شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵



چه می توانم بنویسم؟ چگونه بگریم در سوگ مردی که تنها نوازندۀ چیره دست ویلون بود و او را (پاگانینی ایران) می خواندند؟ چگونه می توان نوشت که یکی از بهترین و گرانبهاترین هنرمندان ما بی صدا رفت؟

درگذشت او را به همۀ دوستان، خانواده وصاحبدلان - وهمچینین (خودم) تسلییت می گویم. مانند او مادر زمانه دیگر نخواهد زائید.

روانش شاد.

شنبه سوم فوریۀ دوهزار وهفت

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

قطره و دریا

 

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی است دریا من کیستم

گر او هست حقا که من نیستم

 

سعدی

 

 

 

ولیکن زدریا برآمد خروش

زشرم تنگ مایگی رو بپوش

تماشای شام و سحر دیده ای

چمن دیده ای ودشت و بر دیده ای

به برگ گیاه که بدوش سحاب

درخشیده ای از پرتو آفتاب

گهی همدم تشنه کامان راغ

کهی محرم سینه چاکان باغ

زموج سیک سیر من زاده ای

زمن زاده ای وافتاده ای

بیاسای در خلوت سینه ام

چو گوهر درخشد اندر آئینه ام

 

اقبال لاهوری



EL Burro

روزی یک الاغ در یک دهکده پایش لغزید و افتاد درون یک چاه بدون آب. صاحب الاغ آمد دید که الاغ دارد گریه می کند و او نمی تواند خر را از چاه بیرون بکشد. پس فکری بسرش زد. با خود گفت: الاغ که پیر شده، چاه هم بدون آب وبی مصرف است.

پس اهالی ده را صدا زد و با کمک آنها خاک روی الاغ ودرون چاه ریختند. پس از مدتی که گمان می کردند که الاغ درون چاه مدفون است ناگهان اتفاق عجیبی افتاد؛ الاغ سر حال از چاه بیرون پرید! معلوم شد با هر بیل خاکی که روی الاغ و درون چاه می ریختند الاغ خودرا تکان داده و بالاتر میآمد، و به همین ترتیب بتدریج رسید به روی زمین.

نتیجه:

زندگی هم هرروز به روی ما خاکی می پاشد، انواع واقسام خاک و خاشاک. کسی می تواند بالا بیاید که با هر تکانی خاکها را از بدنش بتکاند و یک پله بالا بیاید. الاغها همیشه بما انسانها درسهای خوبی می دهند!

این متن را من از روی یک روزنامه ترجمه کرده ام.



لحظات خوب!

از من خواستی که از تلخیها ننویسم؛ از لحظات خوب، از میهمانیها و دوره های ودوستان و مگسان دور شیرینی بنویسم.

هر چه به مغزم فشار آوردم دیدم چیزی در آن (لحظات) نبود که متعلق بمن باشد: نه آن خوانندۀ شهیر و نامی، نه آن شاعر وترانه سرا، نه آن زنان بزک کرده و پر افاده، نه آن تیمسار وسرتیپ ها، نه آن آقایان وزراء، نه آن تاجر بازاری، نه آن نقره فروش اصفهانی، و نه دختر شاهزادۀ دول دول سلطنه.

از تمام اطاقهای آن خانۀ بزرگ من تنها همان زیر زمین را انتخاب کرده و به سبک وسلیقۀ خود آنرا دکور کردم، و آرزو داشتم که دوستان خوب و تحصیل کرده وشعرای نامی را که کم وبیش می شناختم به آنجا دعوت کنم و بزم شعر و ادب داشته باشم . نه قهوه خانۀ قنبر و بساط منقل.

تنها لحظه های خوب من زمانی بود که به تالار رودکی می رفتم و ساعتی خود ودنیای اطرافم را فراموش می کردم. بلیطهای تالار همه هرماه به همت یکی از دوستان خودم به دستم می رسید که میدانست من سخت دلبستۀ موسیقی هستم.

