پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

به: مهستی

 

تولد او طلوعی بود که

به غروبی غم انگیز نشست

موریانۀ زمان در دلش رخنه کرده بود

و او در میان دشت پر شکوه جوانیش

به آهوان دشت گمشده، مبهوت

می نگریست

 

آن زمان که او در اوج ایستاده بود

در خواب هم نمی دید

که

سنگهای فتنه فرو بریزند

واز قبیلۀ انسانی

چیزی به غیر از یک سایه نماند

 

او به جنگل پناه یرد

و نشست بپای نعره های شیری که

از پیری بیمار شده بود

آهوان دشت گم شدند

ستونها به لرزه در آمدند

و شعله های نفرت سرکشیدند

و باد سیاهی وزیدن گرفت

و... میخ فتنه را کوبید

چراغ قبیله خاموش شد

دیگر کسی به کوچۀ مردمی گذری نکرد

هرچه بود وحشت بود، وحشت ... وحشت

.......

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

شاعر گریست!

 

شاعر بر کنگو گریست

شاعر بر صف اسیران ویتنام گریست!

شاعر آرزو داشت که دستش را

بر پشت خون آلود پاتریس بمالد!!

شاعر از زنجیری سخن می گفت که نمی دانست چیست

 

شاعر هر روز با اتومبیل گران قیمتش

به صف کافه نشینان پر دود و آغشته

به غبار (نمی دانیم)  می پیوست

تا سرودی بسراید در وصف آنچه را که

خود نمی دانست چیست!

 

شاعر یکشبه مؤمن شد

و دلش خواست در مسیر سر سپردگان نماز بخواند

شاعر در جیب جبرئیل به جستجوی فرشتگان بود

او در هوس بازار کوفه می سوخت

او در شبهای لیلة القدر تاریخ

تا اذان مطلع الفجر

برای ایثار نشسته بود

و بوسه بر لب شمشیر می زد

 

شاعر لرزان بود و می ترسید

و نمی دانست که:

«کدام وامدار ترند»

و نمی دانست که دین او به چه کسی است

او خانه اش را فراموش کرده بود

پیوسته زیر لب می سرود

تبارک الله الحسن الفی القالقین

 

شاعر از شهر اسیران نام می برد

و در انتظار معجزه نشست!!

معجزه آمد و او را باخود برد....

و او بر هودج خود سوار شد تا به مرز آبی کدر رسید

و سپس برای امیر بخارا و شیخ صنعان گریست

و آرزوی بازار و چهار سوق خود را می کرد

شاعر هنوز هم می گرید و نمی داند چرا؟!....

دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۶

آدلینا

 

ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

 

باخودم گفتم:

 

آدلینا! تو با مرگ خودت یک هدیۀ بزرگ به درگاه پر قدرت کلیسای کاتولیک اهدا کردی.  مراسم باشکوهی بود، حتی باشکوه تر از مراسم ختم تو.  همسرت دیشب (تاجگذاری) کرد و به جرگۀ مردان خدا پیوست و کشیش شد!

 

همۀ بانوان و مردان لباسهای شیک و رنگین خود را پوشیده بودند، به غیر از من که بخاطر پیکر باد کرده ام مجبور شدم سیاه بپوشم!  ما در ردیف جلو نشسته بودیم و نگاه بیست و چهار کشیش و خادمین به روی ما دوخته شده بود؛ گویا می دانستند که ما از (آنها) نیستیم.

 

همسر تو از تو قدردانی کرد و اظهار داشت بخاطر از دست دادن تو می رود در گوشه ای از این دنیا به خدمت خلق خدا مشغول شود تا غم سنگین مرگ ترا فراموش کند.  پسرت که چقدر ترا دوست می داشت و شکل ترا نیز گرفته، دخترت، مادرت و برادرانت همه اشک در چشم داشتند. 

 

دوستان تو، شاگردان تو، معلمین مدرسه ای که در آن درس می دادی، همه در این مراسم حضور داشتند و همه دستمال به دست اشک های خود را پاک می کردند.  همسر تو لباس کشیشی را پوشید و چقدر جای تو خالی بود تا او را دراین لباس پر شکوه! ببینی.

