به: مهستی
تولد او طلوعی بود که
به غروبی غم انگیز نشست
موریانۀ زمان در دلش رخنه کرده بود
و او در میان دشت پر شکوه جوانیش
به آهوان دشت گمشده، مبهوت
می نگریست
آن زمان که او در اوج ایستاده بود
در خواب هم نمی دید
که
سنگهای فتنه فرو بریزند
واز قبیلۀ انسانی
چیزی به غیر از یک سایه نماند
او به جنگل پناه یرد
و نشست بپای نعره های شیری که
از پیری بیمار شده بود
آهوان دشت گم شدند
ستونها به لرزه در آمدند
و شعله های نفرت سرکشیدند
و باد سیاهی وزیدن گرفت
و... میخ فتنه را کوبید
چراغ قبیله خاموش شد
دیگر کسی به کوچۀ مردمی گذری نکرد
هرچه بود وحشت بود، وحشت ... وحشت
.......