چند سال پیش که به وطن برگشتم وهمان خوانندۀ نسبتاً معروف را که مانند گربه معومعومی کرد، وبخاطر پوست سفید و موهای رنگ شده اش در تمام (نظام) جای داشت، دیدم و سلام کردم. با کلی افاده پرسید «شما؟»

گفتم به همین زودی فراموش کرده اید؟ فراموش کردید که چگونه (بست) های کله مرغی در خانۀ ما می چسباندید و با نی نوازنده و ساز همسرتان می خواندید و آخر شب هم سر از کافه ها وکاباره ها درمی آوردید؟! گفت «ببخشید، من نمیدانم شما کی هستید و چه می گویید؟؟!»

نه عزیزم اینها دوستان وهمدوره های من نبودند و نیستند و من هیچ لحظات خوشی را با آنها نداشتم، به غیر از زحمت زیاد وپشیمانی از اینکه مشتی گرسنه بخانه ام هجوم می آورند، می خوردند، میدزدند و در آخر هم یک یا چند سکۀ طل ابه هر عنوانی از همسرم ناز شصت می گرفتند.

سرانجام اطاق را بستم و خود به خارج پناه بردم تا بلکه ازشر این جانوران خلاصی یابم. دوستان من هیچگاه پای باین (محفل) نمی گذاشتند.

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

زنان و سیاست

آیا زنان می توانند دنیا را نجات دهند؟ بعقیدۀ من، نه! دلیل دارم: از زمانی که اولین زن پایش را به دنیای سیاست گذارد دنیا از روال همیشگی خود خارج شد و رو به قهقرا رفت. از روزیکه زنان وارد بازار سیاست واقتصاد شدند، کمتر فرزند سالمی در جامعه حضور یافت.

زنان دچار مشکلات (زنانه) می باشند!! هورمونها مرتب در حال جابجا شدن است و آنها را به بحرانهای روحی می کشاند. گذشته از آن اکثر زنان سیاستمدار مادر و یا همسر می باشند و این

خود در راه سیاست آنها مشکلاتی ایجاد می کند.

نمی دانم چرا ناگهان مردان کنار نشستند ودنیا را به دست این موجودات ظریف و دلربا دادند. بقول دایی جان نا پلئون اصلی (!) زن را فقط باید برای پرستش نگاه داشت. در حقیقت این زن است که دنیا را می سازد اما نه در کسوت یک سیاسی خبره.

خوب مردان دنیا را دادند به دست زنان وخود رفتند به دنبال (بیزنس) و رفع خستگی. و این شد دنیای ما: مردان زن نما، زنان مرد نما، بچه های ویلان وسرگردان، گرسنگی، فقر، جهالت،

بی ایمانی، بیرحمی.

خوب، یا قوت! سر کار خانم هیلری رودهام کلینتون: دنیا دارد به آخر می رسد؛ ببینیم آیا شما عقربه را بر می گردانید و یا بر سرعت آن می افزئید.



یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

قصه گوی پیر

قسمت دوم

 

بلی بچه ها داشتم از غصه ها می گفتم، واز اینکه چگونه حضرت بایتعالی بلا نسبت شما عده ای  را خر می آفریند، همانند خود من.  انگاری که گل مرا با مشتی پهن گاو و خون خر و کمی هم سریش بهم چسپانده و ولم کرده اند توی دنیا و گفتند برو که رفتی.

 

نمی دانم شما هنرپیشه وآکتر بزرگ زمان را که حالا تبدیل به یک (اسطوره) شده اند می شناسید یا نه؟  ایشان در فیلم معروفشان بنام (کازابلانکا) جمله ای فرموده اند که شاید همین ایشان را جاودانی ساخت:  «من برای هیچ کس خودم را به آب وآتش نمی زنم و برای هیچکس نمی جنگم بغیر از خودم». به به!  ایکاش من زودتر این درس بزرگ را یاد می گرفتم، چنانچه  یک بانوی هنرمند ما هم که مدتی (فراری) بودند در جایی اظهار فرمودند که: «اول خودم، دوم خودم، سوم خودم» و لابد بپاس همین طرز فکر صاحب یک جایزۀ (سپاس) هم شدند.  خوب خلایق  هرچه لایق!!

 

حال دیگر یک خر پیر را نمی توان تبدیل به یک میمون بازگوش  نمود. انشاءالله در زندگی بعدی. روز و روزگار شما خوش تا بعد.