 

پس از مراسم برای عرض تبریک در صف قرار گرفتیم و جناب سر اسقف جلوی من ایستاده بود.  عرض ادب کردم.  پرسید آیا عزا دار هستی که سیاه پوشیدی و یا بخاطر شیکی؟!  گفتم صرفاً به احترام به کلیسا و همین.  مرا بوسید وگفت:  چقدر از دیدنت خوشحالم!

 

آدلینا، آیا تو از آن بالاها مرا باو معرفی کردی؟  او اولین بار بود که مرا می دید و من فهمیدم که پوشیدن لباس سیاه من در این مراسم (بد) بوده است.  پس ار آن برای صرف نوشیدنی به محل دیگری رفتیم، اما من غمگین بودم و بفکر دو فرزندت که تنها چگونه خواهند زیست؟

 

ثریا - اسپانیا

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

زبان فارسی

 

در اواخر سال هزار و نهصد و هشتاد که در کمبریج ساکن بودیم روزی به صرافت این افتادم که یک مدرسه و کلاس زبان فارسی برای کودکان ایرانی که کم کم تعداد آنها زیاد می شد دایر کنم، و پیشنهاد خود را به چند آشنای خوب که در آن زمان داشتم در میان گذاشتم و خوشبختانه مورد استقبال قرار گرفت. 

 

یک دو معلم سابق هم قبول کردند که بطور رایگان به بچه ها درس فارسی بدهند.  کتاب کم داشتیم و یا اصلاً نداشتیم، بنا بر این از دوستی و رابطۀ خود با جناب پروفسور پیتر ایوری، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه کمبریج، استفاده کرده و درخواست چند کتاب نمودیم، که ایشان با میل و شوق فراوان ما را به کتابخانۀ خود برده و ما چند کتاب به امانت گرفتیم.  متأسفانه مانند همۀ کارهای دیگر، مدرسۀ ما دوام چندانی نیاورد و با بنا شدن یک دیوار بلند (!) بیشتر از یک ترم زنده نماند.

 

تلفنی به آقای پیتر ایوری اطلاع دادم که: مدرسه بی مدرسه و کلاس بی کلاس،و کتابهای اهدایی حضرت عالی پیش من است.  ایشان گفتند آنها را نگاه دار، و امروز من درمیان کتابهایم این چند کتاب را یافتم: سفر نامۀ ابن بطوطه، ترجمۀ آقای محمد علی موحد، خلیج فارس، تالیف احمد اقتداری، و قصه های ایرانی برای بچه ها،تالیف مرحوم انجوی شیرازی، که مأخذ من در این نوشتار شده است.

 

زبان فارسی (دری) در روزگاران گذشته از عزت و احترام و شهرت و اعتبار فراوان برخوردار بوده و وضع بسیار درخشان و آبرومندی داشته، و در اقصی نقاط دنیای آن روز معروف و رایج بوده است.  یک نمونه از این نفوذ و رواج را به روایت ابن بطوطه، جهانگرد سرشناس قرن هشتم هجری می خوانیم:

 

امیر بزرگ قراط که امیرالامرای چین است ما را درخانۀ خود میهمان کرد و دعوتی ترتیب داد که آنرا (طوی) می نامند و بزرگان شهر درآن حضور داشتند ..... سه روز در ضیافت او بسر بردیم و سپس م ارا به همراه پسر خو د به خلیج فرستاد و ماسوار کشتی شدیم.... مطربان و موسیقدانان نیز با ما بودند و آنان شعری را به فارسی می خواندند که چند بار بفرمان امیر زداه این شعر تکرار شد چنانکه من از دهانشان فرا گرفتم.  آهنگ عجیبی داشت و چنین بود:

 

تا دل به محنت داده ام  در بحر فکر افتاده ام  

چون درنماز ایستاده ام گویی به محراب اندری

 

حال درچنین دوره وزمانه ای اگر فرزندان ما با تربیت ملی ما و آداب و فرهنگ خویش آشنا نباشند و با همان سنت ها و رسوم انسان ساز و آدمی پرور ایرانی اصیل بار نیایند رنگ اجنبی بخود می گیرند و به آسانی آن پاکدلان معصوم را از ما خواهند گرفت و فرهنگ خود را به آنها تحمیل خواهند نمود و آنها را به رنگ خود در خواهند آورد...و رنج آن برای ما خواهد ماند.

