سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

مرگ پروانه

نسیم باد بهاری ، از سوی گلها برگشت

تپه جلوی خانه ام ، تاج آفتاب را برسر گذاشت

من از هجوم عطر گل اقاقیا بخود میلرزیدم

بوی آشنایی ، عطر گل میمون ، عطر بنفشه

عطر نم آب باخاک

 

پروانه ای روی گل صورتی باغچه نشست

بالذت شیره اورا از پستانش مکید

پروانه ای جوان با بالهای زیبای رنگارنگ

و... من بیاد درخت اقاقیای کوچه های شهرمان بودم

آن درختان بزرگ که با درخت زبان گنجشک سر درگریبان

میگذاشتند ، واز نیش زنبوران بی خبر

چه روزی دوباره به زیر آن آفتاب خواهم خزید ؟

چه روز ی از این دیار دوزخی فرار خواهم کرد ؟

اینجا ما مرده ایم

در خون خود خوابیده ایم

کودکان به پیری رسیده ایم

سایه های کهنه پوسیده ایم

ما دراینجا یک ( دروغیم ) یک دروغ بزرگ

ما قربانیان حادثه ها

چه شبها را که درخیال گذراندیم

وچه روزها را به شبها گره زدیم

آیا روزی دوباره به زیر کرسی مادر بزگ خواهیم خزید ؟

آیا روز از این اموا ج وحشی  خواهیم گریخت ؟

با کدام امید ؟دراین تنگنای بین مرگ وزندگی

و... نیستی !

.............

 

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۸

گمان مبر که .......

گمان مبر که دیگر گفتگویی به میان آید

سکوت سردی همه جا سایه انداخته است

هنگام سخن گفتن گذشته

باید تعدا د کشتارگاهها را بشماریم

دیگر زیباییها از سر زمینها رخت بربسته

است .

چه روز  کتاب پیامبران را گشودیم ؟

چه روزی ترس ونفرت  درمغز وسینه ما لانه کرد ؟

چه روز ی باورهایمان را از دست دادیم ؟

چه روزی سنت های خوبمان به زیر پای اسبان وسوران

گم شد ؟

و....... امروز .....

باید گریه کنیم( برای مردانیکه از دست دادیم )

گمان کنم که به پایان راه رسیده باشیم

خورشید دیگر بر آن سرزمین نخواهد تابید

چرا که بهترین مردانش را از دست د اد

آه ..... برخیزید برخیزیه همه دعا بخوانید

امروز نه از شعور تو ونه از حماقت من حرفی درمیان نیست

و....فردا همه فراموش میشویم

ما درزیر یک فشار ، فشار ترس

داریم جان میسپاریم

ما درمیان مشتی ابزار بی خاصیت

زیر یک کنترل شدید دور خود میچرخیم

ترس درون همه ما جای گرفته است

چگونه میتوان  از سرزمینی نام برد که هزاران صدا

بی صدا میشوند، خاموش میشوند

تاریکی بر همه جا سایه انداخته است

آه .....دوست من  !

بیا ...بیا باهم دعا کنیم

میان دستهای سرد وساکت خود

عشق را بپرورانیم

فردا فرزندان دیگری به دنیا خواهند آمد

فردا بچه هایی بدون مغز با یک تکه لزج لرزان

میان بازوان ما قرار میگیرند

بچه های فردا همه بی سر وبدون مغز

بدون شعور در میان اوراق کتابهای پیامبران

به دنبال کلامی میگردند که.....

گم شده است

.............

ثریا /اسپانیا

 

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

عشق چه رنگی دارد ؟

رنگ عشق را خشم زده ، ساز فراموشی

..........

در میان طغیان عاصیان ،وشکلهایی که به دنبال نور میگردند

من سینه ام را برهنه خواهم کرد

گل تازه شمعدانی که درباغچه خانه ام روییده

و بالحن شگفت انگیزی چهره زیبایش را

که به سرخی خون است ، به تماشا گذارده

آنرا خواهم چید تا برسینه برهنه ام بنشانم

امروز چهره ام رنگ دگری دارد

و کودکانه بدنبال صدایم میگردم ، صداییکه درگلویم

خاموشی گرفته است

با برگ وساقه گل شمعدانی سرخ یک گردنبند

خواهم ساخت وانرا بر گردنم میاویزم

تا سکوت مرا جاودانه سازد

..............

