هذیان
یک روز صبح زمستان بود که دید دیگر نمی تواند از بستر برخیزد. تب شدید وسرفه های وحشتناک و ... سکوت اطاق همۀ اشیاء را در بر گرفته بود. با خود گفت:
« چرا اینهمه سرد است؟ چرا نه باران، نه برف ونه رعد و برق وباد هیچکدام نیست. فقط سرماست که تا مغز استخوان نفوذ می کند. »
گرما فقط در سطح زمین بود وبه طبقات بالا تر نمی آمد. به ناچار در رختخواب ماند و به زندگیش فکر می کرد. دهانش تلخ، خشک و بد مزه بود. آرزو داشت کسی بود تا اورا صدا کرده وکمی آب داغ باو می رساند. اما کسی نبود. لرزان لرزان خودش را به آشپزخانه رساند و کمی آبجوش با لیمو درست کرد ودوباره به زیر لحاف پناه برد. دندانهایش بهم می خوردند، و بخار داغ دهانش نشان از آمدن یک تب شدید دیگر می داد. دستهاتیش را به درون دهانش فرو برد تا از حرارت دهان آنها را گرم کند. ناخنهایش کبود شده بودند.
با خود گفت: « لابد موقع مرگم فرارسیده. نه، نه، باید با این تب جهنمی مبارزه کنم. این اولین نیست وآخرین هم نخواهد بود. » سرفه های خشک وشدیدی راه نفس اورا بند آ ورده و احساس خفگی می کرد. « نه بهتر است به چیزهای دیگری بغیراز مرگ فکر کنم. به زندگی. »
کدام زند گی؟ چند نوع زندگی داشت و این زندگی در حال حاضر حقیقی ترین آنهاست که از ریاکاریها و توطئه ها بر کنار است و ابداً مانند زندگی سایر دوستانش انباشته از راست ودروغ نیست. و یا به زندگی گذشته، به آن اتفاقات دیروزی که به طور عجیبی دست به دست هم داده و همه چیز را
به زوال ونیستی کشانده بود. آنچه که امروز باو نیرو می داد همین صمیمت خالی از نیرنگ بود که میان او و خانوداه اش جریان داشت. راز بزرگی در پشت پرده زندگیش نبوده که از آن وحشت نماید. زندگیش مانند یک کتاب باز که همه آنرا خوانده بودند در گوشه ای قرار داشت و کمتر کسی رغبت خواندن آنرا می نمود مگر آنکه بخواهد دست به یک توطئه جدیدی بزند.
بیادش آمد که همین چندی پیش بود که دو پرندۀ سیاه با نوک قرمز خونین در پشت پنجره اش مشغول نغمه سرایی بودند. آن روز این نغمه ها به دلش بد آمدند. با عصبانیت آنها را از پشت پنجره دور کرد. گوئی این پرندگان از ایام دور بالها را بهم سائیده و برای اجرای فرمانی پشت پنجره او نشسته بودند، دو شیطان سیه چشم!! برای او یک کابوس بود. او که همیشه بیم داشت و از کوچکترین
نشانه ای می توانست وقوع حادثه را پیش بینی کند حال در مقابل این پرندگان زشت و وحشناک حیران مانده بود.
پاهایش هنوز یخ کرده و پیکرش کم وبیش می رفت تا در زیر تیغه های داغ تب گرم شود با خود فکر کرد: « هنگامی که جوان بودم مانند یک شاخه ترد و شکنندۀ اقاقیا با عشق بزرگ شدم. حال یک
درخت پر بر و برگ وشاخه شده ام و تبر زن من چه کسی خواهد بود؟! مانند یک گل زنبق شکفتم وگل دادم. چشمه سار کوچکی بودم که تبدیل به یک رودخانۀ پر آ ب شدم و امروز ...این قصه ها را برا ی چه کسی می خوانم؟ »
تب او را به بیهوشی کشاند. از دور صدای دریا را می شنید. همه جا برایش ناشناس بود مانند روحی سبکبال از جا برخاست و فریاد کشید:
« ای زمان، اندکی آهسته تر برو! ای سالها دور، از حرکت بایستید! بگذارید که من شیرینی شیرینترین لحظات عمرم را بهتر بچشم. چرا اینهمه التماس می کنم؟ و شما سالهای خوب از من میگرزید و ای شب، چه طولانی ودردناک هستی. چه موقع سپیده صبحگاهی فرا می رسد؟
آه ... ای عشقهای فراموش شده، بر گردید. مرا دریابید. بگذارید دوباره دوست بدارم. کجا رفتید ای روزها خوش مستی؟ آیا ممکن است در همین لحظه فرشتۀ عشق بر در بکوبد و من با سعادت بمیرم؟ کجا شدند آن روزهای سرشار از شادی؟ آیا هرگز بازخواهند گشت؟ »
صدائی بگوشش رسید. این چه صدائی است که از اعماق سینه وگلویش بیرون می آید؟ گوئی حیوانی وحشناک در درون سینه اش جای دارد. صدا مانند فریاد یک مرغ شوم بود.
آهسته آهسته فرود آمد و خودش را در روی امواج لا جوردین دریا دید. موجها باو حمله می کردند
و او را پائین وبالا می بردند. دوباره سردش شد. یخ کرد و دوباره لرزید. از دریا می ترسید. همه جا تاریک بود و سکوت. آهی از دل کشید و فریاد زد: « آیا کسی هست تا صدای مرا بشنود؟ دهانم خشک است... تشنه ام ...آب ... لطفاً کمی آب بمن برسانید... تشنه ام....»
سکوت، همه جا سکوت و تاریکی مطلق.