چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵



لحظات خوب!

از من خواستی که از تلخیها ننویسم؛ از لحظات خوب، از میهمانیها و دوره های ودوستان و مگسان دور شیرینی بنویسم.

هر چه به مغزم فشار آوردم دیدم چیزی در آن (لحظات) نبود که متعلق بمن باشد: نه آن خوانندۀ شهیر و نامی، نه آن شاعر وترانه سرا، نه آن زنان بزک کرده و پر افاده، نه آن تیمسار وسرتیپ ها، نه آن آقایان وزراء، نه آن تاجر بازاری، نه آن نقره فروش اصفهانی، و نه دختر شاهزادۀ دول دول سلطنه.

از تمام اطاقهای آن خانۀ بزرگ من تنها همان زیر زمین را انتخاب کرده و به سبک وسلیقۀ خود آنرا دکور کردم، و آرزو داشتم که دوستان خوب و تحصیل کرده وشعرای نامی را که کم وبیش می شناختم به آنجا دعوت کنم و بزم شعر و ادب داشته باشم . نه قهوه خانۀ قنبر و بساط منقل.

تنها لحظه های خوب من زمانی بود که به تالار رودکی می رفتم و ساعتی خود ودنیای اطرافم را فراموش می کردم. بلیطهای تالار همه هرماه به همت یکی از دوستان خودم به دستم می رسید که میدانست من سخت دلبستۀ موسیقی هستم.

چند سال پیش که به وطن برگشتم وهمان خوانندۀ نسبتاً معروف را که مانند گربه معومعومی کرد، وبخاطر پوست سفید و موهای رنگ شده اش در تمام (نظام) جای داشت، دیدم و سلام کردم. با کلی افاده پرسید «شما؟»

گفتم به همین زودی فراموش کرده اید؟ فراموش کردید که چگونه (بست) های کله مرغی در خانۀ ما می چسباندید و با نی نوازنده و ساز همسرتان می خواندید و آخر شب هم سر از کافه ها وکاباره ها درمی آوردید؟! گفت «ببخشید، من نمیدانم شما کی هستید و چه می گویید؟؟!»

نه عزیزم اینها دوستان وهمدوره های من نبودند و نیستند و من هیچ لحظات خوشی را با آنها نداشتم، به غیر از زحمت زیاد وپشیمانی از اینکه مشتی گرسنه بخانه ام هجوم می آورند، می خوردند، میدزدند و در آخر هم یک یا چند سکۀ طل ابه هر عنوانی از همسرم ناز شصت می گرفتند.

سرانجام اطاق را بستم و خود به خارج پناه بردم تا بلکه ازشر این جانوران خلاصی یابم. دوستان من هیچگاه پای باین (محفل) نمی گذاشتند.

هیچ نظری موجود نیست: