از یادداشتهای سال نود و شش میلادی
انسان گمان می برد که آزاد است و براندیشه های خود حاکم، و بر ارادۀ خود تسلط دارد. اما به یکباره احساس می کند که ناخودآگاه بسوئی کشیده می شود که خود از پیش نمی دانسته و یا
نمی خواسته است.
یک ارادۀ مجهول ونامرئی بر خلاف تصمیمش حکم می راند و در آن زمان است که انسان با فرمانروای ناشناسی آشنا می شود و آن نیروی ناپیدا را که بردریا ها واقیانوسها و دنیا وبشریت حاکم است کشف می کند.
امروز فکر می کردم که سالها به دنبال بچه ها دویدم با آرزوهائی که در سرم بود و....امروز صبح پسر کوچکم سرش را روی زانوانم گذاشت و مرا از مهربانی خویش سرشار ساخت. من در درون او آن حس تنهایی و بیکسی را می خواندم. باو گفتم: وقت آنست که به دنبال زندگی ات بروی وآنرا پیدا کنی. توو خواهرت در کنار من دارید پیر می شوید. بروید به دنبال زندگیتان.
او سرش را روی شانه ام گذاشت وگفت: تو عشق مادری - بزرگترین عشقها - را بما دادی و میدهی. ما ترا رها نخواهیم کرد. به جهنم اگر کسی در خانۀ ما را نمی کوبد و احوال مارا نمی پرسد. ما ترا داریم و این برایمان کافی است. اطاق خواب تو بوی خوبی می دهد. پرسیدم: چه بویی پسرم؟ گفت: بوی خوب امنیت.