سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

فکاهی

امروز که لبم با ( لیوان ) شیشه ای برید؛

امروز که دست سردم را به زیر بغلم گذاشتم تا گرم شود

امروز که بوی بد ضد عفونی ؛ از راهرو وخانه همسایه

به مشامم رسید؛

من میان آنهمه بو ترا نمیابم !!

آن روزی که لب مرا بوسیدی وگفتی ترا دوست دارم

هنوز لبم با لیوان نبریده بود ؛ وهنوز دستهایم ؛

سرد نبودند

امروز دیگر ترسی ندارم ؛ دیگر بکوچه نمیروم

تا در زیر ازدهام وصدای بوق اتومبیل ها گم شوم

امروز پیر شده ام وپیری ترس ندارد

دیگر از خانه ماندن نمیترسم

چرا که میتوانم با یک نوار چسب ؛ روی زخم لبم

را بپوشانم تا دیگران نگویند :

( چه کسی ترا بوسید )؟؟!!

لیوان لب مرا زخمی کرد و

من با یک جرعه آب طعم خون را چشیدم

و فهمیدم که پیر شده ام

چرا که ندیم لب لیوان پریده !!

من دیگر نمیترسم

همان روز

هیچ نظری موجود نیست: