دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

به تو !......

به آنکه  طلوع صبح را نمبیند  وهنوز دل درگرو گذشته ها ی

دور دارد  ،

به آنکه هنوز عاشق گل شقایق وبوی خاک است ،

به آنکه چشمهایش را درسحرگاهان میبندد ، بدون

آنکه به آفتاب فردا بایندیشد،

به آنکه قهقهه مرگ در گوشش صدا میکند،

» همه نوشته هایم را باو تقدیم میکنم :  

...............................................

روزها میگذرند ، ما هها از روی روزها و.....

سالها از روی ماهها رد میشوند ،

کم کم اندیشه هایم را موریانه زمان خواهد خورد

در یک انزوای خاموش و.......تنها

به هنگام طلوع آفتاب  ووزش نسیم صبگاهی از

فراز دریا  ، بر بلندی قله ها ، در آیینه پرغبار

نگاهم به چهر ه ای پریشان میافتد

از خود میپرسم :

در کجای زمان ایستاده ام ؟ اینهمه صبوری

دلیل و فرجام کدام گناه است ؟

اندیشه ام میل به روئیدن دارد

اما درهراس تنهایی و... مرگ

میان نقش زمین وتجربه زمان ، به آن گودال تفکر

مجالی نمیدهم.

چرا اینهمه به مرگ میاندیشم ؟

چرا به روئیدن یک گیاه فکر نمیکنم ؟

سهم من چیست ؟ وکجا نشسته ام ؟

وکدام   " دوست  " به اختیار ومهربانی

دست خود را بسوی این بی چراغ دراز میکند ؟

.....................

پیش از آنکه لباس حریر سپیدم را

به جوهر بد نامی تو آغشته شود

من دل به کبوتری دادم

خون آن کبوتر دامنم را آغشته ساخت

تو درمعمای خود باقی ماندی و....تشنه کام

من ، این مسافر تنها درخیال پرواز

در طراوت ابرها

باغی را تصویر میکر دم که باد درآن میپیچید

ثریا / اسپانیا دوشنبه  18-5-09

ساعت  : 8/0

 

                  

هیچ نظری موجود نیست: