دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

دو سفره

 

به منزل دوستی رفته بودم.  در اطاق بزرگ پذیرایی او بر بالای شومینه عکس بزرگی در یک قاب زیبا جلب نظر مرا کرد.  عکس، مردی را نشان می داد در لباس دهقانی و با یک پوشش نمدی در میان مشتی گوسفند و دو سگ که به چوبدستی خود تکیه داده بود.  در کنار آن عکس دیگری در یک قاب گرانبهای نقره پیره زنی روستایی را نشان می داد که لباس سیاه پوشیده با یک روسری بسبک روستاییان شمال این کشور.

 

از او پرسیدم: صاحب این عکس چه کسی است؟  با غرور فراوان گفت:« این عکس پدرم میباشد که (پاستور) یعنی چوپان بوده و این عکس هم مادر بزرگم است که دلم براش خیلی تنگ شده »، و برگشت چند قفسه و چند صندلی را بمن نشان داد و گفت: « اینها همه متعلق به مادرم بزرگم می باشد.  چه حیف دیگر نیست.  من هر چند گاهی به همان دهی که پدرم و مادرم و همۀ خانواده من زندگی می کردند می روم و چند روزی در خانۀ پدرم که هنوز باقی است می مانم و از روح آنها انرژی می گیرم و بر می گردم. »

 

همسر این خانم یک ژنرال برجستۀ ارتش دوران فرانکو و دوست و همدوره (دیکتاتور) بوده که امروز اثری از هیچکدام نیست و تنها شال قرمز ژنرال بر پیکر بانوی مقدس (روزاریو) در کلیسای شهر نصب شده است.

 

و بیاد روزی افتادم که درخانۀ یک همشهری که صاحب چند شرکت و پول فراوان!! است، ناهار میهمان بودیم.  بر بالای شومینۀ مجلل ایشان عکس مردی در یک قاب بزرگ قرار داشت که بی شباهت به صاحبخانه نبود.  پرسیدم: ایشان ابوی میباشند؟  به تندی گفت:  « نه، نه، این مرد باغبان ما بوده اما من بس که او را دوست داشتم عکس او را اینجا گذاشته ام!  پدر من دیپلمات بزرگی بود.»  همسر خارجی او که بخوبی زبان ما را می دانست نگاهی تحقیر آمیز باو کرد و سپس نگاهی بمن و..... و هیچ نگفت.

 

و این است فرق دو ملت.  بقا و پایداری آنان تنها درهمین نگاه داشتن خاک و احترام به گذشتگان است و حتی حکومت هشتصد ساله قوم عرب نتوانست نه تنها چیزی از آنان بگیرد بلکه چیزی هم برجای گذاشت.

 

یکشنبه

 

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۶

ما مردم

 

اخیراً به همت دوستی نازنین کتابی زیر عنوان «جامعه شناسی خودمانی» نوشتۀ حسن نراقی را خواندم .  کتابی ساده و با نوشته ای خودمانی و انتقادی از جامعۀ ایرانیان .  هزاران کتاب، هزاران پند و اندرز، هزاران شعر و مثل و حکایت، همه مانند همان میخ آهنی می باشند که بر سنگ فرو نمی رود. 

 

فایده ای هم ندارد.  باید قرن ها بگذرد و نسلها زندگی کنند تا بفهمند که ما چه بودیم و چه هستیم.  بار کردن مشتی (تاریخ) راست و دروغ بر روی شانه هایمان تنها ما را فرسوده می سازد بدون آنکه چراغ راه آیندۀ مان باشد.   تاریخ را باید گذاشت گوشه ای و سپس به جلو رفت.  بمجرد آنکه حمله ای بما می شود فوراً بیاد آبا و اجدادمان می افتیم که ما نوادۀ فلان و بهمان بوده و هستیم، بدون آنکه به تجاوزی که در حق ما شده بیاندیشیم و راه چاره پیدا کنیم.

 

بنظر من اولین سنگ بنای یک اجتماع را خانواده می گذارد، و سپس تعلیم و تربیت.  متاسفانه در خانواده ها اکثراً زور گویی و قلدری و ریا و نیرنگ و دروغ حکم می راند، و فرزندان هنگامی که وارد جامعه می شوند می خواهند یا الگوی برادر بزرگ و یا پدرخود باشند: دنیای مردانه مردانه است، با احکام صادره از ابناء خود.

 

فرزند دختر نیز باید همانند مادر رنج بکشد و سکوت کند،  درغیر اینصورت به هزار تهمت و افتراح او را متهم کرده و چه بسا آیندۀ او را تباه سازند.  ظاهراً  آزادگی و روی پای خویش ایستادن برای یک زن نوعی روی آوردن به فساد است!

