شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

حکیم ابوالقاسم فردوسی

دیگر خبری از برگذاشت وجشن های هزاره فردوسی نیست وکم کم

نام حکیم ابوالقاسم فردوسی مانند حکیم عمر خیام وخواجه حافظ

شیرازی در ذهن ایرانیان ونسلهای آینده گم میشود ، او که در زمان

حکومت غزنویان یعنی حدود یکهزار سال واندی پیش زندگی میکرد

در زادگاهش در دهی بنام ( باژ ) از دهات طوس روزگار را میگذراند

واز سود املاکش در آن ده زندگیش بخوشی و بی نیازی میگذشت .

به هنگام حمله اعراب به ایران واز هم پاشیدن سلسه شاهنشاهی

ساسانیان کتاب ها وابنیه های پیش از اسلام از بین رفتند ودر طی دو

قرن حکومت اعراب بیم آن میرفت که تاریخ قدیم ایران بکلی فراموش

شود واثری از زبان وفرهنگ باستانی ایرانیان باقی نماند .

بسیاری از ایرانیان وطن پرست داستانها وافسانه ها ی مربوط به آنچه

را که گذشته بود برای فرزندانشان بازگو میکردند وآنها هم به نوبه خود

آن قصه ها و سرگذشت ها را برای آیندگان نگاه میداشتند وباین ترتیب

قسمت بزرگی از تاریخ ایران سینه به سینه نقل شد وموبدان زرتشی هم

تا جایی که توانستند نوشته ها وکتب ایران باستان را دوراز نظر دشمنان

ایران پنهان داشتند ودر حفظ آن کوشیدند.

فردوسی جوانی وطن پرست بود ومیخواست  در حفظ تاریخ کشور

ایران با دیگر میهن پرستان شریک باشد  به همین علت با بیشتر آنها

آشنا سد ونوشته های آنان را خواند وچون شاعری را بخوبی میدانست

همه آن سرگذشت هارا بصورت شعر  در آورد  وبزرگترین حماسه

ملی را بودجود آورد وبزرگترین خدمت  را به تاریخ وادبیات ایران

انجام داد.

حدود سی سال  برای سرودن این کتاب  رنج برد ووقت صرف کرد

ونام آنرا که سرگذشت شاهان وقهرمانان ودلاوران ایران زمین بود

» شاهنامه « گذارد .

جهان کرده ام از سخن چون بهشت . ازین بیشتر تخم سخن کس نکشت

بناهای آباد گردد خراب   زباران واز تابش آفتاب

بر افکندم از نظم کاخی بلند  .که از باد وباران نبیند گزند

بسی رنج بردم  در این سال سی . عجم زنده کردم بدین پارسی

نمیرم از این پس که من زنده ام . که تخم سخن را پراکنده ام

هر آنکس که دارد دهش رای ودین . پس از مرگ برمن زند آفرین

او تنها دلش میخواست که تاریخ ایران حفظ گردد وزنده بماند

در اواخر عمرش دیگر ثروتش به پایان رسید وناچار شد که کتاب

پر بهای خودر ا به سلطان وقت محمود غزنوی  هدیه کند وچه بسا

جایزه ای بگیرد !! پس شاهنامه را در هفت جلد بخط خوش نوشت

واز طوس به غزنین پایتخت محمود  رف وبه توسط (احمد حسین )

وزیر محمود غزنوی شاهنامه را به او هدیه کرد.

سلطان محمود چیزی از این کتاب نمیفهمید  پس با اطرافیانش مشورت

کرد آنها هم که مانند مردمان امروزی منافع خودرا در خطر میدیدند

بعلاوه با ویر سلطان محمود هم چندان میانه ای نداشتند  گفتند که :

پنجاه هزار درم برای این کتاب کافی است ! چرا که این مرد (فردوسی)

اعتقاد محکمی به دین اسلام ندارد وتنها در کتابش  از شاهان قدیم و

مذهب زرتشت نا م برده وآنهارا ستوده است !

