دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

تعطیلی

دوهفته مرخصی داریم !
بنا براین  تا دوهفته ازخدمت مرخصیم وچشم شمارا کمی استراحت میدهیم 
 
با آرزوهای صمیمانه
ثریا .اسپانیا

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

ویکی خانم و

ویکی خانم و..من

 

ماجرای من وویکی خانم خیلی طولانی است چه بسا یک

کتاب چندصد صفحه ی بشود اما از آنجاییکه بعضی از

قسمتهای آن جالب است به ذکر آنها میپردازم .

 

ویکی خانم هنگامی باین شهر رسید که تقریبا نیم بیشتر

مردم از ایران درحال فرار بودند ! همه از قدرتی خدا یا

مهندس بودند یا دکتر ویا وکیل از این پایین تر رده ای

نبود ! ما هم از همه جابی خبر وساده دل حرفهای آنها را

باورمیکردیم ؛

ویکی خانم از این موضوع حسابی استفاده کردو خلاصه

هرروزی به نحوی او مزاحم ما میشد ویا سرزده بخانه ما

میامد تلفن های رووزانه او قطع نمیشد هر روز صبح اول

وقت :

زر.....زر.....زر....! گوشی را برمیداشتم ، بلی خودش بود

سلام خانم ، حال شما چطوره ؟

ویکی خانم با اه و ناله میگفت :

ای وای نگو دیشب یه خورده مردم آه دل درد دارد مرا میکشد

بعد تن صدایش عوض میشد ومیگفت "

چی بگم خواهر؛ دیشب برادرم از پاریس زنگ زدو گفت :

ماهمه نگران توهستیم اونجا چکار میکنی ؟ اونجا که جای آدم

حسابی نیست !! (جناب اخوی درپاریس دریک رستوران گارسن

وکمک آشپز بودند) وادامه داد :

باو گفتم یک خونه شیک توپاریس برام بخر ، پولشوخودم میدم!؟

تا من بیام اونجا به زنت هم بگو چند کلاه شیک واخرین مد برام

بخره تو که میدونی من همیشه تو پاریس کلاه سرم بود ؟ .

خوب ؛ توچطوری بگو ببینم دیشب شام چی خوردی ؟ راستی پسرت

به دیدنت میاد ؟ طفلک معصوم این بچه های تو چه همه باید زحمت

بکشند تا یک لقمه نون بخورن ، خدارو شکر ! بچه های من همه

جیب هایشان داغ وگرم است ( فرزندان گرامی ایشان از کمک های

صلیب سرخ ودولتهای اسکاندیناویا ، جیبهایشان گرم میشد گاهی هم

خرید فروش بعضی از ( چیزها) که بما مربوط نمیشد) .

..........

زر...... زر..... زر..... بلی خودش بود

سرم درد میکرد وحوصله شنیدن چرندیات اورا نداشتم !

سلام خانم ویکی خانم حالتان چطوراست ؟

واه واه پناه برخدا از کی تا بحال ماخانم ویکی خانم شدیم ؟ مگه ویکی

چه عیبی داشت ! راستی ، بچه ها کجان ؟

میای اینجا یه قهوه بخوریم ؟

نه ! سردرد شدید دارم

خوب عیبی نداره من بدبخت باید برم ششصد تا کارت تبریک بخرم

وبه دوردنیا بفرستم . یک عالمه کادو هم خریدم که باید اونا روپست کنم

خوب جونم هرکی بامش بیش برفش بیش !

  پرسیدم خوب عید چکار میکنید ؟

گفت واه واه مرده شور هرچی عیده ببرند عید چیه اما اگه بدونی که سبزه ام

چه مخملی و پر شده از اون عدس گنده گنده ها خریدم میخوام یه هفت سین

گنده هم بچینم !!!

گفتم پس چرا اول میگویید مرده شور عید را ببرند  ؛ بعد میخواهید

هفت سین گنده گنده بچینین .

گفت مادر ، بخاطر این پسر بزرگه که همیشه میگه مامان جون عید

خوبه یادته تو ایرون ما چقدر ( دلار) !!! عیدی میگرفتیم ؟ بخاطر

اونه که من سبزه سبز کردم .گفتم مبارک باشه من نمیدونستم که در

ایران آنزمان عیدی ها را بادلار هم میدادند .

پیش خودم فکر کردم بیچاره ویکی خانم حالا چطوری اینهمه کادورا

به پستخانه میرساند لابد یک ( فورگونت ) اجاره میکند ؛ آخه اینهمه

کادو ؟.

............

زر .......زر......اوه ! نه !

الو ؛ بعله خودمم حالتون چطوره ؟

ببینم از کی تا حالا بدون اینکه بمن بگی میری سفر؟

گفتم مگه من بایدبشما همه چیزم را راپورت بدم ؟

گفت  ؛ بله ؛ خوب یعنی اینکه دوستی همینه ما باید از حال هم خبر

داشته باشم !!!!

یکروز دیگر کلافه شدم گفتم ، خانم عزیز من باندازه کافی دراین شهر

مشگل وگرفتاری دارم شما دیگر مشگلی اضافه برایم نشوید کمکی که

نمیکنید همیشه موقعی که من گرفتاری داشتم شما یا بیمار بودید .یا

میهمان داشتید ؛ یا بافلان خانم وآقای دکتر ویا فلان آقا وخانم مهندس

بودید ، من احتیاجی ندارم که زیر لوای دیگری سینه بزنم من خودم هستم

گوشی را گذاشتم ، مدتی خبری نشد خوشحال که دیگر تمام شد.

 

ویکی خانم دختر یکی از مهاجرین عراقی بود که در جنوب تهران بکار گل

مشغول وسپس گل ها را درکوره به آجر تبدیل میکرد ، با دختر یکی از

بزرگان وخانه داران ( قلعه) عروسی کرده وحسابی شده بود همه کاره محل

ویکی خانم فهمیده بودکه من این را میدانم بنا براین روزی بخانه ما آمد و

قهوه ای نوشید وسپس گفت : تومیدونستی که اول میخواستند دختر دایی مادر

منو برای شاه بگیرند ، پدرم مخالفت کرد وگفت نه ، ( خنده توی دلم پیچید

وداشتم میترکیدم ) . ادامه داد:

خدارو شکر ، اگه زند گیمون از دستمون رفت اقلا میدونیم پدر ومادرمون کی

بودن واصل ونسبمون معلومه ، تو میدونی اصلیت خانواده مادری من به

(مالک اشتر ) میرسد !! گفتم نه ، نمیدانستم  شما اول بمن گفتید که از خاندان

هزار فامیل میباشید، به همراه پدرتان در روز جشن مشروطیت به مجلس شورا

میرفتید .

 بعد که هزار فامیل تبدیل به دوهزار بی پدر ومادر بی

فامیل شد شما هم تغییر رشته دادید؟ بعد هم من ایشان را نمیشناسم ؛

نویسنده بودند؟ یا تاجر ؟ یا یک فیزیکدان  ومحقق ویا چیزی را کشف کردند؟

گفت :

تو چطور مسلمانی هستی که مالک اشتر را نمیشناسی او در مسجد کوفه اذان

میگفت .....

گفتم تاجاییکه معلومات اسلامی من اجازه میدهد وآلزایمرم هنوز عود نکرده

گویا بلال حبشی بوده که اذان میگفته ویا شاید هم جد شما؟

من تنها یک مالک میشناسم آنهم برادر دوستم میباشد که درکانادا درس میخواند

...............

ویکی خانم از راه رسید وگفت :

مژده بده سفارت به همه ما پاسپورت داده من میخوام برم ایرون .

برای همیشه از ایشان خداحافظی کردم وایشان را بخدا سپبردم تا برود بر اشترش

سوار شود ومنهم پیاده طی طریق کرده وگوشهایم درامان بماند.

 

شنیدم پسرشان ویلا خریدند؛ دردوبی دفتر زدند!!! مغازه فرش فروشی باز

کردندوایشان هم مرتب بین کشورها در رفت وامد میباشند و با بزرگترها

نشست وبرخاست دارند و.......

ما ماندیم همان ریگ کف جوی آب .

 

چه میشود کرد ! نه بامی داریم که روی سقف آن برف بنشیند ونه بوریایی که

بشود روی آن سفره یکهزار نفری پهن کرد وروزی یکصد نفررا سر همان

سفره غذا داد. !

اینها همه از دولت سر ا یمان است .

 رشته تسبیح اگر گسست معذوردار

دستم اندر پای ساقی سیمن ساق بود

 

...........

لب بستن و نان خویش خوردن

بهترین کار این روزگار است ..

 

.........

ثریا /اسپانیا

از دفتر این زمانه

 

 

 

 

 

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

کوما

کوما

 

کجا هستم ؟ این سرو صداها ، ازکجا میاید ؟ آه ... چه بوی بدی

کسی پرسید :

ازکجا آمده ؟

دیگری جواب دان نمیدانم ، آمبولانس اورا آورد ؛ چیزی هم به همراه ندارد

وای !! چرا  ! دارم ، کیفم ، کیسه های خرید ! آنها کجا وچطور شدند ؟

شاید طبق قانون جنگل اگر افتادی اول ترا لخت میکنند بعد ترا به طبیب

میسپارند .

گوشهایم میشنیدند ، چشمانم بسته وهمه پیکرم بیحرکت روی یک برانکار

افتاده بودم ؛ دهانم خشک ؛ گلویم بهم چسپیده ؛ میخواستم فریاد بکشم

دستهایم ، آه دستهایم کو ؟ چرا بیحرکتند ، پاهایم ،  وای ، نکند سکته

کردم ، نه ! نه! بیاد بیاور اول کجا بودی .

توی خیابان با کیسه های خرید وکیفم که روی شانه ام بود ، ناگهان

صدای زنگ یک کلیسا بلند شد ، اینجا؟ کلیسا ؟ پس مقام روحانیت

همه جا ها راگرفته ، برگشتم ببینم این صدای زنگ از کجاست ، ناگهان

گویی همان زنگ سنگین برنجی بر پشتم فرود آمد ودیگر چیزی

نفهمیدم ! حال از بوی بد ضد عفونی وسرو صدا  ورفت وآمد دیگران

میفهمم که درون یک کلنیکم ؛ دونفر بالای سرم ایستادند یکی گفت:

یک خارجی است ! نه نه من خارجی نیستم ! چرا هستم در این سرزمین

همه خارجی هستند ، دیگری گفت از کجا آمده !!

آه چرا نمیتوانم حرف بزنم ، دستی بگونه ام خورد : سینورا ، سنیورا

آیا بیداری !

بلی بیدارم ، اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم ، نمیتوانم حرکت کنم کمکم

کنید !

و.. آنها دورشدند ، کلمه خارجی در گوشم بد جوری حرکت میکرد ،

اگر از خودشان بودم الان همه شهر دراینجا جمع شده و دورم را گرفته

بودند ، آهای ... من زنده ام ، بیدارم ،  صدایم تنها درگوشهای خودم

میپیچید . بفکر کیفم افتادم ؛ کلید خانه ؛ تلفن ؛ عینک ، لیست خریدم و...

خوشبختانه آدرس خانه ام درکیفم نبود ( که میبایست میبود) چه بسا

الان دزدی درخانه ام نشسته ومشغول جمع آوری چیزهای خوب من است

مرده شور هرچه زنگ است ببرند ؛ همه جارا قبضه کرده اند بنام دین

و........

یا کلیسا ، یا کنیسا ؛ یا مسجد، یا محفل ؛ یا تکیه ؛ یا سنترویا.....

آه ، بچه ها !!! اگر به خانه برگردند من نیستم ، کجا مرا پیدا خواهند کرد

لابد به پلیس خبر میدهند وقبل از همه به سردخانه های بیمارستانها سر

میزندد.

من اینجا هستم ؛ زنده ام ؛ آیا کسی صدای مرا میشنود ؟

من صدای آنها را میشنوم !! یک خارجی است ، توی کوچه افتذاه بود

مست که نبود ؟!  نه بابا ، گویا یک اتومبیل باو زده ودر رفته !!!

آه چقدر پشتم درد گرفته زبانم در دهانم چرخید وناگهان فریاد بلندی

کشیدم ؛ همه سرها بسوی من برگشت .

 

چهارشنبه

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

مرگ جم

مرگ جم

 

بزرگترین ؛ سالمترین ، بهترین ومهمترین و آخرین

بازمانده فرزند ایران نیز دنیا راترک کرد.

