چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

شیر زن

 

همین تنها نبینی شیر مردان

فراوان دیده ام من شیر زن هم

نشان مردی مرد نری نیست

جوانمردی تواند پیر زن هم  

 

مهدی اخوان ثالث

 

برای ایرانی که (کامیاب) شد

برای فرهنگی که (شریف) بود

برای نجیبی که (نجیبه) شد  

و برای سایر(دوستانی) که از بیم وکین آنها به دامن دشمن پناه بردم ...

 

 

دلم چون سایۀ مهتاب غمناک

ربودند وبردند، آه...

کجا؟ کی؟ خوب یادم نیست

خوشا من، این من ناچیز

خوشا ما، باغ ومهتاب

من امشب ازشما می پرسم

چرا با اینهمه انس نجیب من وآشنا

مرا درجمع خود بیگانه پنداشتید؟

به قعر ظلمتی بی روزنم راندید؟

و اما این شکایت نیست، یا فریاد و یا زنهار

همی می پرسد این فرزند خاک ازشما

حکایت با که گوید؟

یا امانت با که بسپارد

ز شومی های این فرزندان امانت خوار

حکایت با که گویم؟

من که، کمتر از  خاشاک ، سبکتر از پر مرغا ن افسانه ای

و بی آزار تر ازروح یک پروانه

آه، ربودند وبردند، و چگونه.

آیا راستی در خواب بود آنها که من می دیدم؟

دیگر هیچ یادم نیست.

 

فکر واندیشه از: پیر خراسان، اخوان ثالث

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

لطف تو

 

لطف تو / رحمت تو / آن مهر بی پایان تو /

آه من / اشک من / شعر من / سودای من

نور تو / گرمی تو / جمال تو /جامۀ تو /

فقر من/ درد من / شانۀ من / ناله من /

تو درخشان همچو ماه

سپید همچو برف

خروشان همچو دریا

پاک چو مریم

شکوهمند همچو روح

در سپیده دم

به دست گرفته ای سبدی

از گل سرخ

و من در درست دارم شاخه ای از برگ خشک

تو آفتابی

من زمستانم

تو پنداری

من گفتارم

کجا وکی بهم خواهیم رسید؟

 

برای کاترینا؛ عروس زیبایم

نمی دانم

 

از روی غرور گفتم

که من آشنای توام

هر روز تصویری از تو می کشیدم

با صد هزار شوق وهزاران هوس

کسی نمی دانست که این تصویر نمای تست

اگر می پرسیدند

می گفتم: نمی دانم، نمی دانم

اگر چه تحقیر می شدم

اگر چه رانده می شدم

اگر چه سخت غمگین می شدم

اما می دانستم که آندم تو در میان

تصویری و لبخندی بر لبانت مرا می نگری

من می نویسم، می نویسم، می نویسم

از دل وجان

تا اسرار دل ترا بخوانم

و اگر بپرسند خواهم گفت:

نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم

 

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

 

 

به دل گفتم: تسلیم شو

تحمل کن شکست خود را

و غنیمت دان این احوال را

مرنجان یاران را

امید را رها کن و تسلیم شو

دل گفت:

اگر این خانه روشن است

از همت  توست

اگر چراغی خاموش شود

از غفلت توست

همه کارها را رها کردی

و چراغ همسایه را روشن ساختی

و خود به تاریکی نشستی و دیده بره

دوختی

تا که آن سوار بر مرکب فریب

از راه برسد

اما او نیامد

غباری به چشم تو نشست

و تیغی که

دیده ترا خاموش سا خت.

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

ای یار

 

تو در کدام سوی جهان ایستاده ای

من هیچگاه ترا بخواب ندیدم

گاهی سایه ات در بیداری احساس می کنم

و زمانی دست گرم ترا که پیکر مرا لمس می کند

روح تو در وجود من

در رگ وپی من

و در هستی من جای گرفته

کاش آن شب که تنها بودیم خود را درآغوش تو

پنهان می ساختم

کاش که در آن شب که تنها بودیم

با هم به ابدیت سفر می کردیم

و امروز ...