فردوسی از این جایزه ناچیز بسیار غمگین شد وپنجاه هزار درم را

بین مردم فقیر تقسیم کرد وسپس کتابش را برداشت وراهی مازندران

شد وآنرا به سپهبد شهریار ( طبرستان) تقدیم داشت .

داستان فردوسی وزندگانی او طولانی است همین قدر یاد آور میشوم

که سلطان محمود بعد ها از کرده خود پشیمان شد وشصت هزار دینار

طلا برای فردوسی فرستاد اما..... اما دیگر خیلی دیر بود وزمانیکه

بارهای طلا بر پشت اشتران وارد خانه حکیم فردوسی میشدند از درب

دیگری جنازه اورا بیرون میبردند. مانند همیشه ! وباین ترتیب فردوسی

در زمان حیاتش  هیچ بهر ه ای از این همه خدمت و حس وطن پرستی

خود نبرد متاسفانه امروز هم مانند دیروز او به گوشه فراموشی خزیده

ودیگر نامی از او نه درمیان کتب مدارس دیده میشود ونه یاد واره ای .

 

 

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

بازهم .... واگنر

از دوستی که در آنسوی دنیا زندگی میکند ، تقاضا کردم هرچه را

که در باره واگنر میداند برایم بفرستد وقطعه ای فرستاد که بی نهایت

لذت بردم وقطعات دیگر با رهبری کارایان، این دوست خود دست در

کار موسیقی دارد .

خوشبتخانه ریچارد واگنر کمتر در دست وپای مردم ولو شده وکمتر

مانند موزارت ، بتهون وباخ سر هر گذری پیدا میشود ! شاید واقعا

او یک قدیس است  جذبه ها وشورهایی در کلام موسیقی واگنر

درک میشود  که عظمت اورا به اوج میرساند ، در آثار او کمال

وحد زیبایی دیده میشود یک درخشش ویک نقش سه بعدی که انسان را

با خود به قعر موسیقی اش میبرد واگنر هم مانند همه در جوانی شور

انقلاب داشت ودر سنین پیری  محو دنیای اساطیری شد !

» وقتی ما مردگان برمیخیزیم » یک اعتراف ، یک نجوا ویک پشیمانی

مردیکه بر گذشته خود تاسف میخورد .

چه احساسی  دروجود این مرد بود که آثار اورا به سطحی چنین عالی

رساند   واز نظر فهم واندیشه  آثارش بر فراز تمام آثار دراماتیک

موسیقی قرار گرفت.

برای من او یک قدیس ا ست فرا تراز تمام پیامبران ومن اورا ستایش

میکنم .

و..... از آن دوست سپاسگذارم !

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

سایت ها ...و ...وبلاگها !

قسمت دوم

من دنیا را از دید دیگری میبینم  بعضی از چیزها مرا دچار

دگرگونی میسازد ، دروغ پردان بزرگی  که نقش آفرینان تاریخ

ما بودند ومیدانیم که دروغ هرچه بزرگتر باشد شکوه وجلالش

بیشتر است عده ای هم به پای چوبی خود استدلال میکنند واز

پندار ها واوهام خود بناهای بلند مرتبه ای  میسازند وخود در

سایه آن مینشینند  تا ازتابش نور خیره کننده آفتاب واقعی در امان

باشند  ودرهمان حال دم از خنکی هوا میزنند از نخ کرک درخیال

ابریشم میبافند ودرهمان پندار لباس مجللی برای خود میدوزند  و

آنرا به نما یش میگذارند ویا سر وپا برهنه  به بازار ( سایتها )

می دوند وعده ای را هم دورخود جمع میکنند  آنها نمیخواهند

از کاروان این جماعت عقب بیفتند.

بهر روی هرچه هست تارو بود تمدن امروزی ما روی همین

دروغها وخیالهای خام  بدون هیچ اصالتی شکل گرفته است .

