چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

سایت ها ...و ...وبلاگها !

قسمت دوم

من دنیا را از دید دیگری میبینم  بعضی از چیزها مرا دچار

دگرگونی میسازد ، دروغ پردان بزرگی  که نقش آفرینان تاریخ

ما بودند ومیدانیم که دروغ هرچه بزرگتر باشد شکوه وجلالش

بیشتر است عده ای هم به پای چوبی خود استدلال میکنند واز

پندار ها واوهام خود بناهای بلند مرتبه ای  میسازند وخود در

سایه آن مینشینند  تا ازتابش نور خیره کننده آفتاب واقعی در امان

باشند  ودرهمان حال دم از خنکی هوا میزنند از نخ کرک درخیال

ابریشم میبافند ودرهمان پندار لباس مجللی برای خود میدوزند  و

آنرا به نما یش میگذارند ویا سر وپا برهنه  به بازار ( سایتها )

می دوند وعده ای را هم دورخود جمع میکنند  آنها نمیخواهند

از کاروان این جماعت عقب بیفتند.

بهر روی هرچه هست تارو بود تمدن امروزی ما روی همین

دروغها وخیالهای خام  بدون هیچ اصالتی شکل گرفته است .

من درروزگاران گذشته  با مردمان وتیپهای مختلفی  سرو کار

داشتم  آدمهایی که تصوری محدود وافکاری محدود تر داشتند

وراهشان به دنیای واقیعات بسته بود  اسیر پندارها ی خود  و

با آدمهای آفریده ذهن خود  زندگی میکردند وتصویرشان همانند

همان تصویر های مضحکی که در آئینه های معقر ومحدب

دیده میشد .

سپس وارد دنیای دکترها ! .مهندسین !  ودکتر مهندسان شدم که

پیوسته نام واقعی آنها  زیر این عناوین گم میشد وچه بسا عده ای

هم باقتضای رسم تناسخ  در درونشان چیزکی از فراعنه مصر

پنهان بود !!

بعقیده من اگر در هر کاری اصالتی وجود نداشته باشد  وبا میل

ورغبت  دست به کاری نزنیم در حقیقت به روح بشریت خیانت

کرده ایم ومانند همان حلاج پنیبه زنی میشویم که درکنار شیخ بهایی

نشست وهرچه را که شیخ فاضل گفت  او به حساب خودش گذاشت

امروز در خیلی از سایتها ووبلاگها همه عریان دیده میشوند بدون هیچ

پوششی و " وب کم " ها تصویر آنهارا به نمایش میگذارد  وهمه میروند

به دنبال تفاله های تاریخ وعلم ومعرفتی  که به آن هیچ اعتقادی ندارند

ووای به حال  کسی که دبناله این عقاید را نگیرد بر سرش همان میاید

که بر سر مسیح آمد  بر صلیب بی آبرویی کشیده میشود .

در پایان اضافه میکنم که من روزیکه دست باین کار زدم ونشستم تا

بنویسم  اولین حرکتم این بود که از دروغگویی وریا بپرهیزم ودیگر

آنکه پا توی هیچ کفشی نکنم نه سیاست ، نه ایمان ومذهب ، ونه فوتبال

چون همه اینها پیروان خودرا دارند وباید به عقایشان احترام گذاشت .

گاهی شور وحالی  پیدا میشود  از آن شور وحالها که در جوانی دیده

میشد ومرا وادار میکند که چیزکی بنویسم اما همچون برق آسمان درمن

میپیچد و رویاها را روشن میکند اما بی دوام .

با آروزی خوشی وپیروز وشادکامی برای همه . ثریا /اسپانیا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

سایت ها و.....وبلاگ ها !

قبل از هرچیز سپاسگذارم از ایمیلها ونامه ها وتذکرات خوانندگانم

با مراجعه به سایت متر میان گین روزی یکصد وپنجا ه نفر باین وبلاگ کوچک من ،

مراجعه میکنند ! ومرا خوشحال میسازند.

