با درودی تازه ؛ تازه تراز گلهای بهاری
برای آنکه دین خود را به شاعران قدیم ومعاصر ادا کرده با شم اول شعر ی از حافظ
می آورم وسپس میپردازم به بقیه
اوفات خوش آ ن بود که بادوست بسر رفت
باقی همه بیحاصلی وبیخبری بود
خودرا بکش ای بلبل از این رشک که گل
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر زمان که اندوهی به دل راه می یابد ویا دردی به دل می نشیند او به کمکم میاید ؛
بیخود نیست که اورا آیینه تاریخ نام نهاده اند .
خیال انگیزی ؛ جبر واختیار ؛ شاعر افلاکی وخاکی ؛ پیام آور دوستی ومهربانی ؛
وطن خواهی ؛ یگانگی مردم دوستی وهزار صفت دیگر که از عهده این صفحه
خارج است او مردی پایدار وروحش در کنار مرد م زمانه اش بود وبه راستی او
آیین دار تاریخ است .
حا ل دل باتو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتم هوس است
هر کسی نقش خود را درسینه صاف وآیینه وار او میبیند وراز دل را میگوید ویا مینویسد.
................
داخل واژه صبح خواهد شد
اردیبهشت گذشته هیجده سال از مرگ شاعری میگذرد که در نازک خیالی ودر عین حال
جهان بینی وپیوند میان آب وخاشاک وماه وزمین وباد واتکای زیاد به بینش عارفانه در
میان شاعران معاصر بی نظیر ویگانه ا ست .
زیر درخت بیدی بودم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم وگفتم :
چشم را باز کنید ؛ آیتی بهتر از این میخواهید ؟
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که ؛ رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
سهراب سپهری اولین مجموعه شعر خود را در سال هزا رو سیصد و سی منتشر کرد ؛
زیر نام ( مرگ زنگ ) در آن زمان تنها بیست وسه سال داشت وزمان تاثیر گیریش بود
در آن زمان اشعار نیما یوشیج را درمجله موسیقی میخواند واز دو شعر او بنام « مرغ غم»
و« غراب» سخت متاثر شد در این شعر بخوبی میتوان تاثیر نیمارا بر روی اشعار او دید
ره به درون میبرد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ؛ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما ؛ در این دیار غریب است
کتاب دوم او دوسال بعد منتشر میشود به نام (زندگی خوابها ) که منعکس کننده سر آغاز روح
عرفانی وسیر وسلو ک درونی اوست
شب را نوشیده ام
وبر این شاخه های شکسته میگریم
مرا تنها بگذار
ای چشم تبدار وسرگردان
مرا تنها بگذار
او در سالهای پرآشوب ؛ سالهای پر تشویش ؛ شیوه انزوای خودرا پیش گرفت
ودر پی بر هم زدن چرخ ؛ که بی گمان غیر مرادش میگشت , بر نیامد ؛ حتی
پرسشی از حوادث روز بر ذهنش راه نیافت ؛ بانتظار هیچ پاسخی ننشست ؛
چرا که او با مطلق هستی در ارتباط بود وپرسش و پاسخش نیز در همین رابطه
بود.
در جنگل من ؛ از درندگی نام ونشان نیست
در سایه آفتاب دیارت ؛ قصه خیرو شر میشنوی
من شگفتیها را میشنوم
جویبار از آن سوی زمان میگذرد
تو در راهی ؛ من رسیده ام
ودر سال هزارو سیصد وچهل وچهار ( شعر صدای پای آب را ) سرود که باعث
شهرت بی نظیرش شد.سپس مسافر وهشت کتاب به وجود آمد .
رفتم قدری درآفتاب بگردم
دور شدم در اشاره های خوش آیند
رفتم تا وعده گاه کودکی
تا میان اشتباهات مفرح
تا همه چیزهای محض
رفتم نزدیک آبهای مصور
پای درخت شکوفه دار گلابی
نبض من آمیخت با حقایق مرطوب
حیرت من با درخت مخلوط شد
دیدم در چند متری ملکوتم
دیدم قصری گرفته ام
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر میرود
منهم رفتم !
نوشته وتنظیم از : ثریا ایرانمنش
اسپانیا
تقدیم به آنهایکه دوست میدارم ودوستم میدارند