سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

نه

نه ! هرگز

 

هرگز چو او !

در انتظار لقمه ای

به دست نامردی ؛ بوسه نخواهم زد

هرگز ؛ چو ا و

با چشم بسته

با هر بی پاوسری

نخواهم نشست

هرگز ؛ با نتظار

یک کوله بار وفرارسیدن

یک بهار !!

نخواهم بود

بهار من؛ خزان من

زمستان من

در اولین سپیده دم خلقت

در میان دشتی از لاله وگل سرخ

بوستانی ازعطر ریحان

زاده شد

اینک بر بلندای دیواریک با م

می نشینم وفریاد برمیدارم

که پر شود

همه دنیا از صدای من

وخواهم گفت

ای مسکین حقیر

پرهیز من از تو

وترک کردنت

وفراراز ویرانی تودر آن سپیده دم

تابستانی

یک معجزه بود

چه آسوده از آن

( دخمه شریف)

رهایی یافتم

ثریا /اسپانیا

از: دفتر این زمانه

ناشناس

ناشناس

" برای آن " ناشناس " که آهسته میخزد به برگهای

کاهی پراکنده من ؛ واشعار " حمیدی شیرازی " را

دوست میدارد.

فرسوده از شرارعشقیم وانتقام

از عشق وانتقام دماری گرفته ایم

آنجا نشاط کرده که یاری گرفته ایم

اینجا فغان کشیده که ماری گرفته ایم

دامان یار زیر سردشمن است وجان

مارا بگو؛ که دامن یاری گرفته ایم

از هفتاد * تمامی گذشت وما

هفتاد ساله چهره نزاری گرفته ایم

گویند کز بتان زچه روکرده ای نهان ؟

چیزی شنیده ایم وکناری گرفته ایم

.........

· دراصل شعر پنجاه بوده است !

........

یکی مرغی دیدم به دامی اسیر

که مرغی بدانسان فریبا نبود

بگفتم که این دام صحرانشین

سزاوار این مرغ زیبانبود

گناهش چه بود این بلند آشیان

بجز آنکه سیمرغ و عنقا نبود ؟

چه ماند به چنگ پلیدان خاک

همایی که هیچش همتا نبود

دریغا !که این پستی و تیرگی

سزای چنین مرغ والانبود

بمن خنده زد مرد صحرانشین

که ای مرد! جای دریغانبود

جز این چیست درخور آنکس که او

نشست اندر آنجا که جایش نبود

نه هرجا که دانه است وآسایش است

همه آب ونانی که گوارا نبود

گر ازسر بدر کرده بود او هوی

چنین خسته وبند برپانبود

چه پرسی گناهش چوبینی به چشم

گناهش همان بس که دانا نبود

دکتر حمیدی شیرازی (شادروان)

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

فسون

فسون

 

.... وفسونی که به گنده شد لاشه یک زندگی

مرده چه گور مینشاند همه را.....

و.. همه میترسند

که تن این گنداب

نرساند زنی  به لب ایشان آبی

یا گل آوده به تن ریخته دیواری

می افکندشان

بیش وکم شاید به سر

همه میترسند

که تن گنده عفریت زنی

به سپیدای  خو روپوش دروغ

نکشد آنها را دربر

از" نیما یوشیچ ؛ شعر ناقوس  "

در کتاب انجیل  ( لوکاس ) 39/ 7+ بدینگونه آمده که:

عیسی مسیح با زنان رابطه بسیار لطیفی داشت ونسبت

به آنان بالطف ومهربانی رفتار میکرد حتی بازنهای بدنام

نیز با مهر وملاطفت روبرومیشد ودر روز به صلیب کشیدن

او تنها زنان در کنارش بودند ؛ همه یاران وپیروانش فرارکرده

اورا تنها گذاشتند ؛ حتی در جایی نوشته شده که روز سوم

وروزبرخاستن او از گور بر مریم مجدلیه ظاهر شد.

او هرگز زنان را تحقیر نمیکرد.

در عوض پاوولوس یکی از پیروان وجانشین او صریحا در

کتابش آورد که : زنان انسانهای طبقه دوم وزیر دست مردان

میباشنداو مینویسد  که زنان باید در جمع ساکت باشند واجازه

سخن گفتن ندارند ؛ گفتگوی زنان در میان جمع شرم آوراست !

( اگر امروز زنده بود  بطور یقین خودکشی میکرد که میدید زنان

در صحنه سیاست چگونه میدرخشند ) .

پاوولوس مسینویسد :

زنان باید درخانه فرمانبردار شوهرانشان باشند وهمچنان که از خدا

اطاعت میبرند باید از مرانشان نیز اطاعت کنند !!

14/34

پاوولوس  مینویسد زنان باید سر خودرا بپوشانند در غیر اینصورت

مانند این است که سر خودرا تراشیده اند .

" در آن ایان سرفواحش وزنان بدنام را میتراشیدند ؛ "!!

با چنین برداشتهایی هیچگاه نمیتوان جناب پاوولس را پشتیبان حقوق

زنان دانست .

در عین حال او می نویسد : هیچ غذایی در دنیا حرام نیست هرچه راکه

جلویتان گذاشتند بخورید ودر کار خدا دخالت نکنید چرا که اوهمه چیز

را خلق کرده است.