من درروزگاران گذشته  با مردمان وتیپهای مختلفی  سرو کار

داشتم  آدمهایی که تصوری محدود وافکاری محدود تر داشتند

وراهشان به دنیای واقیعات بسته بود  اسیر پندارها ی خود  و

با آدمهای آفریده ذهن خود  زندگی میکردند وتصویرشان همانند

همان تصویر های مضحکی که در آئینه های معقر ومحدب

دیده میشد .

سپس وارد دنیای دکترها ! .مهندسین !  ودکتر مهندسان شدم که

پیوسته نام واقعی آنها  زیر این عناوین گم میشد وچه بسا عده ای

هم باقتضای رسم تناسخ  در درونشان چیزکی از فراعنه مصر

پنهان بود !!

بعقیده من اگر در هر کاری اصالتی وجود نداشته باشد  وبا میل

ورغبت  دست به کاری نزنیم در حقیقت به روح بشریت خیانت

کرده ایم ومانند همان حلاج پنیبه زنی میشویم که درکنار شیخ بهایی

نشست وهرچه را که شیخ فاضل گفت  او به حساب خودش گذاشت

امروز در خیلی از سایتها ووبلاگها همه عریان دیده میشوند بدون هیچ

پوششی و " وب کم " ها تصویر آنهارا به نمایش میگذارد  وهمه میروند

به دنبال تفاله های تاریخ وعلم ومعرفتی  که به آن هیچ اعتقادی ندارند

ووای به حال  کسی که دبناله این عقاید را نگیرد بر سرش همان میاید

که بر سر مسیح آمد  بر صلیب بی آبرویی کشیده میشود .

در پایان اضافه میکنم که من روزیکه دست باین کار زدم ونشستم تا

بنویسم  اولین حرکتم این بود که از دروغگویی وریا بپرهیزم ودیگر

آنکه پا توی هیچ کفشی نکنم نه سیاست ، نه ایمان ومذهب ، ونه فوتبال

چون همه اینها پیروان خودرا دارند وباید به عقایشان احترام گذاشت .

گاهی شور وحالی  پیدا میشود  از آن شور وحالها که در جوانی دیده

میشد ومرا وادار میکند که چیزکی بنویسم اما همچون برق آسمان درمن

میپیچد و رویاها را روشن میکند اما بی دوام .

با آروزی خوشی وپیروز وشادکامی برای همه . ثریا /اسپانیا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

سایت ها و.....وبلاگ ها !

قبل از هرچیز سپاسگذارم از ایمیلها ونامه ها وتذکرات خوانندگانم

با مراجعه به سایت متر میان گین روزی یکصد وپنجا ه نفر باین وبلاگ کوچک من ،

مراجعه میکنند ! ومرا خوشحال میسازند.

این سایت ها ووبالگها برا ی خود دنیایی دارند ، عده ای زندگی روزانه

خود را درآن منعکس میازند ، عده کمی بیشتر به زندگی خصوصیشان

وعده ای هم بقول معروف کعب الخبار ! هستند واخبار روزانه را

چاپ میکنند بدون هیچ تفسیری .

سایت ها دنیای وسیع تری را دارا هستند ووبلگها از امکانات کمتری

برخودار میشوند بنا براین گاهی از گذاشتن یک عکس ناقابل هم

محروم میشویم .

چیزهایی را که من مینویسم ، نه شعر است ونه داستان  ،کمی را

پنهان نگاه داشته ام  مقداری را عیان ساخته ام این نوشته ها یک

سیر طولانی را طی کرده واز کنار منقل مادربزرگ  آ غاز شده

وهمچنان تا به امروز ادامه دارد واگر مادر بزرگ سر از خاک

بیرون بیاورد و.حاصل گفته هایش را ببیند  چه بسا دوباره سکته

کند.

