چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

تقدیم به

تقدیم به: میم .میم

......

شبانگاه ؛ نگاه من

چشم من

تنها چشم من

خالی از هزاران خاطره های

نزدیک وسرشار از

یاد بود های دور

تلخ وشیرین

بر پنجره ای میدود

که نقش مرا روشن ورنگین

میسازد

نقش عشق آخرین

عشقی آتش زا

که هر لحظه آن نفسی بود

یاد او

گاه گاهی الهام بخش

منست

یاد آ ن چشمان مهربان

که گویی بر دریچه شب

نور میپاشید

......

 

بگو جایم کجابود؟

چرا گهواره خروشان افق

فانوس ما را کشت ؟

وآنگاه ؛ من

مانند یک قطره شبنم

روی علفهای هرزه چکیدم

در آنجا بود که :

نجوای دو پیکر تشنه را

شنیدم

پنهان از چشم هرزه گران

در تاریکی شب نشستم

با رگه های با ریک سبزینه ها

به افق پیوستم

زمزمه عشق دیروز

مرا مست میکرد

دربها را گشودم

و گذاشتم تابوی آن آشنا

مانند نسیمی

روی سینه عریانم بنشیند

تپش های قلبم تند ترشد

شمع را خاموش کردم

چشمانم رابستم

نفسم به شماره افتاده بود

اطاق نیز نفس میکشید

پرده ها درنفس باد

میرقصیدند

آوخ......

چه هوسناک لبان مرا بوسید

با چه لغزش نرمی

در پستی بلندیهای پیکرم

حرکت میکرد

او.....

آن نسیم

آن روح ناپیدا

....

چشمانم راگشودم

زمزمه ها خاموش شدند

و شب تیره

ترسناکتر از همیشه

بر پهنه بسترم خوابیده بود

.......

یک رویا در نیمه شب ژانویه دوهزارو هشت

 

وای برمن

وای برمن

 

" به کجای این شب تیره بیاویزم "

قبای ژنده خودرا ؟ "  نیما یوشیج

 

گفتی که این درخت تناور

از نسیم صبح آبستن گناهی است

گفتی که این شکوفه بهاری

کیفرگناهها ن شبنم را میدهد

گفتی زندگی بی معنی است

اما ؛ در دل آن بسیاری معنی است

چگونه میتوان با کامی تشنه

بر لب چشمه ای نشست وتنها؛

به ریز آب نگریست

تو میدانستی که شکوفه بیگناه بود

تو خبر داشتی که آبستنی درخت؛

از یک تجاوز سرچشمه گرفته

تو میدانستی که چه راه درازی است

تا آن سوی دنیا

وتو.......

چگونه بی خبر ؛ رفتی ؟

زمانیکه در گذرگاهت ؛ سرودی

تازه میخواندم ؟ .

 

ثریا .اسپانیا

 

 

 

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

مار سبز

مار سبز

 

ای گمشده از گله دیوان ؛ به کجا میروی ؟

آن ماران خوش خط و خا ل که بخون بره ای چو تو

تشنه بودند ،

امروز سیراب شدند

هنوز باران سنگ  میبارد در کوی تو

وتو نشسته ، ساکت ، سرد ، خاموش ؟

بیاد آن ماران خوش خط وخال که در آستین  ناپیدای تو ؛

لانه کرده بودند !؟

به کجا میروی ؟ ای مسافر خسته !

درب غار بسته شد

اصحال کهف  در آن ماندند

برای بره های آینده

.......

جنگ ؛ جنگ

هنگامه غریبی است

روز؛ روز جنگ است

باید دل سنگ داشت

نشستن برپای  یک شمع  ودل را به دریا زدن

کار بی دلان است

روز ، روز جنگ است

در هرسایه ای ، یک سیاهی

پنهانی ترا ، به سایه میکشد

ترا نیست میکند

امروز روز گل چیدن نیست

شب در ظلمت خود

( هزاران خفاش خون آشام ) پنهان دارد

..............

ثریا / اسپانیا

28/10/2008

 

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷

گذر بی انتها

سر مرزی بی انتها ایستاده ام

تا آوای ترا از دوردستها بشنوم

تا مرا فریاد کنی

کوچه ها تاریکند، کوچه های خاموش

میخواهم باتو از زمین بلند شوم

وپای برچهره نا زیبای پیری بگذارم

میخواهم چهره کودکیم را درسیمای درخشان

تو ؛ پیدا کنم

میخواهم ( دوباره ) معجزه درخت

تکرار شود

ومن ، آیینه را بردارم ؛ تا شاید بتوانم

از روزنه پنهان آن زیبایی آن زن طناز را ببینم

ثریا / اسپانیا اکتبر 08

 

دونامه

دونامه

 

دوست من ! این دو نامه هیچگاه به مقصد نمیرسد وهیچکس آنهارا  به پستخانه

نخواهد برد ! تنها شاید باد آنرا به دست تو برساند .

عشق وپیمانی را که باتو بسته بودم  ، هنوز بیاد دارم  بین من وتو فاصله ها بود

وپیمان وعهد ومیثاقی که بستیم جدایی از آن امکان نداشت .