این سایت ها ووبالگها برا ی خود دنیایی دارند ، عده ای زندگی روزانه

خود را درآن منعکس میازند ، عده کمی بیشتر به زندگی خصوصیشان

وعده ای هم بقول معروف کعب الخبار ! هستند واخبار روزانه را

چاپ میکنند بدون هیچ تفسیری .

سایت ها دنیای وسیع تری را دارا هستند ووبلگها از امکانات کمتری

برخودار میشوند بنا براین گاهی از گذاشتن یک عکس ناقابل هم

محروم میشویم .

چیزهایی را که من مینویسم ، نه شعر است ونه داستان  ،کمی را

پنهان نگاه داشته ام  مقداری را عیان ساخته ام این نوشته ها یک

سیر طولانی را طی کرده واز کنار منقل مادربزرگ  آ غاز شده

وهمچنان تا به امروز ادامه دارد واگر مادر بزرگ سر از خاک

بیرون بیاورد و.حاصل گفته هایش را ببیند  چه بسا دوباره سکته

کند.

داستان نویسی روزگاری کهن دارد همانند روزگار ما وگاهی باید

باین بیاندیشیم که دنیا وهر چه درآن هست  یک ( قصه ) میباشد

وبقول  آن فیلسوف  بزرگ :

اول کلمه بود وآن کلمه خدا بود ویا بقول مولانا :

زمانی که در آن ذات اشیائ نبود / بجز ذات حق توانا نبود

ویا بگفته یکی از پیامبران :

خدا درون همه چیز هست  اما با هیچ چیز آمیخته نیست .

داستان زندگی داستان دیگری است با نقشهای گوناگون که

هر گز تکرار نمیشود وهر کس در عرصه آن خود ودیگری را به

شکلی میبیند که گویی مخصوص خود اوست .

نوشته ها یک ضبط وتصویر یک حادثه اند که بجای دوربین وقلم

مو ورنگ با قلم واخیرا _( با موش کامپیوتر ) کلمات شکل

میگیرند وبه همین دلیل نویسندگی برای عده ای یک پدیده زیبا

واحساسی است همچنانکه داستنهای زیادی خواب شبانه مارا

گرفت  وکم کم  قلم ها جای کلمات مادر بزرگهارا گرفتند و

امروز موش کامپیوتر ، واز دولتی سر اینهمه سایت ووبلاگ

نبض زمان هم تند تر میزند ! ودیگر کسی به قصه چهل طوطی

واسکندر نامه  وخاور نامه وزندگی عارف نامی گوش نمیدهد

وخیالات واوهام خودرا بر فراز قصه های بزرگ نمینشاند ،

همه عریان شده اند .

گاهی از عرش خیال فرو میفتم  ودنیارا نه در آئینه بلکه

آنچنان که هست میبینم ، حوادث نمیتوانند تخیل بپذیرند زمان ومکان

نظم عادی خودرا  دارند وبجای دیوهای تنومند وحیله جادوگران

ودختران زیبایی که در طلسم جادوگران اسیر شده اند ، امروز

با انسانهای حقیرواسیری سرو کار دارم  که خیال میکنند دنیا مانند

موم در میان مشت آنهاست ، قصه های من ونوشته هایم همه معلول

سیلاب حوادثی است که بر من گذشته  است گاهی درقالب شعر

گاهی درقالب کلمات موزون وزمانی بشکل یک قصه کوتاه .

آن برج عاج در هم شکسته وانگشتر سلیمانی  در نور صبحدم تاریخ

این زمان گم شده است حال هوسها و عادتها قانون شده اندوچون

حلقه های آهنینی  گردنها وجانها را در هم میفشارند به همین دلیل

این نوشته ها  گاهی تلخ ، زمانی شیرین ، گاهی خشن وزمانی در

قالب یک طنز دردناک میباشند  فراز ونشیب ها ، سقوط وصعود

ولحظات گذران هر یک درمن از خود اثری بجای گذاشته اند که در

خاطرم مانده است ،

هنگامیگه از شراب میگویم  مزه آنرا با تمامی وجودم زیر زبانم ودر

کامم احساس میکنم  وآن حالت خوب  یابد بطور اتفاقی برای خودم

روی داده است در واقع این نوشته ها یک دورن بینی  وباز گشت

به گذشته میباشند وتصویر لحضاتی  که از گذشته دور  با درک حال

امروزی من درآمیخته است .    »  بقیه دارد  »

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

به تو !......

