پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

گردشی در شهر

سال نو فرا میرسد ،

از خیابان سرازیر میشوم  وبه این میاندیشم که آن دنیای خوب

وپاکیزه ام  چگونه زیر اینهمه زرق و برق تکه تکه شده است

به کا ج ها نگاه میکنم که سرسبزیشان زیر سیمهای برق ولامپ های رنگارنگ گم شده است، دربعضی از جاها درختان شکوفه کرده اند؟!

وسنبل گل بهاری در گلدا ن به مدد داروهای شیمیایی گل داده است!

گلی بی بو، در دوردستها روی قله کوها برف نشسته وباد سردی

میوزد.

از روی زمین خالی برگهای افتاده از درخت را برمیدارم نمیدانم به

چه کسی هدیه کنم ، امروز شدیدا احساس تنهایی میکنم ؛ خانه ها کوچه ها همه خالیند اتومبیلهای بی بندر وبار به دنبال هم درخیابان

باریک از هم جلو میافتند ومانند سگهای شکاری میغرند احساس میکنم دارند مرا دنبال میکنند وشایدیکی از آنها بخواهد مرا زیر بگیرد؟!

در این دنیای خشم وکین  ، همه تنها هستیم چهره انسان وحشت انگیز

شده دلم میخواست یک تکه سنگ بودم  تا مرا بر صخره ای در دریا

میکوبیدند  ویا به سوی آبهای مواج دریا پرتابم میکردند .

هزاران چهره رنگ شده بد شکل وبی اعتنا از کنارم میگذرند

از همه دلم بهم میخورد میخواهم به زیر آب بروم  تا عمق دریا بدون آنکه کسی مرا نجات بدهد.

اینجا خیابان بزرگ شهر است نفرت وحسادت وشتاب  ، بی اعتنایی در یک ظاهر آراسته در ردیف خیابان مانند مورچه ها راه میروند

نه ! اینها نمیتوانند دوستان خوبی برایم باشند .

باهم غذا میخوریم باهم حرف میزنیم اما هرکدام در دنیای دیگری سیر میکنیم .

در پشت ویترین انگشتری ها وگردنبندها را درجعبه های شیشه ای

گذارده اند  ولباسهایی که نمیدانم چه نامی به آنها بدهم .

شیرینی فروشیها لبریز از شیرینی های ناشناخته ای است که من هیچکدام را دوست ندارم وتنها شیرینی آنها درذهنم سرازیر میشود

وفرومیریزد ران کلفت خوک وحشی به قلاب  آویزان است این حیوان  روزی میان صحرا می چرید وگاوهای وحشی اورا دنبا ل میکردند حال باد کرده نمک سود شده دراینجا در انتظار یک مشتری

پولداراست .

افسار افکارم را رها کرده ام ول شده ام  به کنار دریا میروم خورشید

در میان آسمان گرد وبزرگ ایستاده کمی ابر اطراف اورا گرفته مانند یک جزیره شعله وری که بخار کرده است.

نسیم خنکی میوزد پرندگان در یک صف طولانی روی سیم های برق بی حرکت ایستاده اند گویی به سیمها چسپیده شده اند صدایی از آنها بر نمیخیزد انگار همه صدا در گلویشان گیر کرده است .

دریچه ذهن من به خطا بر میگردد دور شهر ها ، به دوردستها میرود

به خمیدگی یک شاخه درخت که شکوفه اش را درجریان آب تماشا میکند ، یک فضای آرام گلدان بزرگ با شکم باد کرده وبرگهای پهن سبز خود در بین نور وسایه نشسته است ومن .....میخواندم :

هنوز دوستت دارم ، ومیدانم که تا چه اندازه این دوست داشتن

سخت است

هنوز دوستت دارم ، قلبم درد گرفته ، چه کسی رویاهایم را بهم

ریخت ؟ واین اندوه سیاه را ، با دستهای چرکین وآلوده اش

به سینه ام سپرد ؟......

وحال ........دیگر از آنجا وهمه جا کنده شدم ، جداشدم

حال درکنار ماهیانی ایستاده ام که ...

بوی پوسیدگی  از آنها بر میخیزد .

..........

ثریا

 

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

در آروزی یک چشمه آب

امروز عطش یک سایه را دارم

و... شب درانتظا یک ستاره درخشان

آن چشمه جوشانم که در حسرت نوازش

یک نسیم

درعطش خنده یک کودکم

آوازی را که میخواهم بخوانم

در حسرت عشق های پژمرده که از

اعماق دل خالیم بر میخیزد

شوری ندارند

دلم خالی است

آن آواز را که خالی از اندیشه هایم بود

به دست باد سپردم

وآنکه خالی از رویا ، به دست فراموشی دادم

آوازی که میخوانم ، درحسرت خنده های

پژمرده بر لبهاست

میخواهم بخوانم ، و .. میخوانم

تا باد آنرا به شادمانی قلبهای مهربان ببرد

..... ثریا /اسپانیا

10-12-2008

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

ششم دسامبر

ششم دسامبر

شنبه گذشته ( ششم دسامبر ) برای ملت اسپانیا روز بزرگی بود

سی سالگی آزادی ودموکراسی خودرا جشن گرفته بودند ، روزیکه

اسپانیا توانست از زیر یوغ یک دیکتا توری بیرون آمده وبه آزادی

به سرنوشت خود رای داده وقانون اساسی را با دموکراسی نوین

تطبیق دهد .

و ما سی سال ایست که اندر خم زلف یار گرفتاریم  سی سال است

که با بی اعتنایی چشمان خودرا بسته ایم وخاطراتمان را جمع آوری میکنیم

سی سال است که به تماشای زنان چادر به سر ومردان دستار پیچیده

نشسته ایم و..... !

جلسات برقرار میکنیم  ( ملت مارا آزاد بگذارید ) !! همین ؟!

آه ... بلی این بزرگترین  قدمی است که ما برداشته ایم ، از مولانا

یک شیعه میسازیم ، حافظ را یک کافر مطلق وشیخ سعدی را خدایگان مینمامیم .

آه .... بلی ما سخن میگوییم  ونمیگذاریم  که قدمها یمان آهنگ مغز علیمان را تغییر دهد.

شاه فقید وپدرش رضا شاه شمع هارا روشن کردند وما یکی یک آنهارا

خاموش کردیم  بدون آنکه بدانیم چه میخواهیم وبه دنبال چه چیزی  میرویم ،

به دنبال( مد) روز رفتیم وپیام هارا تجزیه وترکیب کردیم  وگذاشتیم که

پیوند سرخ وسیاه  جان بگیرد و از نو یک فاشیزم دیگر بر سر ملت  ایران سایه اندازد .

با راه رفتن در طول یک جاده بی هدف ، دریک اطاق بدون پنجره

نشستیم به تماشای سر سبزی وخرمی سرزمین های دیگر.

رختهای شسته یکدیگر را  روی طناب خصومت ها انداختیم تا باد بخورند.

سرود ای ایران ای مرز پر گهر گناه کبیره شد  در عوض دعای

عقیله خواندیم ، از پله ها بالا رفتیم همانند یک اسب علیل وپای کوفتیم درپشت سر یکدیگر

ایستادیم  ردیف ، تا نوبت یکی یکی ما نزدیک به خدا

شود !.

آه .... بلی ما معلق زنان سقوط کردیم  میان خواب وبیداری بانتظار آن

( نور مرموز )نشسته ایم ومیگذاریم  که صدها هزار تفنگچی با مسلسل

وتفنگهای خود وارد خانه ها شده وهمه را درو کنند.

حال چه شتابی داری ؟.... کم کم  همه چیز درست میشود؟! .

در دفتر خاطرات روزانه ام نوشتم :

آیا چنین روزی را ملت ایران نیز میتواند  در دفتر سپید تاریخ خود

ضبط کند ، مانند ششم دسامبر ؟......

............

ثریا /اسپانیا /7-12-08

 

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

ژنرال پنبه

در آن زمانهای بسیار دورکه هنوز مردم ساده زندگی میکردند

سعدی  شاعر معروف شیرازی در گوشه قهوه خانه  مینشست با تسبیه خود بازی میکرد وزیر لب میسرودکه :

میان دوکس جنگ چون آتش است .خبر چین بدبخت هیزم کش است

در آن زمان نه ساواکی بود ؛ نه ساواما ؛ بودنه اداره امنیتی وجود داشت ونه اداره تفتیش عقاید ، مردم ساده میزیستند وساده زندگی میکردند با گذاشتن یک مو ی سبیل وشرافت ذاتی خود معامله های بزرگی را انجام میدادند ایکاش امروز زنده بود ومیدید که خبرچین نه تنها بدبخت نیست نه تنها هیزم کش جهنم نیست بلکه صاحب مدالهایی است که معلوم نیست درکدام جنگها ونبردها گرفته وبر سینه اش نصب کرده است ،وهنوز هم عزرایل بدبخت را پشت در بانتظار گذاشته واجازه

دخول به او نمیدهد .

