پیراهن ا بریشمی
چه هستم من؟
پیراهنی بر پیکری
که ندانسته به بیراهه رفت
چه پرسشی؟
کسیکه دچار تردیدبود
آنکه صدایش در نسیم خاک سرزمینش
گم شد
در میان خوابی آرام وطولانی
وخیالات خام
خواب طلاییش یک ؛ هول بیداری بود
اوبیهوشی را دوست داشت
همیشه پنهان بود
خنده هایش ؛ گریه ها یش
درمیان هیاهوی آهنگهای کوچه بازاری
دریک شهر مرده فراموش شد
آنروزها نیز ؛ هیچ فانوسی نبود
هیچ چراغی روشن نبود
شهر ساکت وآرام
هیاهو درجایی دیگر
او درخواب آرامش
به راحتی نفس میکشید
نه پرنده بود؛ نه آوازه خوان
نه میتوانست پاهایش رااز
پاشنه ( آهنین ) دروازه بیرون بگذارد
دروازه بان بر در آهنی حاکم بود
چشم به یک روزنه مرموز دوخت
در رگهای خاموش او
زیر پوستش چیزی لغزید
زهری که کم کم به مذاقش؛
شیرین آمد؛ اسیر شد
همه حواس اواز دست رفت
این سم شیرین , اورا مدهوش میساخت
همه تاریکها را روشنایی پنداشت
همه فلزات قلب را طلایی
گلهای خشک کاغذی ؛
برایش ارغوان تازه بودند
وآن مرد ؛ آن قصه گو
برایش از بید مجنون , دریاهای دور
ومرغ افسانه ی سخن میراند
اوپای به قصر افسانه ها گذاشت
بی آنکه زنده باشد
و.......
من آن پیراهنم
....................
از درون آن تیره دلان .جانوران خون آشام
سروش آشنایی مجو
آن شادکامان؛ دل آویز شب نورد
درکام هوسهای فروزانشان
فرو مرده اند
پوسیده اند
دور شو ؛ دورشو ؛ ازاین سیه دلان
آنها نورخورشید را نمبینند
روزها مرده اند
وشبها به همراه شبکوران در سایه ها
راه میروند
وتو چه دانی ازاین دامگه ناشکیبان
که در کنار پرتگاه ناشناسی
بانتظار ویرانیت نشسته اند
دورشو ؛ ای خسته زمان
به سایه ات پیوند بخور
که ترا ازلغزندگی نجات میدهد
از کنار آ ن سایه های ناشناس که زخمی
بر پیکر ونواله ای برای نشخوار دارند
دورشو
ار این چشمه های خشکیده وبی آب
که مارهای زهر آلوده درآن چنمبر زده اند
به یکی نام فرنگ
وبه یکی نام ترنج ؛ داده اند ؛دورشو
راز دارخویش باش
در کنار سایه ات .
ثریا /اسپانیا / پنجم مارس دوهزاروهشت