جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷

دونامه

دونامه

 

دوست من ! این دو نامه هیچگاه به مقصد نمیرسد وهیچکس آنهارا  به پستخانه

نخواهد برد ! تنها شاید باد آنرا به دست تو برساند .

عشق وپیمانی را که باتو بسته بودم  ، هنوز بیاد دارم  بین من وتو فاصله ها بود

وپیمان وعهد ومیثاقی که بستیم جدایی از آن امکان نداشت .

عشق ما پاک بود ، پاکتر از سپیدی دامن مریم  وبه هیچ پلیدی آلوده نگشت ،

تنها مدت کوتاهی  سعادت اینرا داشتم  که بتو بیاندیشم ومیدانستم که دوستم میداری

هریک با اندوه دیگری غمگین میشد یم.

 

بر ما تنها یک اندیشه حکم میراند  ، یک روح که در دو کالبد جدا ازهم میزیستند

تو از من جدا شدی  ورفتی  و من باعصای زرین عشق خودمان آهسته آهسته زمان

را می پیمایم  تا بتو برسم .

تو از من جدا شدی وبه آسمان رفتی ومن میان آتشی میسوزم که شعله آن فرونخفته

غمی نیست  من از درون  میدرخشم وشعله های ا ندوهم را پنهان میکنم .

این آ تش درون به چهره ام شکوهی بی نظیر میبخشد .

 

مرگ تو عذاب آور بود ، بهشت ترا از من ربودومن درکنار ذغالهای نیمه سوخته

یک جهنم ، بی هیچ جرقه ای بانتظار نشسته ام.

……..

نامه دوم

 

دوست عزیز ، تا چند ماه دیگر  سرنوشت ها معلوم میشود ، سرنوشت من ،

سرنوشت خانه ام  وخانه تو !

دوست من ، صد حیف که دیگر نیستی  تا ببینی چه جانوارانی  درخانه بزرگ تو

زندگی کرده ویا خواهند کرد  ، خانه زیبای تو که آنهمه برایش سلیقه بخرج دادی

آنرا با بهترین پرده ها  وتابلوهای گرانقیمت آراستی وبه همراه ملاحت وشکوه

خودت زیبایی آن خانه را هزار برابرکردی  وامروز مسکن وماوای گدایان شهر

است .

همه دیوارهای آن سیاه  وچه بسا پرچمی سیاه هم برفرازآ ن نصب نمایند ، خانه ات

بکلی ویران شده  مانند خانه کوچک ما که زیر چرخهای سنگین بولدوز خراب شد

دیگر هیچگاه نتوانستیم  خانه ای درخور خود داشته باشیم .

عزیزم ، امروز همه چیز سیاه شده ، حتا لباس گارسنهای رستورانها وکافه ها نیز

به رنگ سیاه درآمده است گویا خدا نیز عزا دار است .

کادوی روز تولد منهم  دریک قوطی بسیار لوکس با کاغذ سیاه ونوار سیاه بسته

بندی شده بود واگر درخشش  وزیبایی آن شمعدان کریستال قیمتی در میان جعبه

نبود  سخت دچار اندوه وچه بسا دچار خیالات بدی میشدم ؟! .

امروز دنیا  بیمار است  شاید برای تشیح جنازه دنیا دارند تدارک میبینند؟ .

روزی رنگ سیاه  یا مشکی بنظرم بسیار شیک وآلامد بود امروز سخت از آن بیزارم

وگاهی میترسم .

چقدر دلم برای آن لباسهای رنگی تو تنگ شده سفید ، آبی ، صورتی  با آن کلاه های

خوش رنگی با متن لباس که بر تارک سرت میگذاشتی ، چقدر زیبا ودوست داشتنی بودی

دیروز داشتم اپرای ( توسکای ) ماریا کالاس را که سالها پیش در ( کاون گاردن ) لندن

ا جرا شده بود ، تماشا میکرم  ، چه زنی ، چه شکوهی وبا چه غروری روی صحنه

آواز میخواند غروری که شایسته خود او بود، حال تو واو دو موجود خیال انگیز زندگی

را ترک گفته اید وما ماندیم ورنگ سیاهی که بر همه جا پاشیده شده است . سه شنبه

 

 

 

