چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

نامۀ دختری به پدرش

قسمت دوم

 

امروز بدجوری یاد تو مرا غمگین می سازد.  پنجاه واندی سال است که از دنیا رفته ای.  نمی دانم چرا اینهمه عجله داشتی که بروی؟  نمی دانم، شاید تو دنیا را بهتر از من میشناختی و فهمیدی که چندان ارزش ندارد.  شاید وابستگی تو به خانواده ات و سپس بمادر، ترا ناامید ساخت و به دست خودت رشته جانت را بریدی.

 

امروز یاد تو بودم.  یاد آن دوات مرکب شیشه ای که برایم خریدی و یاد آن توپ کرم رنگ پلاستیکی که برایم سوغات آوردی و روی همه علامتی گذاردی تا از من ندزدند! از من دزیدند، آنهم دخترکی خوشگل از خانواده ای معروف که تو آنهارا می شناختی. تو رفتی دوات وتوپ مرا پس گرفتی.  سالها در غربت عده ای بر آن شدند که شرف مرا ببازی بگیرند، و تونبودی که شرف مرا پس بگیری.

 

من  نه آن دوات را دیگر می خواستم ونه آ ن توپ را، چرا که به دست دیگری افتاده بود.  من همان دختر بی شیله پیله، ساده وصاف کوهستان بودم و کم کم، پدرعزیزم، مردم دزد ودغلکار مرا احاطه کردند و همۀ چیزم را به یغما بردند و تو نبودی که آنهارا برایم پس بگیری.

 

امروز با پول می شود همۀ چیزهای خوب را خرید: منصب، مقام، حتی شرف  وخانواده، اما گمان نکنم پدر جان که بشود اصالت وجود را هم خرید.

 

این روزها خسته و فراموش شده و فرسوده از یک مبارزۀ بی امان و دلم می خواهد که به نزد تو بیایم، شاید آنجا تو (فانوسی) به دست گرفته و دوباره در کوچه های آشنا باهم قدم بزنیم و تو برایم قصه بگویی.

 

پدرجان، پدر داشتن در این دنیا نعمتی است، اگرچه یک لات بی سرو پا وسر گذر باشد.  دنیای امروز بیمار شده واشتهای مردم سیری ناپذیر است.  فقط پول، طلا و قدرت حاکم بر زمان است، و دیگر کسی افسانۀ دل نمی خواند.

نامۀ دختری به پدرش

 

این نامه کمی طولانی است و از حوصلۀ خیلی ها بیرون.  اما برای من یک (تاریخ) است:  در تاریخ پانزده جولای هزارو نهصد و نود وشش که طی یک نامه همه چیز را واگذار کردم.

 

" پدر، من امروز نامه ای را به  پست دادم که سر نوشت ساز من است: یا همه چیز را از دست می دهم و یا همه چیز خواهم داشت!!!  دیگر ازخودم و افکار متضاد خسته شدم.  حالا احساس راحتی بیشتری می کنم.  همه چیز را دادم، همانند یک سکۀ کثیف که باید از خودم جدا می کردم. کاش زنده بودی و می توانستی جواب سئوالها ی مرا بدهی. 

 

امروز به هرطرف که نگاه میکنم خیلی چیزها هست که از دست آنها نمی توانم خلاص شوم. اینجا بهشت است!!  مجسمه های طلایی، برنز، پارچه ای، چوبی و گلی، و فرشته های معصومی که در نی لبکها می دمند؛ نمی دانم سرود ستایش را می خوانند و یا صوراسرافیل را صدا می کنند.  و هزاران قدیس که همه در راه (پدر) قربانی شده اند.  تقویم سالیانۀ من پر است از نام این مقدسان که در راه پدر جان دادند؛ عکسهای یک شهید راه پدرکه با گردن کج و چشمان از حدقه در آمده و یا چشمان بسته در لابلای صفحات آن جا گرفته است. 

