هجرت ابدی
درکجای این شب سیاه ایستاده ام؟
آیا همه اندیشه هایم را ؛ موریانه ها
خواند جوید ؟
در انزوای این تاریکی
در گردبادی که از فراز دریا ؛ بلند میشود
درکجای این نقطه ایستاده ام؟
اندیشه هایم میل به رویید ن دارند
وسینه ام درتلخی خاک
در رطوبت زمین نمناک
در گودالهای کنار این مرداب
وفاصله ای بین مرگ وزندگی
آهسته آهسته جوانه میزند
شمع بی فانوس من
در کورسوی این کوچه های تاریک
وبد بو
در چهره شکسته پیر مرد ( همسایه)
تنها ، درگردباد یخ زده
میل به روشنی دارد
............
این هجرت ابدی شد
بمن بگو معمای این زندگی را
منکه دلباخته بستر خدایان
بودم
منکه درقبیله مردان کوهستان
بر چهره هز اران مترسک ؛ حاک پاشیدم
حال با کدام فانوس میتوانم این شب تاریک را
به صبح روشنی بکشانم ؟
............
ثریا /اسپانیا
4/11/8
برای سایت ( جار)