شب تاریک به سپیدی صبح طعنه میزند

وخودش را خم میکند

تا در سینه مردان گریز پا ، شاخه عشق را بنشاند

شاخه های خشک شده در پرتو نور کمرنگ آفتاب

بهاری ، آرام میمیرند

همسایه خانه ام در باغچه برهنه خوابیده و....

آواز میخواند

آفتاب با عطشی که به سایه ها دارد

به همراه نسیم خنکی

پیکر برهنه اورا نوازش میدهد

من به دنبال چشمه شفاف وبلور آبهای جاری هستم

که باد آنهارابه سوی دشتها میبرد

من تشنه ام ، تشنه یک قطره

من تشنه ام ، تشنه آن آوازها

که تهی ازعشقهای پژمزده ام میباشند

چرا خالی شدم ؟

چرا تهی شدم ؟

اندیشه ام کو ؟ صدایم کو ؟ آوازهایم چه شدند؟

آه .... که دوست داشتن تا چه اندازه سخت است

..............

ثریا /اسپانیا

10-1-88

 

 

 

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

بالاتر برو

میروی ، وخواهی رفت ای آرام قلب من ،

دیگر با من نیستی ، برو ونگذار سرنوشت بیرحم

مسیر خود را دنبال کند اگر چه او در جهت مخالف

دارد مسیر خودرا به پایان میرساند

برو هرچند که سرنوشت با بلند پروازیهای تو

سر کشمکش دارد

تو برو ، بالاتر بود هر چه میتوانی

برایت آرزوی های خوشی د ارم

با خداییکه میشناسم وکوردلان کورش خواندند

او ترا هدایت خواهد کرد برو که مهربانی او و من

هر دو با توخواهد بود

هرکجا میخواهی برو اما بالاتر برو

میدانم که دیگر از آن من نخواهی بود

برو

با عشق به اقیانوس حقیقت پیوند بخور

دیر یا زود در یک دریای آرام

کشتی من نیز لنگر خواهد انداخت

برو نور دیده ام  برو .

--------------------

نوروز 88

اسپانمیا

 

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بهار ما ونوروز

نوروز بر همه پیروز وخجسته باد

بامید آزادی و پیروزی نور بر تاریکیهیا

ثریا / اسپا نیا

سال 1388

مارس 2009

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

مرغ بی آشیان

یکی مرغ دیدم به دامی اسیر  /  که مرغی به دانسان زیبا نبود

بگفتم که این دام صحرا نشین   /سزاوار این مرغ صحرا نبود

گناهش چه بود این بلند آشیان ؟  /بجز آنکه سیمرغ وعنقا نبود

چه ماند به چنگ پلیدان خاک ؟  /هماییکه اینش هیچ همتا نبود

دریغا ! که این پستی و تیرگی  /سزای چنین مرغی والا نبود

به من خنده زد مرد صحرا نشین / که ای زن! جای دریغا نبود

جز این چیست درخورد آنکس که او/ نشست اندرآنجا که جاش نبود

نه هر جا که دانه ایست آسایش است /  همه آب ونانی گوارا نبود

گر از سر بدر کرده بودی هوا    / چنین خسته وبند بر پا نبود

چه برسی گناهش چوبینی به چشم /گناهش همان بس که دانا نبود

تو نیز ای ( ثریا )چنین نیستی ؟!

همان مرغ صحرا نشین نیستی ؟!

شادروان : دکتر مهدی حمیدی شیرازی

.................

آری ، چون تو به سرمستی وشیدایی / چون تویی را غم دل وتنهایی

دردتنهایی به از آن مردم هرجایی   /دل بیدار تو گرم شکر خایی

..............

نه ! من نه آن زن افسونکارم   / که همه نیرنگ وهمه عیارم

من نه دلباخته و شیفته صد یارم /من نه آن دلبر صد دلدارم

فکر واندیشه ام بی پایان است  /جای مرغ خردم بر سر کیهان است

عشق من آتش افروخته یزدان است /دل سوخته ام زنده وجاویدان است

............

آخر ای زن ! این آتش سوزان بجان تو چیست ؟

ابنهمه ناله واندوه وفغان تو ، ز کیست ؟

چون گلی نیست که زیبنده عشق تو باشد

وینهمه عشق فروزان و بی امان تو زچیست ؟

.............

بقیه اشعار : ثریا