داستان نویسی روزگاری کهن دارد همانند روزگار ما وگاهی باید

باین بیاندیشیم که دنیا وهر چه درآن هست  یک ( قصه ) میباشد

وبقول  آن فیلسوف  بزرگ :

اول کلمه بود وآن کلمه خدا بود ویا بقول مولانا :

زمانی که در آن ذات اشیائ نبود / بجز ذات حق توانا نبود

ویا بگفته یکی از پیامبران :

خدا درون همه چیز هست  اما با هیچ چیز آمیخته نیست .

داستان زندگی داستان دیگری است با نقشهای گوناگون که

هر گز تکرار نمیشود وهر کس در عرصه آن خود ودیگری را به

شکلی میبیند که گویی مخصوص خود اوست .

نوشته ها یک ضبط وتصویر یک حادثه اند که بجای دوربین وقلم

مو ورنگ با قلم واخیرا _( با موش کامپیوتر ) کلمات شکل

میگیرند وبه همین دلیل نویسندگی برای عده ای یک پدیده زیبا

واحساسی است همچنانکه داستنهای زیادی خواب شبانه مارا

گرفت  وکم کم  قلم ها جای کلمات مادر بزرگهارا گرفتند و

امروز موش کامپیوتر ، واز دولتی سر اینهمه سایت ووبلاگ

نبض زمان هم تند تر میزند ! ودیگر کسی به قصه چهل طوطی

واسکندر نامه  وخاور نامه وزندگی عارف نامی گوش نمیدهد

وخیالات واوهام خودرا بر فراز قصه های بزرگ نمینشاند ،

همه عریان شده اند .

گاهی از عرش خیال فرو میفتم  ودنیارا نه در آئینه بلکه

آنچنان که هست میبینم ، حوادث نمیتوانند تخیل بپذیرند زمان ومکان

نظم عادی خودرا  دارند وبجای دیوهای تنومند وحیله جادوگران

ودختران زیبایی که در طلسم جادوگران اسیر شده اند ، امروز

با انسانهای حقیرواسیری سرو کار دارم  که خیال میکنند دنیا مانند

موم در میان مشت آنهاست ، قصه های من ونوشته هایم همه معلول

سیلاب حوادثی است که بر من گذشته  است گاهی درقالب شعر

گاهی درقالب کلمات موزون وزمانی بشکل یک قصه کوتاه .

آن برج عاج در هم شکسته وانگشتر سلیمانی  در نور صبحدم تاریخ

این زمان گم شده است حال هوسها و عادتها قانون شده اندوچون

حلقه های آهنینی  گردنها وجانها را در هم میفشارند به همین دلیل

این نوشته ها  گاهی تلخ ، زمانی شیرین ، گاهی خشن وزمانی در

قالب یک طنز دردناک میباشند  فراز ونشیب ها ، سقوط وصعود

ولحظات گذران هر یک درمن از خود اثری بجای گذاشته اند که در

خاطرم مانده است ،

هنگامیگه از شراب میگویم  مزه آنرا با تمامی وجودم زیر زبانم ودر

کامم احساس میکنم  وآن حالت خوب  یابد بطور اتفاقی برای خودم

روی داده است در واقع این نوشته ها یک دورن بینی  وباز گشت

به گذشته میباشند وتصویر لحضاتی  که از گذشته دور  با درک حال

امروزی من درآمیخته است .    »  بقیه دارد  »

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

به تو !......

به آنکه  طلوع صبح را نمبیند  وهنوز دل درگرو گذشته ها ی

دور دارد  ،

به آنکه هنوز عاشق گل شقایق وبوی خاک است ،

به آنکه چشمهایش را درسحرگاهان میبندد ، بدون

آنکه به آفتاب فردا بایندیشد،

به آنکه قهقهه مرگ در گوشش صدا میکند،

» همه نوشته هایم را باو تقدیم میکنم :  

...............................................

روزها میگذرند ، ما هها از روی روزها و.....

