شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

انتظار

روزهایی را که مجبورم از این تپه سر بالا بسوی خانه برگردم

بحال مرگ میافتم ودر آن لحظه احساس میکنم میان من وآن دنیای

لاینتهایی تنها یک ابر سفید قرار گرفته است ، باخود میگویم :

برو جلو برو حرکت کن ، تکان بخور ، راه من رو ببالاست

وبا طی چند پله ویک پارک کوچک میتوانم بخانه برسم .

روبرویم یک تپه زیبایی قرار دارد وبهنگام غروب آفتاب گویی

آنرا برش داده اند وخورشید در لابلایآن جای گرفته است .

هنگام شب وزمانیکه خورشید فرو مینشیند ، آن تپه تبدیل به یک

سنگ سیاه بزرگی میشود که گویی ترک برداشته است آن نوارهای

طلایی وسرخ وزرد از میان رفته اند ودرختان نیم سوخته مانند

مدادهایی که وارونه به زمین فروکرده باشند بچشم میخورد ، آنها

روزی درختان بزرگی بودند که امروز بر اثر سوختگی بشکل

ساقه هایی اسکلت مانند درآمده اند .

در یا چندان دور نیست  وهنگام طلوع آفتاب گویی یک دریچه بزرگ

درخشان باز میشود وهر چند ساعت یکبار آوای ناقوس ها بلند است

وآنگاه تصویر ها درذهن من زنده میشوند :

ظهر تابستان است ، درجه حرارت وگرما به چهل درجه رسیده است

زمین داغ وهجوم مسافران  لخت بسوی دریا وساعتها زیر تابش آفتاب

سوزان بر روی ساحل دراز کشیده اند .آه.....

ومن .. به بوته هایی می اندیشم که هنوز جوانه نزده خشک میشوند

پایانی بی نور  ، بی رنگ ودوراز انتظار ، تیره وتاریک ، حتی

صدفها نیزه به رنگ تیره در میایند وسپیدی مروارید گونه آنها روی

ماسه ها رها شده است .

....................

روزی ترا خواندم ، مانند یک آواز

بلند تر از همه آوازها

عشق را نقش دادم ، درمیان فواره رویاها

بلند تر از همه فوارها

در میان گل نیلوفری ، دل پرطپشم را

در میان دستهای کوچکم گرفتم

دستانی کوچک ترا زهمه دستها

امروز مرگ را میخوانم ، مانند یک |آواز

آوازی بلند ترا همه |آوازها

امواج سنگین گذر زمان ، گذشت برمن

بیشتر ازهمه زمانها

حال مانند دریایی |آرام ، می نشینیم بانتظار

طولانی ترا زهمه انتظارها.........

...........

شنبه

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

جاسوسه

چشمانش لبریز از اشک وبغض گلویش را میفشرد

آب دهانش را فرو برد وسپس سرش را بالا گرفت وگفت :

خانم عزیز : شما به هیچوجه اجازه ندارید بمن توهین کنید

من اجازه نمیدهم زنی که از سر زمین دیگری به کشور من

آمده وآب ونان این کشور را مینوشد ومیخورد ومسکنی را که من

میبایست اشغال میکردم او نشسته حال بمن درس نجابت میدهد

ومرا در زمره زنان ودخترانی میاورد که هر ساعت وهر دقیقه

به آغوش دیگری میافتند ؟ نه خانم عزیر ! من بهیچوجه اجازه

نمیدهم که شما دهان بزرگتان را باز کنید ومرا که صاحبخانه میباشم

به گناه ناکرده متهم نمایید .