عشق ما پاک بود ، پاکتر از سپیدی دامن مریم  وبه هیچ پلیدی آلوده نگشت ،

تنها مدت کوتاهی  سعادت اینرا داشتم  که بتو بیاندیشم ومیدانستم که دوستم میداری

هریک با اندوه دیگری غمگین میشد یم.

 

بر ما تنها یک اندیشه حکم میراند  ، یک روح که در دو کالبد جدا ازهم میزیستند

تو از من جدا شدی  ورفتی  و من باعصای زرین عشق خودمان آهسته آهسته زمان

را می پیمایم  تا بتو برسم .

تو از من جدا شدی وبه آسمان رفتی ومن میان آتشی میسوزم که شعله آن فرونخفته

غمی نیست  من از درون  میدرخشم وشعله های ا ندوهم را پنهان میکنم .

این آ تش درون به چهره ام شکوهی بی نظیر میبخشد .

 

مرگ تو عذاب آور بود ، بهشت ترا از من ربودومن درکنار ذغالهای نیمه سوخته

یک جهنم ، بی هیچ جرقه ای بانتظار نشسته ام.

……..

نامه دوم

 

دوست عزیز ، تا چند ماه دیگر  سرنوشت ها معلوم میشود ، سرنوشت من ،

سرنوشت خانه ام  وخانه تو !

دوست من ، صد حیف که دیگر نیستی  تا ببینی چه جانوارانی  درخانه بزرگ تو

زندگی کرده ویا خواهند کرد  ، خانه زیبای تو که آنهمه برایش سلیقه بخرج دادی

آنرا با بهترین پرده ها  وتابلوهای گرانقیمت آراستی وبه همراه ملاحت وشکوه

خودت زیبایی آن خانه را هزار برابرکردی  وامروز مسکن وماوای گدایان شهر

است .

همه دیوارهای آن سیاه  وچه بسا پرچمی سیاه هم برفرازآ ن نصب نمایند ، خانه ات

بکلی ویران شده  مانند خانه کوچک ما که زیر چرخهای سنگین بولدوز خراب شد

دیگر هیچگاه نتوانستیم  خانه ای درخور خود داشته باشیم .

عزیزم ، امروز همه چیز سیاه شده ، حتا لباس گارسنهای رستورانها وکافه ها نیز

به رنگ سیاه درآمده است گویا خدا نیز عزا دار است .

کادوی روز تولد منهم  دریک قوطی بسیار لوکس با کاغذ سیاه ونوار سیاه بسته

بندی شده بود واگر درخشش  وزیبایی آن شمعدان کریستال قیمتی در میان جعبه

نبود  سخت دچار اندوه وچه بسا دچار خیالات بدی میشدم ؟! .

امروز دنیا  بیمار است  شاید برای تشیح جنازه دنیا دارند تدارک میبینند؟ .

روزی رنگ سیاه  یا مشکی بنظرم بسیار شیک وآلامد بود امروز سخت از آن بیزارم

وگاهی میترسم .

چقدر دلم برای آن لباسهای رنگی تو تنگ شده سفید ، آبی ، صورتی  با آن کلاه های

خوش رنگی با متن لباس که بر تارک سرت میگذاشتی ، چقدر زیبا ودوست داشتنی بودی

دیروز داشتم اپرای ( توسکای ) ماریا کالاس را که سالها پیش در ( کاون گاردن ) لندن

ا جرا شده بود ، تماشا میکرم  ، چه زنی ، چه شکوهی وبا چه غروری روی صحنه

آواز میخواند غروری که شایسته خود او بود، حال تو واو دو موجود خیال انگیز زندگی

را ترک گفته اید وما ماندیم ورنگ سیاهی که بر همه جا پاشیده شده است . سه شنبه

 

 

 

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

رنگ سبز زیتونی

رنگ سبز زیتونی

 

واژه هایم گاهی  به رنگ زیتون سبزند

تمام واژه ها  دراینجا ، بر همین رنگ

نشسته اند

اینجا از ورطه خشونتها خبری نیست

بلندای فانوس بربریت

در پس کوچه های مسکونی ودرکنار

فاحشه های قانونی گم شده است

 

اینجا خبری از عبور تار وتنبور وزنجیر طلایی

( شارع شریف ) نیست

اینجا فریادمردان ، آوازی دلنشین دارد

وزنا ن در برابر آنها میرقصند

 

اینجا برای اجساد مردگان دست میزنند

و هل هله میکشند ، مرگ را ببازی گرفته اند

 

اینجا کبوتران آزادند وبه آسانی به میهمانی

ستارگان میروند

اینجا هیچ بازویی خسته نیست

وهیچ قلمی  در مسیر راه خود نمیلرزد

ونمیشکند

در آوازهایشان شادی موج میزند

نه وحشت مرگ ونه خوف زنجیر

اینجا همه چیز سبز است

به رنگ سبز زیتونی

.............

 

ثریا/ اسپانیا