نسیم باد بهاری ، از سوی گلها برگشت
تپه جلوی خانه ام ، تاج آفتاب را برسر گذاشت
من از هجوم عطر گل اقاقیا بخود میلرزیدم
بوی آشنایی ، عطر گل میمون ، عطر بنفشه
عطر نم آب باخاک
پروانه ای روی گل صورتی باغچه نشست
بالذت شیره اورا از پستانش مکید
پروانه ای جوان با بالهای زیبای رنگارنگ
و... من بیاد درخت اقاقیای کوچه های شهرمان بودم
آن درختان بزرگ که با درخت زبان گنجشک سر درگریبان
میگذاشتند ، واز نیش زنبوران بی خبر
چه روزی دوباره به زیر آن آفتاب خواهم خزید ؟
چه روز ی از این دیار دوزخی فرار خواهم کرد ؟
اینجا ما مرده ایم
در خون خود خوابیده ایم
کودکان به پیری رسیده ایم
سایه های کهنه پوسیده ایم
ما دراینجا یک ( دروغیم ) یک دروغ بزرگ
ما قربانیان حادثه ها
چه شبها را که درخیال گذراندیم
وچه روزها را به شبها گره زدیم
آیا روزی دوباره به زیر کرسی مادر بزگ خواهیم خزید ؟
آیا روز از این اموا ج وحشی خواهیم گریخت ؟
با کدام امید ؟دراین تنگنای بین مرگ وزندگی
و... نیستی !
.............