به چه کسی باید تسلی ودلداری دارد؟

به : ایران زمین ، که بهترین فرزندانش را قربانی

کرد . دیگر کسی نمانده همه رفتند ؛ همه .

لازم نیست چیزی درباره خصوصیات ا خلاقی

این انسان بمعنای واقعی بزرگ بنویسم ؛

او بزرگ تر ازاین است که بتوان درباره اش

قلم فرسایی کرد.

این حادثه بزرگ را به ایرانیان ( راستین )

تسلیت میگویم که :

چنین مرگی نه درخور او بود

 

 

ثریا /اسپانیا

24/5/2008

 

 

 

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

فریاد

فریاد، فریاد

 

و.... اینک ، ای دخترکان غماز

گرنه لالید ونه گنگ

بگشایید زبان

وبگویید که ازکدام. بهتان

چون شد این چشمه ( خون آلوده )

ه . الف. سایه

........................

کجا میتوان هم آوازی پیدا کرد؟

زمانیکه پاسداران عفت وناموس ؛ بر شبکه های نورانی ما

سایه میافکنند ؟

چگونه در یک شام پلید ، میتوان صبحی سپید را

از سایه های تاریک یک پیکر پلید ، تماشاکرد

تو کجا نشسته ای ؟

که چنان مجذوب خویشی ، وفارغ از سایه های شب

 

در چه روز میتوان خندید؟

درچه زمانی  میتوان گریست ؟

و.... در میان کدام راه  میتوان نشست ، یا دوید

ودر زیر کدام سنگ  میتوان برای ابد آرمید؟

ما درکدام عصر ، زمان را میپیماییم ؟

 

افق غربت فراموش شد

جاده ها همه هموارند

تیرگیها ، همه روشنایی شد!

و من در این خیالم

که چگونه جاده شب را ، با نورماه طی کنم

در زمانیکه بازوان کثیف تو ، پیراهن عفت زنی را

در پستوی محبس پاره میکند !؟

چگونه میتوان رنگین کمانی از نور ساخت

چگونه میتوان خورشید را فرا خواند ؟

تا آن بازوان نا پاک را ، از پیکر لطیف آن زن

دورکند ، بشکند ، وترا درجاده شب ویران کند

ای بخون  تشنه .

 

قروردین . از دفتر این زمانه

 

 

 

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

شعر وشاعر

شعر وشاعر

 

شاعر نیم وندانم شعر چیست

من ؛ مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

 

نمی توانم درنقش دیگری باشم ، نقشی از شاعران گذشته ویا نویسندگان

نمی توانم اشعار دیگران را پس وپیش کنم وکلمات را جابجا کرده (واژه)

بسازم.

آنچه راکه برروی این صفحه میاورم نه شعراست ونه نثر؛ تنها یک

فریاد است ، فریادی درمیان غوغای این دنیای پرهراس ودهشتناک که

گاهی از فرط نومیدی آنرا به دست کلمات میسپارم تا به گونه ی که میلش

میکشد آنهارا بسازد وردیف کند!گاهی یک خط مستقیم؟!! گاهی چند سطر

بی وزن وبی قافیه ، هرچه باشند نوازشگر روح بیقرار من هستند.

نغمه هاییکه ازدرونم به بیرون تراوش میکنند بامید آنکه شاید روزی به

گوش خوکان ، جغدان شوم وخفاشان شب ، برسند.

امیدی نا پیداوندائی است که از دل خسته ام بلند میشود ،هنگامیکه از یک

بوسه میگویم آنرا باتمام وجودم احساس میکنم وزمانیکه از یک گل سرخ

سخن میرانم عطر وبوی دلکش آن درمشام جانم پراکنده است وسرانجام بنده

آن موهبت بزرگم که نامش (عشق)  میباشد همان عشقی که یگانه وبی همتا

وگاهی خدایم را درآن میبینم ، همان کلامی که این کبوترخسته را از سکوت

دهشتناک وسهمگین خود بیرون میکشد وبسوی شهر روشنایی میبرد ومرا

از شبکوران دور میسازد .

قندیل بزرگ این (واژه) درشبستان سینه ام همیشه آویزان است .

نه، نمیخواهم دیگری باشم وهیچگاه هم نخواسته ام ؛ من خودم هستم ,

 

ثریا / اسپانیا

18/5/2008

..............