شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

هذیان

 

 

یک روز صبح زمستان بود که دید دیگر نمی تواند از بستر برخیزد.  تب شدید وسرفه های وحشتناک و ... سکوت اطاق همۀ اشیاء را در بر گرفته بود.  با خود گفت:

 

« چرا اینهمه سرد است؟ چرا نه باران، نه برف ونه رعد و برق وباد هیچکدام نیست.  فقط سرماست که تا مغز استخوان نفوذ می کند. »

 

گرما فقط در سطح زمین بود وبه طبقات بالا تر نمی آمد.  به ناچار در رختخواب ماند و به زندگیش فکر می کرد.  دهانش تلخ، خشک و بد مزه بود.  آرزو داشت کسی بود تا اورا صدا کرده وکمی آب داغ باو می رساند.  اما کسی نبود.  لرزان لرزان خودش را به آشپزخانه رساند و کمی آبجوش با لیمو درست کرد ودوباره به زیر لحاف پناه برد.  دندانهایش بهم می خوردند، و بخار داغ دهانش نشان از آمدن یک تب شدید دیگر می داد.  دستهاتیش را به درون دهانش فرو برد تا از حرارت دهان آنها را گرم کند.  ناخنهایش کبود شده بودند.

 

با خود گفت: « لابد موقع مرگم فرارسیده.  نه، نه، باید با این تب جهنمی مبارزه کنم.  این اولین نیست وآخرین هم نخواهد  بود. »  سرفه های خشک وشدیدی راه نفس اورا بند آ ورده و احساس خفگی می کرد. « نه بهتر است به چیزهای دیگری بغیراز مرگ فکر کنم.  به زندگی. »

 

کدام زند گی؟  چند نوع زندگی داشت و این زندگی در حال حاضر حقیقی ترین آنهاست که از ریاکاریها و توطئه ها بر کنار است و ابداً مانند زندگی سایر دوستانش انباشته از راست ودروغ نیست. و یا به زندگی گذشته، به آن اتفاقات دیروزی که به طور عجیبی دست به دست هم داده و همه چیز را

به زوال ونیستی کشانده بود.  آنچه که امروز باو نیرو می داد همین صمیمت خالی از نیرنگ بود که میان او و خانوداه اش جریان داشت.  راز بزرگی در پشت پرده زندگیش نبوده که از آن وحشت نماید. زندگیش مانند یک کتاب باز که همه آنرا خوانده بودند در گوشه ای قرار داشت و کمتر کسی رغبت خواندن آنرا می نمود مگر آنکه بخواهد دست به یک توطئه جدیدی بزند.

 

بیادش آمد که همین چندی پیش بود که دو پرندۀ سیاه با نوک قرمز خونین در پشت پنجره اش مشغول نغمه سرایی بودند.  آن روز این نغمه ها به دلش بد آمدند.  با عصبانیت آنها را از پشت پنجره دور کرد. گوئی این پرندگان از ایام دور بالها را بهم سائیده و برای اجرای فرمانی پشت پنجره او نشسته بودند، دو شیطان سیه چشم!!  برای او یک کابوس بود.  او که همیشه بیم داشت و از کوچکترین

نشانه ای می توانست وقوع حادثه را پیش بینی کند حال در مقابل این پرندگان زشت و وحشناک حیران مانده بود.

 

پاهایش هنوز یخ کرده و پیکرش کم وبیش می رفت تا در زیر تیغه های داغ تب گرم شود با خود فکر کرد: « هنگامی که جوان بودم مانند یک شاخه ترد و شکنندۀ اقاقیا با عشق بزرگ شدم.  حال یک

درخت پر بر و برگ وشاخه شده ام و تبر زن من چه کسی خواهد بود؟!  مانند یک گل زنبق شکفتم وگل دادم. چشمه سار کوچکی بودم که تبدیل به یک رودخانۀ پر آ ب شدم و امروز ...این قصه ها را برا ی چه کسی می خوانم؟ »

 

 تب او را به بیهوشی کشاند.  از دور صدای دریا را می شنید.  همه جا برایش ناشناس بود مانند روحی سبکبال از جا برخاست و فریاد کشید:

 

« ای زمان، اندکی آهسته تر برو!  ای سالها دور، از حرکت بایستید!  بگذارید که من شیرینی شیرینترین لحظات عمرم را بهتر بچشم.  چرا اینهمه التماس می کنم؟  و شما سالهای خوب از من میگرزید و ای شب، چه طولانی ودردناک هستی.  چه موقع سپیده صبحگاهی فرا می رسد؟

 

آه ... ای عشقهای  فراموش شده، بر گردید.  مرا دریابید.  بگذارید دوباره دوست بدارم.  کجا رفتید ای روزها خوش مستی؟  آیا ممکن است در همین لحظه فرشتۀ عشق بر در بکوبد و من با سعادت بمیرم؟ کجا شدند آن روزهای سرشار از شادی؟  آیا هرگز بازخواهند گشت؟ »

 

صدائی بگوشش رسید.  این چه صدائی است که از اعماق سینه وگلویش بیرون می آید؟  گوئی حیوانی وحشناک در درون سینه اش جای دارد.  صدا مانند فریاد یک مرغ شوم بود.

 

آهسته آهسته فرود آمد و خودش را در روی امواج لا جوردین دریا دید.  موجها باو حمله می کردند

و او را پائین وبالا می بردند.  دوباره سردش شد.  یخ کرد و دوباره لرزید.  از دریا می ترسید.  همه جا تاریک بود و سکوت.  آهی از دل کشید و فریاد زد: « آیا کسی هست تا صدای مرا بشنود؟   دهانم خشک است... تشنه ام ...آب ... لطفاً کمی آب بمن برسانید... تشنه ام....»

 

سکوت، همه جا سکوت و تاریکی مطلق.

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

دریای مدیترانه

 

من نه دریای مدیترانه را دوست دارم و نه به سواحل سنگستانی آن چشم دوخته ام.  نه آبهای لاجوردین آن و نه گوش به نوای ساکنینش و نه حوصلۀ شنیدن امواج شبانۀ آنرا دارم.

 

نه تمدن یونان ونه چراغ اسکندریه و نه غول و رؤیای شهرهای ایتالیا مرا می فربد.  نه جبلق الطارق برایم مهم است ونه نسیم خوشبوی مارسی وموناکو مرا بسوی خود می کشد؛ آنها ارزانی همان کشتی نشینان و قمار بازان وبرده کشان و برده فروشان باد.

 

دریای مدیترانه بیماری زا و کشنده است.  در قدیم و در سرزمین روم اعتقاد مردم بر این بود که ماه (جون) پیلۀ کرمهای ابریشم باز می شود وماه سپتامبر وقت گشودن وصیتنامه ها می باشد!!  چون در ماه سپتامبر اکثراً از بیماریهای گوناگون می مردند وتمدن جدید هم نتوانست جلوی این بیمارها را بگیرد.

 

من به ساحل دریای مدیترانه آمدم بخیال آنکه شبیه جنوب سرزمین خودم و شهر کویریم کرمان میباشد.  درحالیکه کرمان دل عالم بود وما اهل دل نه اهل دریا.

 

هیچ احترامی باین دریا وسواحل آن ندارم وهیچ عشقی به مردم آن در دلم نیست، مردمی که مانند همان امواج خاکستری پیش می آیند وسپس عقب نشسته بتو حمله می کنند.  نه درهمدلیهایشان اصالتی هست ونه در غمخواریهایشان.

 

نمی دانم شاید تکه ابرهایی که در زمستانها برروی کویر میایستد و سپس اشکهای خودرا جاری

می سازد از همین بخار مدیترانه باشد.  هرچه باشد این نعمت او هم نمی تواند مرا باو وابسته سازد.

 

خاطرات تلخ و درهای روحی وجسمی مرا از این دریا وکرانه هایش بیزار ساخته است.

 

دوشنبه

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

شیر زن

 

همین تنها نبینی شیر مردان

فراوان دیده ام من شیر زن هم

نشان مردی مرد نری نیست

جوانمردی تواند پیر زن هم  

 

مهدی اخوان ثالث

 

برای ایرانی که (کامیاب) شد

برای فرهنگی که (شریف) بود

برای نجیبی که (نجیبه) شد  

و برای سایر(دوستانی) که از بیم وکین آنها به دامن دشمن پناه بردم ...

 

 

دلم چون سایۀ مهتاب غمناک

ربودند وبردند، آه...

کجا؟ کی؟ خوب یادم نیست

خوشا من، این من ناچیز

خوشا ما، باغ ومهتاب

من امشب ازشما می پرسم

چرا با اینهمه انس نجیب من وآشنا

مرا درجمع خود بیگانه پنداشتید؟

به قعر ظلمتی بی روزنم راندید؟

و اما این شکایت نیست، یا فریاد و یا زنهار

همی می پرسد این فرزند خاک ازشما

حکایت با که گوید؟

یا امانت با که بسپارد

ز شومی های این فرزندان امانت خوار

حکایت با که گویم؟

من که، کمتر از  خاشاک ، سبکتر از پر مرغا ن افسانه ای

و بی آزار تر ازروح یک پروانه

آه، ربودند وبردند، و چگونه.

آیا راستی در خواب بود آنها که من می دیدم؟

دیگر هیچ یادم نیست.

 

فکر واندیشه از: پیر خراسان، اخوان ثالث

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

لطف تو

 

لطف تو / رحمت تو / آن مهر بی پایان تو /

آه من / اشک من / شعر من / سودای من

نور تو / گرمی تو / جمال تو /جامۀ تو /

فقر من/ درد من / شانۀ من / ناله من /

تو درخشان همچو ماه

سپید همچو برف

خروشان همچو دریا

پاک چو مریم

شکوهمند همچو روح

در سپیده دم

به دست گرفته ای سبدی

از گل سرخ

و من در درست دارم شاخه ای از برگ خشک

تو آفتابی

من زمستانم

تو پنداری

من گفتارم

کجا وکی بهم خواهیم رسید؟

 

برای کاترینا؛ عروس زیبایم

نمی دانم

 

از روی غرور گفتم

که من آشنای توام

هر روز تصویری از تو می کشیدم

با صد هزار شوق وهزاران هوس

کسی نمی دانست که این تصویر نمای تست

اگر می پرسیدند

می گفتم: نمی دانم، نمی دانم

اگر چه تحقیر می شدم

اگر چه رانده می شدم

اگر چه سخت غمگین می شدم

اما می دانستم که آندم تو در میان

تصویری و لبخندی بر لبانت مرا می نگری

من می نویسم، می نویسم، می نویسم

از دل وجان

تا اسرار دل ترا بخوانم

و اگر بپرسند خواهم گفت:

نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم

 

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

 

 

به دل گفتم: تسلیم شو

تحمل کن شکست خود را

و غنیمت دان این احوال را

مرنجان یاران را

امید را رها کن و تسلیم شو

دل گفت:

اگر این خانه روشن است

از همت  توست

اگر چراغی خاموش شود

از غفلت توست

همه کارها را رها کردی

و چراغ همسایه را روشن ساختی

و خود به تاریکی نشستی و دیده بره

دوختی

تا که آن سوار بر مرکب فریب

از راه برسد

اما او نیامد

غباری به چشم تو نشست

و تیغی که

دیده ترا خاموش سا خت.

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

ای یار

 

تو در کدام سوی جهان ایستاده ای

من هیچگاه ترا بخواب ندیدم

گاهی سایه ات در بیداری احساس می کنم

و زمانی دست گرم ترا که پیکر مرا لمس می کند

روح تو در وجود من

در رگ وپی من

و در هستی من جای گرفته

کاش آن شب که تنها بودیم خود را درآغوش تو

پنهان می ساختم

کاش که در آن شب که تنها بودیم

با هم به ابدیت سفر می کردیم

و امروز ...

در این شهر که نامش غربت است

خیلی هم غریب است تنها نم یماندم

همه چیز در اینجا رنگ غریبی دارد

سنگفرشهای کهن را از جای کنده اند و بجایش

قیر مذاب ریخته اند

کالسکه های سنتی را برده اند برای (نمایش)

و بجایش قطاری سرگردان روی ریلهای خسته

در رفت وآمد است

شهری آبرو ریخته

و گدایان دیروز در لباس حریر

عاشقان امروزند

شهری که زمین آن از رسوب شراب مستا ن

همیشه خیس است

شهری که فضولات سگهای گرانمقیمت آن

باندازۀ یک کتیبه پر ارزش است

غروب غم انگیزی دارد

و در حافظۀ تاریخ گم شده، وبجایش هزاران

روسپی و چراغهای (قرمز) روشن است

شهری سرشار از پل و (مل) و بازار

شهری که پرندگان همیشه در لابلای درختان تازه کاشته شده

لانه می کنند

شهری که در زمان من گم شده.

 

چقدر تنهایم...