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

رنگ سبز زیتونی

رنگ سبز زیتونی

 

واژه هایم گاهی  به رنگ زیتون سبزند

تمام واژه ها  دراینجا ، بر همین رنگ

نشسته اند

اینجا از ورطه خشونتها خبری نیست

بلندای فانوس بربریت

در پس کوچه های مسکونی ودرکنار

فاحشه های قانونی گم شده است

 

اینجا خبری از عبور تار وتنبور وزنجیر طلایی

( شارع شریف ) نیست

اینجا فریادمردان ، آوازی دلنشین دارد

وزنا ن در برابر آنها میرقصند

 

اینجا برای اجساد مردگان دست میزنند

و هل هله میکشند ، مرگ را ببازی گرفته اند

 

اینجا کبوتران آزادند وبه آسانی به میهمانی

ستارگان میروند

اینجا هیچ بازویی خسته نیست

وهیچ قلمی  در مسیر راه خود نمیلرزد

ونمیشکند

در آوازهایشان شادی موج میزند

نه وحشت مرگ ونه خوف زنجیر

اینجا همه چیز سبز است

به رنگ سبز زیتونی

.............

 

ثریا/ اسپانیا

 

 

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

آوای من

آوای من

 

 من هنوز هم آواز  خودرا سر میدهم فعلا

من وفرستنده ( هکرها ) که آنهار روی (آن

 لاین ) میبینم

روبرو هستیم .

شبیخون ودستبرد همچون دزد نا بکاری به خانه کوچک من

کار یک انسان معمولی نیست ؛ بلکه دیوانه ای زنجیر گسیخته

که از فشار بیکاری وبدبختی به زندگی دیگران دستبرد میزند.

   ثریا

 

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

خانه کوچک من

خانه کوچک من

 

کدام گناه  باغ بهشت را آلود؟

چرا ابلیس زاده شد ؟

وچرا ناگهان بر صفحه روشن یک نقطه ، نشست

وآتش سوزیها برافروخت ؟

مارا خم وراست کرد ودرمسیر راه خود

صدها هزار کوه آتش از آسمان تاریک  ،

فرو ریخت

چرا همه با و تسلیم شدیم

چرا درحریق خاطره ها غرق ودست دردست ابلیس

بسوی آن شهر بی سو رفتیم ؟

( خانه کوچک من جای دشمن شد )

چه شد ؟ چگونه شد ؟ آنها که شب را به کرامت ستودند

چه شد ؟ چرا شهر خاموش وشب تاریک از روی آن گذشت ؟

چه شد ؟ چگونه شد که چشمان خفاشان ناگهان

گشوده شد

آه ...... ای شب ژرفناک

کدام خدای خاک  به پیروی از سیاره های کور

شهر پر ستاره مرا تاریک سا خت ؟

( طلوع ماه  ودیدار رخسار درآن )

یک فریب بزرگ بود

..........

حال زنبورا نیمه مرده ، درکنار کندوهای خود

شهد انگیبینی بشکل مکعب رنگین

با چنگالهای کثیف خود میخورند

واز پنجره تاریک نفرت

هریک چون یک دزد نابکار

به احساس شبانه تو شبیخون میزنند

.........

 دیگر کسی بفکر قامت بلند ایستاده یک درخت

نمی نگرد

دیگر ستونی نیست  تا بتوان به آن تکیه دا د

" باید درب باغ بیکسی را زد "

.............

ثریا /اسپانیا  13/1/08

 

 

 

 

 

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

شاید اگر امشب

شاید اگر امشب.....

 

در آ ن زمانها نه چندان دور ؛ که هنوز کشتی ما بر روی دریای آرامی میرفت

وهیچ گمانی به این روزهای مصیبت بار نبود ؛ اکثر شبهای تعطیل در خانه ها

میهمانی برپا میشد ؛ (امروز هم هست ؛ اما پنهانی از چشم تیز بین محتسب ) !