 

روزی در مجلسی به بانوئی گفتم که فلانی بد تربیت شده؛ زبان بدی دارد و کلمات رکیکی از دهانش خارج می شود و به همه توهین می کند و این کار درست نیست.  ناگهان همۀ بانوان حاضر در مجلس یکصدا فریاد بر آوردند که تو به چه حقی می گویی فلانی تربیت ندارد.  او پسر فلان حاج آقاست وکلی ثروت دارد!  من گفتم ثروت حاجی به تربیت فرزند چه ارتباط دارد؟  ایشان اول بفکر ساختن حرمسرای خود و سپس شکم مبارک می باشند، و ابداً نمی دانند چند فرزند دارند.  تنها یکی را سوگلی قرار داده تا جانشین ایشان شود و بقیه به دست خدا سپرده شده اند، کما اینکه یکی از همین

نورچشمی ها در اثر تزریق پنی سیلین – برای درمان مرض آن چنانی - زیر کرسی جان داد و هیچکس تا فرداِی آنروز نفهمید که او مرده است!

 

پیوند بازار با بازماندگان خاندان حشم السلطنه معلوم است که چه موجوداتی را به بار می آورد؛ تربیت آخرین نکته ای است که به یک کودک می آموزند.  در گذشته اگر ازکسی میپرسیدی که نام همسرت چیست  جواب می داد که (دختر فلانی) یا (خواهر فلانی) و یا حتی (همسر سابق فلانی) است!!! گوئی خود آن زن موجودیت نداشت .  حال را دیگر نمی دا نم.

 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه که رنگ تعلق بگیرد آزاد است

مجو درستی از این جهان سست بنیاد

که این عجوزه عروس هزار داماد است

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

فکاهی

امروز که لبم با ( لیوان ) شیشه ای برید؛

امروز که دست سردم را به زیر بغلم گذاشتم تا گرم شود

امروز که بوی بد ضد عفونی ؛ از راهرو وخانه همسایه

به مشامم رسید؛

من میان آنهمه بو ترا نمیابم !!

آن روزی که لب مرا بوسیدی وگفتی ترا دوست دارم

هنوز لبم با لیوان نبریده بود ؛ وهنوز دستهایم ؛

سرد نبودند

امروز دیگر ترسی ندارم ؛ دیگر بکوچه نمیروم

تا در زیر ازدهام وصدای بوق اتومبیل ها گم شوم

امروز پیر شده ام وپیری ترس ندارد

دیگر از خانه ماندن نمیترسم

چرا که میتوانم با یک نوار چسب ؛ روی زخم لبم

را بپوشانم تا دیگران نگویند :

( چه کسی ترا بوسید )؟؟!!

لیوان لب مرا زخمی کرد و

من با یک جرعه آب طعم خون را چشیدم

و فهمیدم که پیر شده ام

چرا که ندیم لب لیوان پریده !!

من دیگر نمیترسم

همان روز

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

امروز صبح بمناسبت عید پاک پاپ بندیکت شانزدهم یک پیام صلح

برای تمام مردم دنیا فرستاد ( ایرانیا ن) درمیان نبودند ! به هفتاد ودو

زبان مختلف دنیا این روز بزرگ را تبریک گفت ؛ حتی عربی وعبری

وپشتو و.. ارمنی ... اما از زبان فا رسی یا ( پارسی ) خبری نبود .

خوب . خلایق هرچه لایق

درمیان این ملت همیشه زنده ؛ حتی در بدترین دقایق آنها به چیزی

میاندیشند که ما از آن غافلیم .

زمانیکه مسیح بر بالای صلیب فریاد میکشد که » پدر چرا مرا تنها گذاردی

یا بر بالای کوه زیتون دعا میخواند به کسی غیر از خودش فکر میکرد

به آنکه مافوق قدرت بشریت است به آنکه خالق او بود .

امروز روز رستا خیز اوست و میلیونها انسان اعم از کوچک و بزرگ ؛

سیا ه وسپید زرد وقرمز برای چنین روزی جشن میگیرند و میدانند که

او وگفته ها یش حقیقی بودند نه مجازی .

او انسانها را به صلح ودوستی د عوت کرد نه به خون ریزی وجبر و زور

و به همین دلیل هر ساله طبق گفته واتیکان صدها هزار نفر بر پیروان او

افزوده میشوند .

البته تاریخ وعلم وجود اورا چندان تایید نمیکنند و عده ای عقیده دارند که

یک عیسی ( تاریخی) بوده ودیگری روحانی و چه بسا همین مرد روحانی

با حقیقت وجود خود توانست یک دنیای یک پارچه مسیحی بوجود بیاورد

که کم کم پیروان او گفته های اورا تحریف و هریک به راه خود رفتند .

آنچه مسلم است ؛ مسحیت و جوامع آن با تعلیم عشق و محبت ومهربانی و

گذشت و ریا ضت و قناعت آغاز شد و چه بسا پس از وقوع جنگهای صلیبی

این جامه فساد واسراف وگشاد بازی را فراگرفت و آنچنان پیشرفت کرد که

امروز بجا ی رئوفت ومهربانی سنگین مشتی فلز بر شانه ها فشار میاورد .