در این شهر که نامش غربت است

خیلی هم غریب است تنها نم یماندم

همه چیز در اینجا رنگ غریبی دارد

سنگفرشهای کهن را از جای کنده اند و بجایش

قیر مذاب ریخته اند

کالسکه های سنتی را برده اند برای (نمایش)

و بجایش قطاری سرگردان روی ریلهای خسته

در رفت وآمد است

شهری آبرو ریخته

و گدایان دیروز در لباس حریر

عاشقان امروزند

شهری که زمین آن از رسوب شراب مستا ن

همیشه خیس است

شهری که فضولات سگهای گرانمقیمت آن

باندازۀ یک کتیبه پر ارزش است

غروب غم انگیزی دارد

و در حافظۀ تاریخ گم شده، وبجایش هزاران

روسپی و چراغهای (قرمز) روشن است

شهری سرشار از پل و (مل) و بازار

شهری که پرندگان همیشه در لابلای درختان تازه کاشته شده

لانه می کنند

شهری که در زمان من گم شده.

 

چقدر تنهایم...

از یادداشتهای سال نود و شش میلادی

 

انسان گمان می برد که آزاد است و براندیشه های خود حاکم، و بر ارادۀ خود تسلط دارد.  اما به یکباره احساس می کند که ناخودآگاه بسوئی کشیده می شود که خود از پیش نمی دانسته و یا

نمی خواسته است.

 

یک ارادۀ مجهول ونامرئی بر خلاف تصمیمش حکم می راند و در آن زمان است که انسان با فرمانروای ناشناسی آشنا می شود و آن نیروی ناپیدا را که بردریا ها واقیانوسها و دنیا وبشریت حاکم است کشف می کند.

 

امروز فکر می کردم که سالها به دنبال بچه ها دویدم با آرزوهائی که در سرم بود و....امروز صبح پسر کوچکم سرش را روی زانوانم گذاشت و مرا از مهربانی خویش سرشار ساخت.  من در درون او آن حس تنهایی و بیکسی را می خواندم.  باو گفتم: وقت آنست که به دنبال زندگی ات بروی وآنرا پیدا کنی.  توو خواهرت در کنار من دارید پیر می شوید.  بروید به دنبال زندگیتان.

 

او سرش را روی شانه ام گذاشت وگفت: تو عشق مادری - بزرگترین عشقها  - را بما دادی و میدهی. ما ترا رها نخواهیم کرد.  به جهنم اگر کسی در خانۀ ما را نمی کوبد و احوال مارا نمی پرسد.  ما ترا داریم و این برایمان کافی است.  اطاق خواب تو بوی خوبی می دهد.  پرسیدم: چه بویی پسرم؟  گفت: بوی خوب امنیت.

رؤیای شگفت انگیز

 

بیا با ما به میخانه که از پای خمت

یکسر به حوض کوثر اندازیم

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد

بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم

 

حافظ

 

مستانه گریستم

گویی که در پس یک دیواری ویران

ایستاده – می ترسیدم – می گریستم

سپس بخواب رفتم

رؤیای شگفت انگیزی بود

تنها بودم؛ باز هم تنها بودم.

مردم دوتا دوتا و یا دسته دسته و گروهی

با هم می رفتند

و من در میان آنهمه جمعیت کسی را نمی شناختم

در رؤیایم نیز تنها بودم

به دنبال کسی می گشتم تا باهم (کتاب مقد س) را بخوانیم. 

آنرا از روی دیوار برداشته بودم

کتاب در دستم بود ولی حروف آنرا نمی شناختم.

همه در حال رفت وآمد بودند و من با کتابم

به انتظار کسی بودم که باهم بخوانیم.

 

رؤیای شگفت انگیزی بود

خورشید را دیدم و ماه را نیز دیدم هر دو باهم بودند

در پشت یک بوته زنی را دیدم با لباس سپید 

گویی که پنهان شده بود

کتاب را  نزد وی بردم تاشاید آنرا باهم بخوانیم.

او لال بود!

لالۀ سرخ جوانی بود که زبان نداشت

شرم زده مرا می نگریست

کتا ب را برگرداندم وزیر لب زمزمه کردم:

 

گریه ای مستانه بار دگر

مستی شبانه بار دگر

ویرانه ای گسترده  بار دگر

 

رؤیای شگفت انگیزی بود

 

سه شنبه