خبرچینی محاسن ز یادی دارد وانسان را به مقامات عالی میرساند !!!!

تا جاییکه دوستان را به دست تیر غیب غولان میسپارد وخود با اسب کهر با کپ کپه ودب دبه وارد شهر غریبان میشود ود رمیان جمع یک طوطی سخن گو و.... صد البته سخن چین .

شاعر شیرازی ونامدار ما شادروان مهدی حمیدی شیرازی در این زمینه اشعاری دارد بدین شرح :

با این اصل ونصب بزرگی که شما راست

راه زنی برنام شماست که در این شیوه به نامید

این است که تا پشت دهم هر چه شناسند

مولود کنیزید  وپس افکند غلامید

با تیرگی روح، به تن چشمه نورید

با ظلمت اندیشه ، برزخ دانه ودامید

آن کبک روش مادرتان خود یک کنیز است

زیرا که شما فرزند آن کبک خرامید

آیین شمااز خم تقلید گذشته است

نه پیرو عرفید ونه پای بند مرامید

از پشت کنیزید اگر نه زغلا مید

گر باورتان نیست بمانید وبه بینید

که :

آخر  همه مقهور امیران کلامید

........ ثریا

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

مطرب خوش

بر آن سرم که حدیث تو به خلق گویم

زمانه گر گذارد  بر آرم از تودماری

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

به کجا میروی ای زن ، ای دختر آفتاب

کجا میروی ؟

بسوی گلهای داودی

میان چمن زاروسبزه ها میروم

بسوی یک مطرب خوش پنجه !

چمن زار خیلی دور است وسرشار ازوحشت

آه من لبریز انتقامم، از سایه ها بیمی ندارم

ای زن ، بیمناک از آفتاب وبرف باش

تو نازک اندامی ، آنها غولند

تو از کجا میایی ؟ در دهانت چه داری ؟

که چنین به شعله تغییر شکل میدهد؟

از ستاره عشقم به وقت زندگی و... مرگ

در سینه ات چه داری که چنین بر جسته است ؟

خنجری برای کشتن ، برای انتقام به وقت مرگ

چشمانت درخود چه دارند  که چنین سیاه وبا وقارند ؟

خاطره غم انگیز یک عشق ویک دزد  نابکار

که همیشه آزارم میدهد

چرا سیاه پوشی؟ لباس عزا به تن داری ؟

( افسوس بیوه ای تهیدستم )که دزدی  هستیم را ربود

در جستجوی آن ( مرد شریف ) هستم که تاج افتخارش

بر خاک افتادوخودش واژگون شد

اگر کسی را دوست نداری، اینجا درجستجوی که هستی ؟

من؟!....

درجستجوی جنازه ( مرد شریف) دستهایش به زهر آلوده

بود

آه ای زن .......

او پوشیده دردردها وبی دردی است

بی جان درگوشه ای افتاده درمیان انبوهی از گرد سیال

سپید، او حتی لایق انتقام تو نیست

خدا حافظ ای گل سرخ خواب زده

آه ....از قلب من به مانند چشمه ای

خون فرو میریزد

هنگامیکه اشک حسرت دخترم را میبینم

ثریا .اسپانیا

شعری برای یک روز گرم تابستان

 

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

مرثیه ای برای فاجعه هند

درکنار برج عشق ، نزدیک رود بزرگ

صدای مرگ بلند شد

در حالیکه اسمان همچو یک جواهر میدرخشید

گرازهای وحشی وخونخوار

بسوی انسانها حمله بردند

انها بدنها زا سوراخ سوراخ کردند

تکه تکه کردندبا ستیزه جویی

یک گراز وحشی

روی پیراهن سپید وابریشمی عالیجناب

لکه خونی نشست

هنگامیکه تیرها به درون اطاقها

پرتاب میشدند

او آهار جلیقه اش را تکانی داد

شست به رویای جنبش برگهای سبز کاغذی

صدای مرگ نزدیک باو بود

صدای صدها انسان بخون کشیده

رودخانه خون روی زمین

وزنی که به حالت نیمرخ جان داد

عالیجناب سر خود را بر بالش گرمی نهاد وبخواب رفت

دنیا این است دوست من !

در زیر ساعت شهر مردگان متلاشی میشوند

وما درتخمیر رویا ها ورنجهای بی پایان خود

مانده ایم

دیگر کسی آرزو ندارد که یک رودخانه شود

دیگر کسی به گل سرخ توجهی نمیکند

وهیچکس سواحل لاجوردین را دوست ندارد !

با اندوه هاییکه درمسیر صبحگاهی فرو میافتند

.......... ثریا / اسپانیا