پیام پاپ

امروز صبح بمناسبت عید پاک پاپ بندیکت شانزدهم یک پیام صلح

برای تمام مردم دنیا فرستاد ( ایرانیا ن) درمیان نبودند ! به هفتاد ودو

زبان مختلف دنیا این روز بزرگ را تبریک گفت ؛ حتی عربی وعبری

وپشتو و.. ارمنی ... اما از زبان فا رسی یا ( پارسی ) خبری نبود .

خوب . خلایق هرچه لایق

درمیان این ملت همیشه زنده ؛ حتی در بدترین دقایق آنها به چیزی

میاندیشند که ما از آن غافلیم .

زمانیکه مسیح بر بالای صلیب فریاد میکشد که » پدر چرا مرا تنها گذاردی

یا بر بالای کوه زیتون دعا میخواند به کسی غیر از خودش فکر میکرد

به آنکه مافوق قدرت بشریت است به آنکه خالق او بود .

امروز روز رستا خیز اوست و میلیونها انسان اعم از کوچک و بزرگ ؛

سیا ه وسپید زرد وقرمز برای چنین روزی جشن میگیرند و میدانند که

او وگفته ها یش حقیقی بودند نه مجازی .

او انسانها را به صلح ودوستی د عوت کرد نه به خون ریزی وجبر و زور

و به همین دلیل هر ساله طبق گفته واتیکان صدها هزار نفر بر پیروان او

افزوده میشوند .

البته تاریخ وعلم وجود اورا چندان تایید نمیکنند و عده ای عقیده دارند که

یک عیسی ( تاریخی) بوده ودیگری روحانی و چه بسا همین مرد روحانی

با حقیقت وجود خود توانست یک دنیای یک پارچه مسیحی بوجود بیاورد

که کم کم پیروان او گفته های اورا تحریف و هریک به راه خود رفتند .

آنچه مسلم است ؛ مسحیت و جوامع آن با تعلیم عشق و محبت ومهربانی و

گذشت و ریا ضت و قناعت آغاز شد و چه بسا پس از وقوع جنگهای صلیبی

این جامه فساد واسراف وگشاد بازی را فراگرفت و آنچنان پیشرفت کرد که

امروز بجا ی رئوفت ومهربانی سنگین مشتی فلز بر شانه ها فشار میاورد .

یکشنبه

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

دوشنبه دوم ذبیع القده دوهزارو هفت

امروز صبح زود ؛ یعنی نزدیک ظهر ما درخانه ماندیم ؛

بواسطه نگهبانی و نگهداری دو طفل که مکتب خانه آنها

تعطیل بود ؛ با آنکه روز مبارک سیزده بدر بود وما طبق

سنت های دیرین میبایست به دشت وصحرا میرفتیم ؛ اما

نرفتیم ودر خانه ماندیم طرف غروب که هنوز شب نشده

بود ما همگی بسوی آرمگاه مرحوم والد فرزندان شدیم وبا

نثار چند شاخه گل به آن مرحوم تبریک گفتیم از اینکه در

این بهشت برین خفته اند.

سپس بطرف جویباری رفتیم که به سوی دریا میرفت و سبزه

را باهزاران بوسه به وسط آن پرتا ب کریدم و گفتیم برو ؛ برو

تا سال دگر ؛ هرچه باشد این سبزه چند هفته ای مونس ما بود

وموقع برگشتن گفتیم :

خلایق هر چه لایق

.....

سه شنبه

بواسطه حضور عارضه تب وسرما خوردگی باز مانند روز گذشته

مجبور بودیم درخانه بمانیم واز جعبه رنگی مراسم پرشکوه عزاداری

این ملت فرنگی رابه بینیم ؛ به به چه لباسهایی ؛ چه شکوه وجلالی ؛

با آنکه عزا دارهستند اما همه مرتب وآرایش کرده وگاهی هم لبی به می

خوشگوار میزنند تا بهتر بتوانند سنگینی آنهمه نقره وطلا را روی شانها

خود تحمل کنند ؛ من در عمرم اینهم نقره وطلا ندیدم واقعا تماشایی است

حیف که بانزول باران در بعضی از جاها جاده ها بسته ورودخانه ها هم

بالا آمده بودند و هیئت عزاداران در کنجی نشسته ودر کنار طبق های خود

زار زار میگریستند.

باخود گفتم : خلایق هرچه لایق

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

نه در هوس آعوش توام

نه در غم آتش تند

شکوفه مید مد از شعر نابم

که آنرا درون سینه دارم

بوسه ام را به هوا میفرستم

تا چشم خلق را کور کنم

من هر جایی نیستم

ای خانه برانداز

خسته ام از این جنگ وستیز

خانه سیاه

زمین تنگ

وکاشانه ویرانه

باغجه پر گلم دستخوش

؛ طوفان

پا تا بسر تشنه ؛ خسته

کجا یاری کند حلقه بازوی تو

پیکر درهم کوفته ام را

رسوای خو.یشم

و به هنگام مرگ ؛ چنگ نواز

آسمان با سیم عشق

به واع مینشیند

تا دست تب آلود تو

نرسد بر پیکر پاکم .

ثریا . فروردین هشتائ شش