چشمانش لبریز از اشک وبغض گلویش را میفشرد
آب دهانش را فرو برد وسپس سرش را بالا گرفت وگفت :
خانم عزیز : شما به هیچوجه اجازه ندارید بمن توهین کنید
من اجازه نمیدهم زنی که از سر زمین دیگری به کشور من
آمده وآب ونان این کشور را مینوشد ومیخورد ومسکنی را که من
میبایست اشغال میکردم او نشسته حال بمن درس نجابت میدهد
ومرا در زمره زنان ودخترانی میاورد که هر ساعت وهر دقیقه
به آغوش دیگری میافتند ؟ نه خانم عزیر ! من بهیچوجه اجازه
نمیدهم که شما دهان بزرگتان را باز کنید ومرا که صاحبخانه میباشم
به گناه ناکرده متهم نمایید .
پیرزن چند لحظه ای سکوت کرد وخیره خیره به دختر جوان چشم
دوخت ، باورش نمیشد که این دختر چشم وگوش بسته ومظلوم
بتواند چنین سخنانی را بر لب بیاورد . پیرزن چند سالی بود که
به ایران آمده ودر یک پرورشگاه دولتی پرستار بود اصل ونسبش
نامعلوم وزبان هم نمیدانست ، تنها چند کلمه ، آنهم بطرز غیر قابل
فهم ، درحد سلام وتعارف خشک وخالی ، به ظاهر از جنگ
فرار کرده وبه ایران پناهنده شده بود اما کمتر کسی میتوانست آنرا
باور کند چند بچه کوچک وبزرگ هم با خودش همراه آورده بود
ویکی هم درراه بود ، هیچکس نمیدانست او از کجا آمده وزادگاه
واقعی او کجاست ؟ هرچه را که خودش گفته بود مورد قبول واقع شده
وامروز دارای شناسنامه ایرانی بود ومیتوانست فرزندانش را نیز به
مدارس دولتی بگذارد خودش در همان پرورشگاه زندگی میکرد .
کم کم آوازه اش بالا گرفت وچند شاگرد دور خودش جمع کرد تا
به آنها درس زبان بدهد ، خانه اش محل رفت وآمد جوانان شده
وهمه را بنوعی سرگرم میکرد جوانان لری که تنها آرزویشان
این بود که به خارج سفر کنند و یا با( خارجیها) رفت وآمد
نمایند ، روزی نخست وزیر وقت به ملاقات شاه رفت وگفت :
من باین زن مظنونم ، از کجا معلوم که یک جاسوسه نباشد
شاه حرف اورا نشنیده گرفت ورفت تا از پرورشگاه بازدید
کند .
ادامه دارد