امروز روز ( عشا ق ) نامگذاری شده است روزیکه دکانداران

برای فروش اجناس خود آنرا ساخته اند  تاجاییکه گل رز

سرخ دربازار سیاه بفروش میرسد !!

درحالیکه امروز روز آزادی زنان است در ایام خیلی دور در

سر زمین ما این روز را روز" زنان" نام گذاشته وبه آنها هدایایی

میدادند واز کارخانه وهمه کارهای دیگر امروز معاف بودند

این روز هم مانند همه روزهای زندگی ما برباد رفت ودیگران

در هوا آنرا گرفتند ونامی دیگر برآن نهادند ودکانی دیگر بازکردند

سالهای شادی ؛ روزهای خوشبختی ؛ مانند آبهای بهاری ,

شتابان گذشتند.

ثریا / اسپانیا

14/ 2/2008

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۶

تماشاخانه

تماشاخانه

 

نه ! صحنه خالی بود

سکوت بود

دریک تماشاخانه

آنچه که دیدم باچشم گریان

بر باورم نبود

نقشی بردیوار؟

نقش گرسنه ای ؛ شکم بر پشت

چسپیده

که تمنای نان میکرد

ودر سوی دیگر

جنبش و هیاهو

اندیشه ها واحسا س گم شده

زیر داغ شهوت

شراب ورقص بی پروای شکم

سینه های لرزان؛  گردش کمر

باسن

لکاته های تازه رشد کرده

در کسوت الهه های زیبایی

بی خبر از اشک آن کودک

وتن نمناک مادر

در انتظار پا داشی از

.... بزرگ بودند

...........

آه ! آی عاشقانه شبانه

که سرهای خودرا در میان

شانه هایتان

فروبرده اید

و بروی خاک غریبی

خوابیده اید

بپاخیزید

مردان وزنانی پر توان

ونیرومند

که برزمین نشسته به دوریک شمع

وخودرا گرم میکردند

هم اکنون ایستاده اند

......

ما کولیان آواره جهان

با یک دروغ بزرگ

سرنوشت خود را به دست باد

سپردیم

و سر به آسمان

که همچو قیر سیاه بود

با پاهای لرزان ؛ ایستادیم

آی ؛ عاشقان شبانه

خاموشی سنگین وخواب

را فراموش کنید

وصدای خودراچون نسیمی

بر شاخه های خشک درختان

جوان سر دهید

آنها را دریابید

 

ثریا / اسپانیا

 

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

بجرم شرب

بجرم شرب ؛ مجازات مرگ

 

زین آتش نهفته که در سینه منست  ؛

خورشید شعله ایکه درآسمان گرفت

حافظ

 

شهامت روح وبلند پردازی  لازمه مردان خداست

امروز ما در دنیای مذهب بره زباد داریم در

صورتیکه به شیر بیشتر محتاجیم .

حقیقت مانند آفتاب است که تنها عقاب میتواند در

آن خیره شود .

کسانیکه از فرط داشتن همه زیباییها وظواهر زندگی

نداشتن را احساس نمیکنند ؛ اما یک انسان حساس که

میتواند خوشی های زندگی را در تمام ریشه و عمق

وجودش حس کند باو فرصت بهر ه بردن ار خوبیها

و زیباییهای دنیا را نمیدهند و او آنها را در دوردستها

بلکه در شیشه شیطان میجوید درعین حال خویشتن را

در نشیب زندگی خیلی پایین  ودر دهانه یک باتلاق

فرو برنده نیستی احساس میکند

بالا ؛ بر فراز آن تپه روشن آفتاب هست ؛ گرمی حیات

هست ؛ امواج رنگارنگ آرزو وامید هست  ؛ غوغای

نشاط انگیز زندگی هست  فروغ نوازشگر عشق ومستی

هست ؛ اما ؛ او آن جوان وجوانان دیگری از دست یابی

به آنها محرومند ؛ وهمه از دسترس آنها دور است , دور

وبان بهشت گمشده راهی ندارند ؛

در پیش پای آن جوان تازه نورسیده ؛ جر تاریکی مهیب

و ناپیدای کرانه نیستی چیزی وجود ندارد ؛ او محکوم است

محکوم به فرو رفتن  درکام این چاه عمیق ... مردن وبردن

همه آرزوها را بهمراه .

 

پنچشنبه

8/2/2008

ثریا /اسپانیا

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶

آن غریبه

آن غریبه

 

بوی اورا که در ( اوج ) افتخار !!!!

بود

ببرکشیدم

بی آنکه زنده باشم

از بوی ا و مسموم

و در زیر خاکستر بجا مانده

مدفون شدم

بوی تلخی ؛ حکایتی بود

از بوی برگهای متعفن آن درخت پیر

هوای سالم خانه ام سنگین شد

گلهای باغچه کوچکم افسردند

میان دو چشم سنگی ا و

و دو چشم سرشار از پشیمانی من

برقی جهید

آه ...... ما تا چه اندازه

بهم بیگانه ایم

آنهمه روزهای جوانی

آن ایام

تنهانگاهم بسوی خراباتی بود

که او خانه داشت

بدون آنکه بدانم

در آن دوچشم سنگی و بی رونق

انبوه فاصله ها را دیدم

این خیرگی

این بیشرمی

و مردن اورا

در سایه سوخته آوارگی ها

........

تابستان دو هزارو چها ر