 

سفر بدون همسفر!

 

سفر من چگونه آغاز شد؟ و چگونه پایان خواهد یافت؟  نمی دانستم که این سفر همیشگی است.  هنوز در انتظار باران و بوی نسیم (گلستان) بودم.  حال دچار حیرت شدم؛ هنگامی که دانستم دیگر راهی برای برگشت نیست.  کشتی بی بادبانم در دریایی وسیع و زیر امواج خروشان باد مسمومی که از آنسوی میامد غرق شد.

 

حال در کجای این زمان ایستاده ام؟  در کدام از مرحله دارم شبها  وروزها رامی شمارم؟  و سپس به کجا خواهم رفت؟  این سفر چگونه آغاز شد؟  چرا کسی با من همراه نبود؟  حال به کدام ساحل میخواهم برسم؟  نجات من به دست چه کسی است؟

 

……

 

دیگر نه به چراغ فانوسی دریا می نگرم، و نه میل دارم که پای برماسه ها بکوبم.  اما هنوز مانند همان دخترک (کولی) در ساحل بانتظار (معشوق) ایستاده ام و به دریا مینگرم.  شاید بار دگر (معشوق) من به همراه امواج دریا سوار بر یک کشتی بادبان بر افراشته بسوی من بیاید! 

 

دیگر به آن ایوانی که (حافظ)  در آنجا نشسته بود نمینگرم.  دیگر به آن مخده ای که (خیام) بر آن تکیه داده بود نگاه نمی کنم.  نگاه من به یک دیوار گچی، خالی و تهی از هرگونه خاطره ای است .  دیگر میلی به دیدن بازار (مسگرها) ندارم، و ابداً دلم نمیخواهد در دامنۀ آن کوه بلند سجاده ام را پهن کنم.  حتی میل به گریستن درمن مرده است.

 

در زمان بدی زندگی می کنیم.  در حاشیۀ تنهائی ها، بیگانگی ها، ماتم و اشک و غروب پرغبار و شبهای پر فساد.  در زمان (کوتوله ها) و در زمان (شیطان بزرگ)، در میان بیماریها و سفر مرغان و کبوتران به دیار نیستی؛ به همت بزرگوارن، (پنج یا هشت)؟!

شاه من

 

راه تو از بالای یک تپه

و زیر یک آسمان همیشه (مه گرفته)!

پیدا بود

نقش تو، سرافرازی ما

و نقش همیشه بیدار تو

در سکوی خورشید نمایان بود.

چندان دلاوری نداشتی؛ دلاورانی هم نداشتی!

اما به را ستی ایمان داشتی

و با این هجوم سر سام آور مردمی

که از بی ایمانی ناگهان ایمان آوردند

و هر یک دروغی بودند به پهنای همان دشت

پر آفتاب که تو در آن (بیدار) ماندی

به هراس افتادی؟!

همۀ مرگها یکسان نیستند

مرگی درنهایت خواری

مرگی در عین بیداری

و مرگی که از سلامت روح و ایمان واقعی

در چرخش  یک گردش خورشید

اتفاق می افتد

.....

تو تنها بودی و از ازدحام این جمعیت

ناگهان لبریز از ایمان شده !!!!

بخود لرزیدی

صدای نبض تو هنوز بیدار بود

تو دریک فصل سرد

به میان دیواری

گرم از جنس ماسه پناه بردی

به ییلاق بیگانه

با تب همراه همیشگی ات

و تو قطره قطره آب شدی

تو حتی به کین هم برنخواستی

تو به تماشای ابرها نشستی

که تا انتهای دریاپ

پیوند ناگسستنی با آب دارند

تو رفتی و ما در میان بیگانگان

بیگانه ترشدیم

دیگر حتی آوای مرغ شب را هم نمی شنیدیم....

ما تنها شدیم، تنهای تنها.