پیرزن چند لحظه ای سکوت کرد وخیره خیره به دختر جوان چشم

دوخت  ، باورش نمیشد که این دختر چشم وگوش بسته ومظلوم

بتواند چنین سخنانی را بر لب بیاورد . پیرزن چند سالی بود که

به ایران آمده ودر یک پرورشگاه دولتی پرستار بود اصل ونسبش

نامعلوم وزبان هم نمیدانست ، تنها چند کلمه ، آنهم بطرز غیر قابل

فهم ، درحد سلام وتعارف خشک وخالی ، به ظاهر از جنگ

فرار کرده وبه ایران پناهنده شده بود اما کمتر کسی میتوانست آنرا

باور کند چند بچه کوچک وبزرگ هم با خودش همراه آورده بود

ویکی هم درراه بود ، هیچکس نمیدانست او از کجا آمده وزادگاه

واقعی او کجاست ؟ هرچه را که خودش گفته بود مورد قبول واقع شده

وامروز دارای شناسنامه ایرانی بود ومیتوانست فرزندانش را نیز به

مدارس دولتی بگذارد خودش در همان پرورشگاه زندگی میکرد .

کم کم آوازه اش بالا گرفت وچند شاگرد دور خودش جمع کرد تا

به آنها درس زبان بدهد ، خانه اش محل رفت وآمد جوانان شده

وهمه را بنوعی سرگرم میکرد جوانان لری که تنها آرزویشان

این بود که به خارج سفر کنند و یا با( خارجیها) رفت وآمد

نمایند ، روزی نخست وزیر وقت به ملاقات شاه رفت وگفت :

من باین زن مظنونم ، از کجا معلوم که یک جاسوسه نباشد

شاه حرف اورا نشنیده گرفت ورفت تا از پرورشگاه بازدید

کند .

ادامه دارد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

کتاب وکتابخانه

در خانه عروس جوانم کتابهای زیادی بچشم میخورد که همه به زبان روسی است وسی دی های موسیقی کلا سیک که آنها هم از شاهکارهای آهنگسازان بزرگ روس ا ست ، من خیلی کم به آنها چشم میدوختم چرا که برای من تنها موسیقی از سر زمین جرمن ( آلمان ) برخاسته وادبیاتی که با آنها آشنا شدم بیشتر  از نویسندگان فرانسوی ، انگلیسی وآخر از همه ادبیات رمانیکی آمریکایی .بود

حال بادیدن این شاهکارهای نویسندگان بزرگ از جمله آیوان سرگیئی تورگینیف / الکساندر سر کوئیچ پوشکین / میکائل یورویچ لرمانتف /دیمتری سرگئی مرژکوسکی حسابی گیج شد م .

من کم وبیش با آثار ونمایشنامه ها واشعار ونوشته های آنها آشنا بودم وامروز آرزو میکردم ایکاش میتوانسم همه آنها را بخوانم !....

متاسفانه زبان روسی بلد نیستم حتی کتاب قصه های نوه هایم نیز به زبان روسی است وروزی نوه ام از من خواست که قصه ای برایش بخوانم باو گفتم من این زبان را نمیدانم پرسید با مادرم با چه زبانی حرف میزنی گفتم همین زبانی که باتو حرف میزنم !

ایوان تورگینف  زمانی گفته بود که : ما همه از زیر شنل گوگول  بیرون آمده ایم  وبا این سخنان زیرکانه وشیطانی  یکدستی ویکنواختی وسنت پرستی تعصب آمیز ادبیات روس را دریک جمله خلاصه کرده بود .

تورگینیف داستانهای بلندی نوشته که بیشتر در زمینه مسائل اجتماعی است مانند :

یادداشتهای یک شکارچی  که ضربه محکمی به سیستم برداری روسها بود ورمان آشیانه نجیب زادگان  ورود رین. / پدران وپسران یا پدران وفرزندان  که این اثر آخری  عده ای از پیروان متعصب اورا گریزان ساخت  بخاطر تصویر بیرحمانه ای که از ( پازارف ) جوان نهیلیست بوجود آورده بود.

تورگنیف  سالهای  آخر عمرش را درخارج از روسیه گذراند.

.............