 

(سانتا لوسیا) چشمانش را کف دست گذاشته و راه  می رود، (سان سباستین) تیری از پشت گردنش بیرون آمده و مریم باکره با لباسهای زر دوزی شده و پوشیده از تور ومخمل و جواهر و هر کدام یک بچه در بغل گرفته.  بعضی از آنها گریه می کنند و اشگ بعضی ها خون است.  همۀ این باکره ها بشکل خود مردم آن سرزمین است.  در سر زمین مکزیک باکرۀ آنها زنی است سبزه رو با چشمان درشت و لبان قلوه ای و تنی ستبر و بزرگ. در ایتالیا باکره زنی است بسیار ظریف وزیبا، و در این سرزمین باکره گاهی کوچک باندازه یک عروسک وگاهی باندازۀ دختر من است.

 

ایکاش عیسی مسیح زنده می شد و می دید که پیروانش چه نمایشگاهی بر پا کرده اند و چگونه مردم را دسته دسته به قربانگاه می فرستند. اوبا یک پیراهن کنفی بتن و یک تخته کفش و با چند بند جانش را در راه حقیقت داد و اینک فرزندانش در جام طلا خون او را می نوشند و در سینی طلا گوشت او را می خورند.

 

بلی پدر جان، از اصل موضوع دور افتادم و پایم را در کفش بزرگان کردم.  تو پایبند اصول (حق) بودی.  درویش شدی، با آن کلاه پشمینه، آن کشکول و تبر زین و چنته هایی که بادست میدوختی و روی آنها را نقش و نگار می کشیدی و با نخ رنگین گلدوزی می کردی و به سایر دراویش هدیه می دادی.  من اما با وحشت بزرگ شدم، در میان روضه خوانیها و سینه زنها و زنان سیاه پوش و شیونهای مادرم که برای (امام حسین) غش می کرد وکارش به درمانگاه میکشید.

 

پدر ایکاش زنده بودی و من مجبور نبودم مردان دیگری را دوست بدارم تا جای ترا برای من بگیرند.  چه شبهایی که با تو در کوهستانهای اطراف شهرمان قدم می زدیم و تو فانوس به دست می گرفتی تا راه را گم نکنیم و ما زیر نور فانوس قدم برمی داشتیم.  بعضی از شبها مهتاب بزرگ و سفید مانند یک طشت بزرگ نقره ای و ستاره ها که همه اطراف ما را گرفته بودند راه را برای ما آسانتر می ساختند.

 

تو می رفتی بسوی دوستانت تا ساعتی از خود و خانه و مادرم دور شوی.  پدر، من بعدها عاشق مردی شدم که مانند تو (تار) میزد و بعد ها بخاطر تو راهی (خانقاه) شدم تا شاید بتوانم مانند تو درویش شوم!!  امروز هم سایۀ آن مرد را گم کردم وهم از خانقاه بیرون شدم.

 

خیلی گفتنی ها دارم که از حوصلۀ اینجا بیرون است.  زمانی فکر می کردم که بر می گردم و از پنجرۀ خانۀ خودم به روی زمین خانۀ خودم، روی ماسه ها درختان میوه وسروهای کنار دیوار نگاه می کنم و آب دریای خودم را خواهم نوشید!!!  چه پندار عبثی!  امروز دیگر ابدا میلی به بازگشت ندارم و همه چیز را امروز بخشیدم به آنکه ظاهرا خودرا حامی من می پنداشت و دلش می خواست که از من (حمایت) کند. 

 

من بخوبی می دانستم که او دروغگوی بزرگی است و می دانستم که کفگیرش به ته دیگ خورده و از فرنگ برگشته تا دوباره سورو ساتی بر قرارکند.  والا چه کسی زندگی آرام کنار اقیانوس و ساحل زیبای آن و آفتاب درخشان و شهر ستارگان وفرشتگان و زنان ودختران زیبا روی را میگذارد و برمیگردد به یک شهر دود زده و خودش را در آتش و خاکستر غرق می کند؟؟  همه رامی دانستم ولی دلم برایش سوخت.  عشقم تبدیل شد به ترحم، به یک دلسوزی. 

 

امروز، پدر عزیزم، عجیب یاد تو کردم، توکه هر شب فقیری را یا به خانه می آوردی و یا در پشت مغازه ات جای میدادی؛ به آنها غذا می خوراندی و دود و دم می رساندی.  بعضیها خودشان را از بزرگان و حال مغضوب شدگان معرفی می کردند و تو بدون آنکه به روی خودت بیاوری با مهربانی پولهای مادر را خرج آنها می کردی و مادرم در آنسوی خانه ترا نفرین می کرد و گونه هایش را آنقدر فشار میداد که سرخی آ نها چند برابر میشد!