بهر روی ما هم هر هفته چند میهمان داشتیم که با شادی وصداقت دل پای به محفل

کوچک ما میگذاشتند ؛ در آن روزها سرگرمی من جمع آوری صفحات ونوارهای

مو سیقی بود هر چند روز یکبار سری به جناب چمن آ را صاحب صفحه فروشی

( بتهوون ) میزدم تا آخرین رسیده هارا دریافت کنم وبا شوق به خانه برگردم  ؛

طبیعی است هنگامیکه میهمانی از راه میرسید من با موسیقی از او پذیرایی میکردم؟

موسیقی کلا سیک کمتر در اینگونه میهمانیها استفاده میشد بیشتر آهنگها وتصنیفهای

روز بود ویا اگر میهمانان جوانی داشتم برایشان از تام جونز ؛ هامپردیگ ؛ سیناترا

و دمیس روسس والبته آهنگهای ایتالیایی واین اواخرهم ( بانی ام) مورد توجه

قرار گرفته بودند.

شبی چند میهمان عزیز داشتم که از بازرگانان محترم وصاحب نام بودند , آنروزها

آهنگ جدیدی بر سر زبانها افتاده بود که خانم مرضیه آنرا خوانده وشعر آنرا جناب

معینی کرمانشاهی گفته بودند ( شاید اگر امشب رود فردا نیاید) .

 

یکی از میهمانان از من خواست که چندبار این آهنگ را تکرار کنم شاید متجاوزاز پنج

یا شش بار این آهنگ تکرارگردید ؛ میهمانان راهی رفتن شدند آ ن آقای بزرگان مارا

به باغ بزرگی که در کرج داشت برای روز بعد میهمان کرد واز من خواست که تا صفحه

 موسیقی  این ترانه را نیز باخود ببرم .

 

فردا صبح همگی آماده رفتن شدیم قرار ما در میدان ( شهیاد) آنروز وآزادی امروز بود

ما رسیدیم ایشان با اتومبیل گران قیمت خود به همراه راننده وخانواده در انتظار ما بودند

قرار شد آنها جلو بروند وما وچند اتومبیل دیگر به دنبالشان باشیم .هنوز مساقت چندانی

طی نکرده بودیم که دیدم اتومبیل های پلیس وآمبولانس با سرعت از کنارمان گذشتند !

در میان جاده کرج دیدم جمعیت واتومبیلهای زیادی ایستاده اند هچکس نمیدانست چه انفاقی افتاده

است  با دیدن آژیر آمبولانس وپلیس فهمیدیم که تصادفی روی داده من وهمسرم پیاده شدیم وبسوی

جمعیت رفتیم ؛ آه ... نه .... باور کردنی نبود او؛ آن مرد محترم در تصادف جابجا مرده وهمسرش

زخمی وراننده نیز بیهوش در گوشه ای افتاده بود ؛ هیچگاه آن چشمان مغموم وخیره شده به

آسمان را از یاد نمیبرم در آن چشمان همه چیز دیده میشد رضایت خاطر و از اینکه مرگی سریع و

زود رس در عین شادمانی اورا ربود .ما برگشتیم ؛ غمگین وافسرده  ؛ من آن صفحه را ازشیشه

اتومبیل به میان جاده پرتاب کردم وبه همسرم گفتم ؛

شاید دیشب او میدانست که فردایی نیست ؛ اشکهای همسرم جاری شد وسکوت کرد .

............

از دفتر این زمانه

 

 

 

آرامشی در تو

آرامشی در تو

 

تنها به گرد نام تو میگردم        

نه آ ن امید ؛ نه آ ن خوشیها

چه بیهوده !

در هزارن چهره نامردمیها

گام برداشتم

نماند هیچ یادی در دلم

شبهایم را به دست میگیرم

و.....

بانتظار آن قاصدی که ؛

از دور می آید

تا ؛ بر صبح من اثرگذارد ، مینشینم

دیروز فراموشم شد

به زیر چتر مهربانی تو رفتم

چشمم بسوی توبود

پشیمانم از این هزار چهره ها

که ؛ هیچ  نباشند آشنا

لکاته های قالب تهی کرده

در دریای زمان

دست من در دست توست

و مینویسم

بر نقطه ای در آسمان

در ستایش روح تو

که ؛ آنشب خاموش شد

جانم همچو ابری

وجام باران گرمش

بر کفم همچو جویبارا ن

پیشکش میکنم

این نغمه هارا

در حریم عشق تو

تا به آرامی چون جویبار

روان شوند بسوی روح تو

.....

ثریا /اسپانیا

تقدیم به : میم .میم