نیکلای گوگول  - اولین موفقیت خود را مدیون داستانهایی بود که در اطراف عشق درمیان قزاقهای روس دورمیزد  مانند :

عصرها درمزرعه / تاراس بولبا / وبزرگترین آنها همان شنل است

شاهکار دیگر گوگول  ارواح مردگان است که مکتب رئالیسم روسی را بنیان گذارد

در یکی از بحرانهای روحی مذهبی  واخلاقی خود قسمت دوم اراواح مردگان را ازبین برد / نمایشنامه بازرس که هجوی است از خصوصیات اخلاقی ماموران دولت در روستاهها.

................

الکساندر پوشکین  بزرگترین شاعر روس که خاندان او به قدیمیترین خانواده های روس میرسد ویکی از نیاکانش ( هانیبال ) سردار سیاهپوست پیتراول بود .

بهترین آثار او نمایش نامه بوریس گودونف / یوگی آنگین / روسلان ولودمیلا واشعار زندانی قفقاز / فواره باغچه سرای  وکولیها میباشد

پوشکین بیشتر آثار خودرا تحت تاثیر ( لرد بایرن) شاعر انگلیسی سروده است  ویک نماتیشنامه سبک عامیانه بنام بی بی پیک .

پوشکین در یک دوئل کشته شد .

اینها خلاصه ای از زندگانی مردانی است که روزی پیشرو مکتب ادبیات عالم بودند .

برا ی من جای بسی خوشحالی  است که عروس خیلی جوان من این آثار گرانبهارا درخانه اش جمع کرده وبه آنها عشق میورزد .

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸

میروم و.... میگذرم .....

بی رمق ، بی نفس وبی هدف ، بردوش میکشم

هراسم را ، از وحشت مردن درمیان مشتی ملافه

سپید درمیان مشتی بیگانه

کسی چه میداند ، این هراس از چیست

درب زندان باز است اما صلیبی راکه حمل میکنم

بسیار سنگین است سنگین و...سنگین

تصویرم نقاشی شده درچهار چوب قاب

مرا مینگرد به هرکجا که میروم بمن خیره میشود

چشمانم زندانی قاب وخود رها شده از بند

میروم ...

چشم انداز زیبای درختان کاج  درختی که

هم برگور مینشیند وهم درکاخ روشنییها

.....

دیگر مزه مزه کردن حماسه ها برایم بی معنا ست

کلمات گم شدندوعشق ها نابود درسینه سرد

خاکستر

و...فردا که باد خاکستر مرا با خود بسوی

شما میاورد تصویر مرا نیز با خود خواهد آ ورد

آنرا نگاه دارید ویکبار دیگر آنرا به دیوار خانه تان

آویزان کنید

وبگذارید طعم عشق را بچشم

چقدر دوست داشتن خوب است

وچقدر بودن با دیگری خوب است

و...دوست داشتن گریه های تو بر

خاکستر سرد من.

چهارشنبه ششم مارس 2009

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

دل آرام

خورشید بر دیوار  پنجره ها لغزید وسا یه ها کم کم گم شدند

در بیرون هیاهو بود ، پرنده ها آوار میخواندند ، چلچه ها بها ررا

نوید میدادند درختان سر درگوش یکدیگر  زمزمه عشق سر داده بودند

همه جا سرود آهگین وپر طنینی پخش شده بود.

درون این چهاردیواری همه چیز خا موش وبی احساس بودوبنظرم آمد

حلقه گردی برگردنم پیچید ، کمی لرزیدم ، دیوار روبرو از نور

میدرخشید

تخته ای زیر پایم صدا کرد احساس کردم رنگم پریده وبه سپیدی

گرائیده است  صدایی میشنیدم چیک چیک چاک چاک گویا کسی

چیزی میخواند.