به آنکه  طلوع صبح را نمبیند  وهنوز دل درگرو گذشته ها ی

دور دارد  ،

به آنکه هنوز عاشق گل شقایق وبوی خاک است ،

به آنکه چشمهایش را درسحرگاهان میبندد ، بدون

آنکه به آفتاب فردا بایندیشد،

به آنکه قهقهه مرگ در گوشش صدا میکند،

» همه نوشته هایم را باو تقدیم میکنم :  

...............................................

روزها میگذرند ، ما هها از روی روزها و.....

سالها از روی ماهها رد میشوند ،

کم کم اندیشه هایم را موریانه زمان خواهد خورد

در یک انزوای خاموش و.......تنها

به هنگام طلوع آفتاب  ووزش نسیم صبگاهی از

فراز دریا  ، بر بلندی قله ها ، در آیینه پرغبار

نگاهم به چهر ه ای پریشان میافتد

از خود میپرسم :

در کجای زمان ایستاده ام ؟ اینهمه صبوری

دلیل و فرجام کدام گناه است ؟

اندیشه ام میل به روئیدن دارد

اما درهراس تنهایی و... مرگ

میان نقش زمین وتجربه زمان ، به آن گودال تفکر

مجالی نمیدهم.

چرا اینهمه به مرگ میاندیشم ؟

چرا به روئیدن یک گیاه فکر نمیکنم ؟

سهم من چیست ؟ وکجا نشسته ام ؟

وکدام   " دوست  " به اختیار ومهربانی

دست خود را بسوی این بی چراغ دراز میکند ؟

.....................

پیش از آنکه لباس حریر سپیدم را

به جوهر بد نامی تو آغشته شود

من دل به کبوتری دادم

خون آن کبوتر دامنم را آغشته ساخت

تو درمعمای خود باقی ماندی و....تشنه کام

من ، این مسافر تنها درخیال پرواز

در طراوت ابرها

باغی را تصویر میکر دم که باد درآن میپیچید

ثریا / اسپانیا دوشنبه  18-5-09

ساعت  : 8/0

 

                  

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

انتظار

روزهایی را که مجبورم از این تپه سر بالا بسوی خانه برگردم

بحال مرگ میافتم ودر آن لحظه احساس میکنم میان من وآن دنیای

لاینتهایی تنها یک ابر سفید قرار گرفته است ، باخود میگویم :

برو جلو برو حرکت کن ، تکان بخور ، راه من رو ببالاست

وبا طی چند پله ویک پارک کوچک میتوانم بخانه برسم .

روبرویم یک تپه زیبایی قرار دارد وبهنگام غروب آفتاب گویی

آنرا برش داده اند وخورشید در لابلایآن جای گرفته است .

هنگام شب وزمانیکه خورشید فرو مینشیند ، آن تپه تبدیل به یک

سنگ سیاه بزرگی میشود که گویی ترک برداشته است آن نوارهای

طلایی وسرخ وزرد از میان رفته اند ودرختان نیم سوخته مانند

مدادهایی که وارونه به زمین فروکرده باشند بچشم میخورد ، آنها

روزی درختان بزرگی بودند که امروز بر اثر سوختگی بشکل

ساقه هایی اسکلت مانند درآمده اند .

