نوشته ام که بمرور آنها

را به درون کتاب میفرستم تنها کاری که باید بکنم این است که.....

نام اشخاص را عوض کنم ، همین نه بیشتر .

بر در کعبه سحر گاه من ودل دست زدیم

به امیدی که دراین خانه کسی هست زدیم

لاجرم دست ارادت به در پیر مغان

خادم کعبه چو در بررخ مابست ، زدیم

ما به عرشیم وزفرش در میخانه خجل

که چرا خیمه دراین دامگه پست زدیم

بامید باز شدن درهای بسته وقفل شده وپیدا شدن کلید رمز !

ثریا . اسپانیا