درنظرم یک کره کوچک نمودارشد به رنگ آبی این زمین بود که

داشتم آنرا ترک میکردم یک منگوله کنار گوشم به صدا درآمد

صدای کوبیدن چیزی را شنیدم صدای پای حیوانی عظیم الجثه

که پای میکوبید پای می کوبید ، جلوی چشمانم تارعنکبوتی پدیدار

شد که روی تارهای باریک آن قطره های آبی بچشم میخورد

گویا گریسته بودم .

برگهای جوان سبز گرد پنجره در گوشه ایوان جمع شده بودند

سایه به راه افتاد ونزدیکتر شد و.... ناگهان زیر پایم خالی شد

آه ... جزیره های شناور روی زمین چشمان پرندگان بمن خیره

مانده وشب پره ای زیر سبزه ها با پاهای خود به گرد ساقه چسپیده

بود روی کوهای دوردست هنوز برف باقیمانده زمستان دیده میشد

اطرافم را پرندگان  گرفته ومیخواندند از آن بالا خانه مان را دیدم

سفید پاک وبراق پرده های پشت پنجره تکان میخوردند کسی از پشت

آنها مرا مینگریست دیوارهای اطراف خانه هنوز شکاف داشتند چیزی

از دهانم بیرون ریخت  گلویم بهم چسپید یک پرستو روی شاخه درخت

بی برگی نشست و ... ناگهان هجوم وزوز زنبوران درگوشم پیچید

من زیر این آفتاب  در میان سایه ها میلرزیدم  میلرزیدم  وتاب میخوردم

همه دنیا زیر پاهایم بود همه رفتند ، من تنها ماندم .

هنوز صبح زود است  همکلاسیهایم  بمدرسه میروند  ومن در ژرفای

درد ناکی میان زمین وآسمان معلق بودم .

اندوهم را در چشمانم جمع کردم که بصورت یک قطره بزرگ اشک و

.....به روی زمین ومردم بی شرم آن افتاد .

.........................................................

تقدیم به زنان ودخترانی که بر بالای دار رفتند ویا خواهند رفت

........................................................

 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

آوای لیلی

ترا زچه نیمه راه برگشتن ؟

ترا که خم شده زیر تزویر یاران

و...زپا افتادگان !

ترا چگونه باید دید ، در زیر ظلمت

زیر ابر ها ودرکنار سیاهی شب

ترا که با یک یک بر گ درختان پیوند بستی

وگفتی :

" ریشه ام درخاک است  "

کدام ریشه ؟ کدام خاک ؟

با کدام دست میخواهی دوباره در باغچه خانه ات

گل بکاری ؟

........

فریب " دیو سپید پای در بند " را مخور

که فردا زیر یک مرداب غرق میشود

قصه " سهراب " را فراموش کن

که شرنگی  آنرا با یک جام ارغوانی سر کشید

حکایت " ضحاک " دروغ بود

زال ورودابه تنها یک شب در بستر عشق

شراب وصل را نوشیدند

تهمیه خودرا فروخت

کتاب بیژن ومنیژه را سوختند

بیژن به چاه برگشت

ومنیژیه با دیگری به بستر رفت

وتیر آرش ؟ .......

آخرین تیری بود که به یک دیوار سنگی

اصابت کرد

........

آه  !چه افسانه  هاخواندیم از شب سیاه خفته

درچشمان لیلی

چگونه عشق مجنون را تاج سرکردیم

وچگونه دربند عشق های خیالی

نشستیم ودل به افسانه

قیس ورامین سپردیم

ناگه ار گور لیلی ناله  ای برخاست

که ای شب زدگان ، ای مجنون صفتان

ایکاش در بزم شما هم خنده جامی بود

کاش در شب تاریک شما یک آسمان پرستاره

ویک آینه صافی از نقش دلهای نورسته

میدرخشید

ای کاش میشد از کاسه نبات زعفرانی گل عشق را چید

وایکاش...... لیلی اینچنین به خاک دل نمی سپرد

............

به مادر دل آرا ولیلی های زمانه