در یا چندان دور نیست  وهنگام طلوع آفتاب گویی یک دریچه بزرگ

درخشان باز میشود وهر چند ساعت یکبار آوای ناقوس ها بلند است

وآنگاه تصویر ها درذهن من زنده میشوند :

ظهر تابستان است ، درجه حرارت وگرما به چهل درجه رسیده است

زمین داغ وهجوم مسافران  لخت بسوی دریا وساعتها زیر تابش آفتاب

سوزان بر روی ساحل دراز کشیده اند .آه.....

ومن .. به بوته هایی می اندیشم که هنوز جوانه نزده خشک میشوند

پایانی بی نور  ، بی رنگ ودوراز انتظار ، تیره وتاریک ، حتی

صدفها نیزه به رنگ تیره در میایند وسپیدی مروارید گونه آنها روی

ماسه ها رها شده است .

....................

روزی ترا خواندم ، مانند یک آواز

بلند تر از همه آوازها

عشق را نقش دادم ، درمیان فواره رویاها

بلند تر از همه فوارها

در میان گل نیلوفری ، دل پرطپشم را

در میان دستهای کوچکم گرفتم

دستانی کوچک ترا زهمه دستها

امروز مرگ را میخوانم ، مانند یک |آواز

آوازی بلند ترا همه |آوازها

امواج سنگین گذر زمان ، گذشت برمن

بیشتر ازهمه زمانها

حال مانند دریایی |آرام ، می نشینیم بانتظار

طولانی ترا زهمه انتظارها.........

...........

شنبه

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

جاسوسه

چشمانش لبریز از اشک وبغض گلویش را میفشرد

آب دهانش را فرو برد وسپس سرش را بالا گرفت وگفت :

خانم عزیز : شما به هیچوجه اجازه ندارید بمن توهین کنید

من اجازه نمیدهم زنی که از سر زمین دیگری به کشور من

آمده وآب ونان این کشور را مینوشد ومیخورد ومسکنی را که من

میبایست اشغال میکردم او نشسته حال بمن درس نجابت میدهد

ومرا در زمره زنان ودخترانی میاورد که هر ساعت وهر دقیقه

به آغوش دیگری میافتند ؟ نه خانم عزیر ! من بهیچوجه اجازه

نمیدهم که شما دهان بزرگتان را باز کنید ومرا که صاحبخانه میباشم

به گناه ناکرده متهم نمایید .

پیرزن چند لحظه ای سکوت کرد وخیره خیره به دختر جوان چشم

دوخت  ، باورش نمیشد که این دختر چشم وگوش بسته ومظلوم

بتواند چنین سخنانی را بر لب بیاورد . پیرزن چند سالی بود که

به ایران آمده ودر یک پرورشگاه دولتی پرستار بود اصل ونسبش

نامعلوم وزبان هم نمیدانست ، تنها چند کلمه ، آنهم بطرز غیر قابل

فهم ، درحد سلام وتعارف خشک وخالی ، به ظاهر از جنگ

فرار کرده وبه ایران پناهنده شده بود اما کمتر کسی میتوانست آنرا

باور کند چند بچه کوچک وبزرگ هم با خودش همراه آورده بود

ویکی هم درراه بود ، هیچکس نمیدانست او از کجا آمده وزادگاه

واقعی او کجاست ؟ هرچه را که خودش گفته بود مورد قبول واقع شده

وامروز دارای شناسنامه ایرانی بود ومیتوانست فرزندانش را نیز به

مدارس دولتی بگذارد خودش در همان پرورشگاه زندگی میکرد .

کم کم آوازه اش بالا گرفت وچند شاگرد دور خودش جمع کرد تا

به آنها درس زبان بدهد ، خانه اش محل رفت وآمد جوانان شده

وهمه را بنوعی سرگرم میکرد جوانان لری که تنها آرزویشان

این بود که به خارج سفر کنند و یا با( خارجیها) رفت وآمد

نمایند ، روزی نخست وزیر وقت به ملاقات شاه رفت وگفت :

من باین زن مظنونم ، از کجا معلوم که یک جاسوسه نباشد

شاه حرف اورا نشنیده گرفت ورفت تا از پرورشگاه بازدید

کند .

