سفر کرده
شاد زی ؛ ای مرد سفر کرده
از تف سموم ( شهر ری) حذرکرده
بسپرده رهی درازناک .و خطیر !!
از رخنه " آمل و نور وکجور" گذر کرده
صد نقش بدیع وزیبا دیده
از دامن ابر سیه سر بدر کرده
تا وارهد اندکی ز شعرو شور
آهنگ سواحل ( خزر ) کرده
گاهی به کنار گهی به میان
عشوه و عشوه گری در عالم هنر کرده
ان موج بین که این عفریت را
در دامن خود جلوه گر کرده
جز سخن تلخ وریا نگفته حرفی
هر لحظه بگونه ای دگر عمل کرده
...........
پرنده ؛ عشق پرواز را
به طوطیان آموخت
مرغان دگری با حیرت آوازی سردادند
آوازی بلند
در لابلای شاخه ها
در هیبت جنگل
آواز آنها
پیچید در گوش باد
باد ؛ هجوم برد بر برگها
برگها از لرزش شب خزان
فرو ریختند
......