سالها از روی ماهها رد میشوند ،

کم کم اندیشه هایم را موریانه زمان خواهد خورد

در یک انزوای خاموش و.......تنها

به هنگام طلوع آفتاب  ووزش نسیم صبگاهی از

فراز دریا  ، بر بلندی قله ها ، در آیینه پرغبار

نگاهم به چهر ه ای پریشان میافتد

از خود میپرسم :

در کجای زمان ایستاده ام ؟ اینهمه صبوری

دلیل و فرجام کدام گناه است ؟

اندیشه ام میل به روئیدن دارد

اما درهراس تنهایی و... مرگ

میان نقش زمین وتجربه زمان ، به آن گودال تفکر

مجالی نمیدهم.

چرا اینهمه به مرگ میاندیشم ؟

چرا به روئیدن یک گیاه فکر نمیکنم ؟

سهم من چیست ؟ وکجا نشسته ام ؟

وکدام   " دوست  " به اختیار ومهربانی

دست خود را بسوی این بی چراغ دراز میکند ؟

.....................

پیش از آنکه لباس حریر سپیدم را

به جوهر بد نامی تو آغشته شود

من دل به کبوتری دادم

خون آن کبوتر دامنم را آغشته ساخت

تو درمعمای خود باقی ماندی و....تشنه کام

من ، این مسافر تنها درخیال پرواز

در طراوت ابرها

باغی را تصویر میکر دم که باد درآن میپیچید

ثریا / اسپانیا دوشنبه  18-5-09

ساعت  : 8/0

 

                  

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

انتظار

روزهایی را که مجبورم از این تپه سر بالا بسوی خانه برگردم

بحال مرگ میافتم ودر آن لحظه احساس میکنم میان من وآن دنیای

لاینتهایی تنها یک ابر سفید قرار گرفته است ، باخود میگویم :

برو جلو برو حرکت کن ، تکان بخور ، راه من رو ببالاست

وبا طی چند پله ویک پارک کوچک میتوانم بخانه برسم .

روبرویم یک تپه زیبایی قرار دارد وبهنگام غروب آفتاب گویی

آنرا برش داده اند وخورشید در لابلایآن جای گرفته است .

هنگام شب وزمانیکه خورشید فرو مینشیند ، آن تپه تبدیل به یک

سنگ سیاه بزرگی میشود که گویی ترک برداشته است آن نوارهای

طلایی وسرخ وزرد از میان رفته اند ودرختان نیم سوخته مانند

مدادهایی که وارونه به زمین فروکرده باشند بچشم میخورد ، آنها

روزی درختان بزرگی بودند که امروز بر اثر سوختگی بشکل

ساقه هایی اسکلت مانند درآمده اند .

در یا چندان دور نیست  وهنگام طلوع آفتاب گویی یک دریچه بزرگ

درخشان باز میشود وهر چند ساعت یکبار آوای ناقوس ها بلند است

وآنگاه تصویر ها درذهن من زنده میشوند :

ظهر تابستان است ، درجه حرارت وگرما به چهل درجه رسیده است

زمین داغ وهجوم مسافران  لخت بسوی دریا وساعتها زیر تابش آفتاب

سوزان بر روی ساحل دراز کشیده اند .آه.....

ومن .. به بوته هایی می اندیشم که هنوز جوانه نزده خشک میشوند

پایانی بی نور  ، بی رنگ ودوراز انتظار ، تیره وتاریک ، حتی

صدفها نیزه به رنگ تیره در میایند وسپیدی مروارید گونه آنها روی

ماسه ها رها شده است .

....................

روزی ترا خواندم ، مانند یک آواز

بلند تر از همه آوازها

عشق را نقش دادم ، درمیان فواره رویاها

بلند تر از همه فوارها

در میان گل نیلوفری ، دل پرطپشم را

در میان دستهای کوچکم گرفتم

دستانی کوچک ترا زهمه دستها

امروز مرگ را میخوانم ، مانند یک |آواز

آوازی بلند ترا همه |آوازها

امواج سنگین گذر زمان ، گذشت برمن

بیشتر ازهمه زمانها

حال مانند دریایی |آرام ، می نشینیم بانتظار

طولانی ترا زهمه انتظارها.........

...........

شنبه