 

اما تو گوشت باین حرفها بدهکار نبود.  بازهم شب دیگری فقیر دیگری میهمان تو بود.  گاهی هم به خانواده هایی سر می زدی و سور وسات وغذای آنهارا مهیا می ساختی، و سپس بگوشۀ اطاقت پناه می بردی وسازت را در آغوش می کشیدی.  اینها تنها سر گرمی تو بودند.  منهم خون تو در رگهایم جاری است.  منهم دلم برای همه می سوزد.  جایت خالیست که حالا ببینی دختر کوچک و عزیز دردانه ات چگونه بخشش میکند، برای آنکه غرور پایمال شده اش را دوباره به دست بیاورد.

 

پدر جان، برای من زندگی فقط حرکت بوده، مبارزه بوده تکان خوردن جابجا شدن.  من هیچگاه شانس آنرا نداشتم که چیزی را آماده بمن بدهند و همیشه هر چه را هم که داشتم و به زحمت به دست آ ورده بودم از دست دادم.  از مجسمه های برنز و عروسکهای چینی و مبلهای گرانقیمت، از لباسهای ابریشمی وملافه های ساتن سخت بیزارم.  همین الان در همین جایی که زندگی میکنم انبوهی از این آشغالها اطرافم را فرا گرفته.  مغازه ها همه پرا از مواد زیبائی و زیبا سازی است. صدها کیلو پودر و ماتیک  و سرخاب  وعطرهای گوناگون در کنار کلیساهایی که پراز مجسمه و صلیب است جای دارند.

 

امروز پدر بر این باورم که سخت بتو احتیاج داشتم.  بیشتر بتو محتاج بودم تا مادر.  یادم می آید که مادر اسبهایش را بیشتر از من دوست می داشت و آنها را (جوانان وپسران من) خطاب می کرد.  ویادت می آید که تو به آهستگی دست مرا می گرفتی و بکوچه می بردی و  برایم خوراکی می خریدی.  یا برایم سگ می خریدی.  و یادت میاید که روزی مادرم چگونه با بیرحمی کارد آشپزخانه را بر فرق سگ کوچک من کوبید و او غرق خون بخون در گوشه ای افتاد و مادر از ترس گفت که گوسفند اورا شاخ زده و تو فریاد کشیدی که زن، گوسفند ما که شاخ ندارد! و هراسان سگ را بغل گرفته و بیرون رفتی و من دیگر هیچگاه اورا ندیدم.  و تو در عوض برایم یک بچه آهو خریدی که او هم قربانی و لقمۀ نگهبان باغ شد.  حال امروز می فهمم که چقدر ترا دوست می داشتم و چقدر بتو وابسته بودم.  هر روز از مادر دور می شدم، آنقدر دور تا که به غربت رسیدم.

 

پدر جان، امروز وحشت و تنهایی وغربت وترس وهرچیزی که در دنیا هست مرادچار کندی و سستی روح کرده.  تو تنها نبودی: برادرانت، پدر ومادرت وتنها خواهرت که همیشه حامی و پشتیبان تو بودند و شاید تو هم مرا خیلی دوست می داشتی که به دنبالم راهی شهر و پایتخت شدی؟!

 

چقدر دلم برایت تنگ شده و ..... چه بیهوده به دنیا آمدم.

 

این یاددشتها را در روز پانزدهم جولای یکهزارو نهصد و نود و شش نوشتم، هنگامیکه وکالتنامه تام الاختیار به آقای ..... داده بودم. 

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵

گریز

 

دلم می خواهد که از این شهر بگریزم

دلم می خواهد بروم در میان همان سنگلاخها

و تپه های دور

آنجا که می دانم برایم پیغامی پنهان است.

دلم می خواهد که از این شهر بگریزم

از خیابانهای تو در تو و پر هیاهو

از کوچه های باریک وتنگ

از دالانهای بی هویت

و خانه هائیکه مانند لانۀ زنبور

و قفس قناری

منظم، رویهم چیده شده اند.

دلم می خواهد از این مردم بگریزم

از چشمان شیشه و کینه توز آنها

از گرفتگی نفسهایشان.