ادامه دارد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

کتاب وکتابخانه

در خانه عروس جوانم کتابهای زیادی بچشم میخورد که همه به زبان روسی است وسی دی های موسیقی کلا سیک که آنها هم از شاهکارهای آهنگسازان بزرگ روس ا ست ، من خیلی کم به آنها چشم میدوختم چرا که برای من تنها موسیقی از سر زمین جرمن ( آلمان ) برخاسته وادبیاتی که با آنها آشنا شدم بیشتر  از نویسندگان فرانسوی ، انگلیسی وآخر از همه ادبیات رمانیکی آمریکایی .بود

حال بادیدن این شاهکارهای نویسندگان بزرگ از جمله آیوان سرگیئی تورگینیف / الکساندر سر کوئیچ پوشکین / میکائل یورویچ لرمانتف /دیمتری سرگئی مرژکوسکی حسابی گیج شد م .

من کم وبیش با آثار ونمایشنامه ها واشعار ونوشته های آنها آشنا بودم وامروز آرزو میکردم ایکاش میتوانسم همه آنها را بخوانم !....

متاسفانه زبان روسی بلد نیستم حتی کتاب قصه های نوه هایم نیز به زبان روسی است وروزی نوه ام از من خواست که قصه ای برایش بخوانم باو گفتم من این زبان را نمیدانم پرسید با مادرم با چه زبانی حرف میزنی گفتم همین زبانی که باتو حرف میزنم !

ایوان تورگینف  زمانی گفته بود که : ما همه از زیر شنل گوگول  بیرون آمده ایم  وبا این سخنان زیرکانه وشیطانی  یکدستی ویکنواختی وسنت پرستی تعصب آمیز ادبیات روس را دریک جمله خلاصه کرده بود .

تورگینیف داستانهای بلندی نوشته که بیشتر در زمینه مسائل اجتماعی است مانند :

یادداشتهای یک شکارچی  که ضربه محکمی به سیستم برداری روسها بود ورمان آشیانه نجیب زادگان  ورود رین. / پدران وپسران یا پدران وفرزندان  که این اثر آخری  عده ای از پیروان متعصب اورا گریزان ساخت  بخاطر تصویر بیرحمانه ای که از ( پازارف ) جوان نهیلیست بوجود آورده بود.

تورگنیف  سالهای  آخر عمرش را درخارج از روسیه گذراند.

.............

نیکلای گوگول  - اولین موفقیت خود را مدیون داستانهایی بود که در اطراف عشق درمیان قزاقهای روس دورمیزد  مانند :

عصرها درمزرعه / تاراس بولبا / وبزرگترین آنها همان شنل است

شاهکار دیگر گوگول  ارواح مردگان است که مکتب رئالیسم روسی را بنیان گذارد

در یکی از بحرانهای روحی مذهبی  واخلاقی خود قسمت دوم اراواح مردگان را ازبین برد / نمایشنامه بازرس که هجوی است از خصوصیات اخلاقی ماموران دولت در روستاهها.

................

الکساندر پوشکین  بزرگترین شاعر روس که خاندان او به قدیمیترین خانواده های روس میرسد ویکی از نیاکانش ( هانیبال ) سردار سیاهپوست پیتراول بود .

بهترین آثار او نمایش نامه بوریس گودونف / یوگی آنگین / روسلان ولودمیلا واشعار زندانی قفقاز / فواره باغچه سرای  وکولیها میباشد

پوشکین بیشتر آثار خودرا تحت تاثیر ( لرد بایرن) شاعر انگلیسی سروده است  ویک نماتیشنامه سبک عامیانه بنام بی بی پیک .

پوشکین در یک دوئل کشته شد .

اینها خلاصه ای از زندگانی مردانی است که روزی پیشرو مکتب ادبیات عالم بودند .

برا ی من جای بسی خوشحالی  است که عروس خیلی جوان من این آثار گرانبهارا درخانه اش جمع کرده وبه آنها عشق میورزد .