ناشناس
" برای آن " ناشناس " که آهسته میخزد به برگهای
کاهی پراکنده من ؛ واشعار " حمیدی شیرازی " را
دوست میدارد.
فرسوده از شرارعشقیم وانتقام
از عشق وانتقام دماری گرفته ایم
آنجا نشاط کرده که یاری گرفته ایم
اینجا فغان کشیده که ماری گرفته ایم
دامان یار زیر سردشمن است وجان
مارا بگو؛ که دامن یاری گرفته ایم
از هفتاد * تمامی گذشت وما
هفتاد ساله چهره نزاری گرفته ایم
گویند کز بتان زچه روکرده ای نهان ؟
چیزی شنیده ایم وکناری گرفته ایم
.........
· دراصل شعر پنجاه بوده است !
........
یکی مرغی دیدم به دامی اسیر
که مرغی بدانسان فریبا نبود
بگفتم که این دام صحرانشین
سزاوار این مرغ زیبانبود
گناهش چه بود این بلند آشیان
بجز آنکه سیمرغ و عنقا نبود ؟
چه ماند به چنگ پلیدان خاک
همایی که هیچش همتا نبود
دریغا !که این پستی و تیرگی
سزای چنین مرغ والانبود
بمن خنده زد مرد صحرانشین
که ای مرد! جای دریغانبود
جز این چیست درخور آنکس که او
نشست اندر آنجا که جایش نبود
نه هرجا که دانه است وآسایش است
همه آب ونانی که گوارا نبود
گر ازسر بدر کرده بود او هوی
چنین خسته وبند برپانبود
چه پرسی گناهش چوبینی به چشم
گناهش همان بس که دانا نبود
دکتر حمیدی شیرازی (شادروان)