گاهی احساس می کنم  که دیوارها هم

با من دشمند و کوچه ها

بمن دشنام میدهند

دلم می خواهد از این شهر بگریزم.

 

از یادداشتهای گذشته –

جولای دوهزار

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

دوستی

 

اساس و بنیاد انسانیت بر سه چیز نهاده شده است: راستگویی، وفای به عهد و حفظ امانت.  کسی که فاقد این صفات باشد شایستۀ نام انسان نیست، اگر چه هنرمند بزرگی باشد.

 

این سه اصل مهم زندگی که در تمام ادیان وجود داشته: در کیش زرتشت، اسلام ومسیحیت.  حتی صحرا نشینان که یک زندگی نیمه وحشی داشته اند، سخت باین اصول پایبند بودند.

 

روزی سعادت این را داشتم که میان هزاران انسان، شمارا  به دوستی خود برگزینم و گذاشتم که غوغای زندگی ادامه یابد.  حال احساس میکنم که همۀ ذرات وجودم، آسمان وزمین بمن می گویند: " دیگر بس است.  دست بردار و از او بگریز و به راه خود ادامه بده. "

 

در شما هیچ یک از این صفات بالا وجود نداشت؛ نه انسانیت ، نه وفای به عهد و نه راستگویی.  و اما من برای این سه خصلت انسانی ارزش بسیاری قائل هستم.

 

شنبه

اسب زیبا

 

می گویند روزی یک اسب بسیار زیبا به نزد (زئوس) خدای خدایان رفت و گفت:

 

ای خالق من وهمه جانداران، مردم بمن می گویند که من زیبا ترین موجود و آفریدۀ تو هستم.  من می دانم، اما می خواهم چیزهای دیگر هم داشته باشم و بنظر خودم زیباتر خواهم شد.

 

زئوس لبخندی زد وگفت: بگو چه چیزی را می خواهی در وجودت عوض کنی؟ من ترا به آرزویت می رسانم.

 

اسب گفت: اگر پاهایم بلند تر وکشیده تر بودند بهتر می توانستم بدوم، واگر گردنم مانند قوبلند بود و سینه ای پهنتر داشتم و روی پشتم نیز یک زین همیشگی بود، آنگاه بخوبی می توانستم سواری بدهم وچیزی دیگر کم نداشتم.

 

زئوس لحظه ای تأمل کرد وگفت: بسیار خوب کمی صبر کن تامن آرزوی ترا بر آورده سازم، و سپس (کلمۀ آفرینش) را برزبان راند.  ناگهان خاک جنبید و ماده ای بشکل و هیبت تازه ای در مقابل تخت زئوس پدیدار گشت، واین همان شتر زشت و بد ترکیب بود. 

 

هنگامی که چشم اسب به آن حیوان بدهیبت افتاد وحشت کرد وبر خود لرزید.  زئوس گفت: مگر این همان چیزی نیست که تو می خواستی:  پاهای بلند، سینه پهن  و روی پشت او یک زین همیشگی  ثابت که پیوند شده است؛  آیا می خواهی ترا اینگونه بیافرینم؟  اسب شرمنده شد و از آنجا رفت.

 

نتیجه این حکایت با خود شما!

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

برای کی؟ برای چی؟

 

ای نامهربانان، اگر گذارتان باین کوی افتاد

برایم سهمی از نان شیرین زمانه بیاورید

برایم آبی گوارا بیاورید تا منهم بتوانم

جرعه ای بنوشم

لحافی از پر مرغ سعادت با ابریشم خام

برویم بکشید تا منهم دمی بیاسایم

من خسته ام، من خسته ام

 

ای نامهربانان، اگر گذارتان باین خانۀ

متروک افتاد

برایم کمی مهربانی وام گرفته وبیاورید

به همراه چراغی که بتوانم با آن

سیاهی شب را بشکافم

و آسمان بی ستاره را تماشا کنم

 

دریای آرام درکنارم بصورت غولی سیاه

دهان باز کرده و من از آن می ترسم

از شب تاریک می ترسم

و از آن دیوار بلند

که آن سیاه پوش را با دستهای بزرگ

و دهانی شهوت آ لود

به تهیگاهم می نگرد، می ترسم

 

ایکاش  (او) یکبار، فقط یکبار

دهان باز می کرد و بمن می گفت

بیا، یا برو.

.......