امروز عطش یک سایه را دارم
و... شب درانتظا یک ستاره درخشان
آن چشمه جوشانم که در حسرت نوازش
یک نسیم
درعطش خنده یک کودکم
آوازی را که میخواهم بخوانم
در حسرت عشق های پژمرده که از
اعماق دل خالیم بر میخیزد
شوری ندارند
دلم خالی است
آن آواز را که خالی از اندیشه هایم بود
به دست باد سپردم
وآنکه خالی از رویا ، به دست فراموشی دادم
آوازی که میخوانم ، درحسرت خنده های
پژمرده بر لبهاست
میخواهم بخوانم ، و .. میخوانم
تا باد آنرا به شادمانی قلبهای مهربان ببرد
..... ثریا /اسپانیا
10-12-2008
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر