نامۀ دختری به پدرش
این نامه کمی طولانی است و از حوصلۀ خیلی ها بیرون. اما برای من یک (تاریخ) است: در تاریخ پانزده جولای هزارو نهصد و نود وشش که طی یک نامه همه چیز را واگذار کردم.
" پدر، من امروز نامه ای را به پست دادم که سر نوشت ساز من است: یا همه چیز را از دست می دهم و یا همه چیز خواهم داشت!!! دیگر ازخودم و افکار متضاد خسته شدم. حالا احساس راحتی بیشتری می کنم. همه چیز را دادم، همانند یک سکۀ کثیف که باید از خودم جدا می کردم. کاش زنده بودی و می توانستی جواب سئوالها ی مرا بدهی.
امروز به هرطرف که نگاه میکنم خیلی چیزها هست که از دست آنها نمی توانم خلاص شوم. اینجا بهشت است!! مجسمه های طلایی، برنز، پارچه ای، چوبی و گلی، و فرشته های معصومی که در نی لبکها می دمند؛ نمی دانم سرود ستایش را می خوانند و یا صوراسرافیل را صدا می کنند. و هزاران قدیس که همه در راه (پدر) قربانی شده اند. تقویم سالیانۀ من پر است از نام این مقدسان که در راه پدر جان دادند؛ عکسهای یک شهید راه پدرکه با گردن کج و چشمان از حدقه در آمده و یا چشمان بسته در لابلای صفحات آن جا گرفته است.
(سانتا لوسیا) چشمانش را کف دست گذاشته و راه می رود، (سان سباستین) تیری از پشت گردنش بیرون آمده و مریم باکره با لباسهای زر دوزی شده و پوشیده از تور ومخمل و جواهر و هر کدام یک بچه در بغل گرفته. بعضی از آنها گریه می کنند و اشگ بعضی ها خون است. همۀ این باکره ها بشکل خود مردم آن سرزمین است. در سر زمین مکزیک باکرۀ آنها زنی است سبزه رو با چشمان درشت و لبان قلوه ای و تنی ستبر و بزرگ. در ایتالیا باکره زنی است بسیار ظریف وزیبا، و در این سرزمین باکره گاهی کوچک باندازه یک عروسک وگاهی باندازۀ دختر من است.
ایکاش عیسی مسیح زنده می شد و می دید که پیروانش چه نمایشگاهی بر پا کرده اند و چگونه مردم را دسته دسته به قربانگاه می فرستند. اوبا یک پیراهن کنفی بتن و یک تخته کفش و با چند بند جانش را در راه حقیقت داد و اینک فرزندانش در جام طلا خون او را می نوشند و در سینی طلا گوشت او را می خورند.
بلی پدر جان، از اصل موضوع دور افتادم و پایم را در کفش بزرگان کردم. تو پایبند اصول (حق) بودی. درویش شدی، با آن کلاه پشمینه، آن کشکول و تبر زین و چنته هایی که بادست میدوختی و روی آنها را نقش و نگار می کشیدی و با نخ رنگین گلدوزی می کردی و به سایر دراویش هدیه می دادی. من اما با وحشت بزرگ شدم، در میان روضه خوانیها و سینه زنها و زنان سیاه پوش و شیونهای مادرم که برای (امام حسین) غش می کرد وکارش به درمانگاه میکشید.
پدر ایکاش زنده بودی و من مجبور نبودم مردان دیگری را دوست بدارم تا جای ترا برای من بگیرند. چه شبهایی که با تو در کوهستانهای اطراف شهرمان قدم می زدیم و تو فانوس به دست می گرفتی تا راه را گم نکنیم و ما زیر نور فانوس قدم برمی داشتیم. بعضی از شبها مهتاب بزرگ و سفید مانند یک طشت بزرگ نقره ای و ستاره ها که همه اطراف ما را گرفته بودند راه را برای ما آسانتر می ساختند.
تو می رفتی بسوی دوستانت تا ساعتی از خود و خانه و مادرم دور شوی. پدر، من بعدها عاشق مردی شدم که مانند تو (تار) میزد و بعد ها بخاطر تو راهی (خانقاه) شدم تا شاید بتوانم مانند تو درویش شوم!! امروز هم سایۀ آن مرد را گم کردم وهم از خانقاه بیرون شدم.
خیلی گفتنی ها دارم که از حوصلۀ اینجا بیرون است. زمانی فکر می کردم که بر می گردم و از پنجرۀ خانۀ خودم به روی زمین خانۀ خودم، روی ماسه ها درختان میوه وسروهای کنار دیوار نگاه می کنم و آب دریای خودم را خواهم نوشید!!! چه پندار عبثی! امروز دیگر ابدا میلی به بازگشت ندارم و همه چیز را امروز بخشیدم به آنکه ظاهرا خودرا حامی من می پنداشت و دلش می خواست که از من (حمایت) کند.
من بخوبی می دانستم که او دروغگوی بزرگی است و می دانستم که کفگیرش به ته دیگ خورده و از فرنگ برگشته تا دوباره سورو ساتی بر قرارکند. والا چه کسی زندگی آرام کنار اقیانوس و ساحل زیبای آن و آفتاب درخشان و شهر ستارگان وفرشتگان و زنان ودختران زیبا روی را میگذارد و برمیگردد به یک شهر دود زده و خودش را در آتش و خاکستر غرق می کند؟؟ همه رامی دانستم ولی دلم برایش سوخت. عشقم تبدیل شد به ترحم، به یک دلسوزی.
امروز، پدر عزیزم، عجیب یاد تو کردم، توکه هر شب فقیری را یا به خانه می آوردی و یا در پشت مغازه ات جای میدادی؛ به آنها غذا می خوراندی و دود و دم می رساندی. بعضیها خودشان را از بزرگان و حال مغضوب شدگان معرفی می کردند و تو بدون آنکه به روی خودت بیاوری با مهربانی پولهای مادر را خرج آنها می کردی و مادرم در آنسوی خانه ترا نفرین می کرد و گونه هایش را آنقدر فشار میداد که سرخی آ نها چند برابر میشد!
اما تو گوشت باین حرفها بدهکار نبود. بازهم شب دیگری فقیر دیگری میهمان تو بود. گاهی هم به خانواده هایی سر می زدی و سور وسات وغذای آنهارا مهیا می ساختی، و سپس بگوشۀ اطاقت پناه می بردی وسازت را در آغوش می کشیدی. اینها تنها سر گرمی تو بودند. منهم خون تو در رگهایم جاری است. منهم دلم برای همه می سوزد. جایت خالیست که حالا ببینی دختر کوچک و عزیز دردانه ات چگونه بخشش میکند، برای آنکه غرور پایمال شده اش را دوباره به دست بیاورد.
پدر جان، برای من زندگی فقط حرکت بوده، مبارزه بوده تکان خوردن جابجا شدن. من هیچگاه شانس آنرا نداشتم که چیزی را آماده بمن بدهند و همیشه هر چه را هم که داشتم و به زحمت به دست آ ورده بودم از دست دادم. از مجسمه های برنز و عروسکهای چینی و مبلهای گرانقیمت، از لباسهای ابریشمی وملافه های ساتن سخت بیزارم. همین الان در همین جایی که زندگی میکنم انبوهی از این آشغالها اطرافم را فرا گرفته. مغازه ها همه پرا از مواد زیبائی و زیبا سازی است. صدها کیلو پودر و ماتیک و سرخاب وعطرهای گوناگون در کنار کلیساهایی که پراز مجسمه و صلیب است جای دارند.
امروز پدر بر این باورم که سخت بتو احتیاج داشتم. بیشتر بتو محتاج بودم تا مادر. یادم می آید که مادر اسبهایش را بیشتر از من دوست می داشت و آنها را (جوانان وپسران من) خطاب می کرد. ویادت می آید که تو به آهستگی دست مرا می گرفتی و بکوچه می بردی و برایم خوراکی می خریدی. یا برایم سگ می خریدی. و یادت میاید که روزی مادرم چگونه با بیرحمی کارد آشپزخانه را بر فرق سگ کوچک من کوبید و او غرق خون بخون در گوشه ای افتاد و مادر از ترس گفت که گوسفند اورا شاخ زده و تو فریاد کشیدی که زن، گوسفند ما که شاخ ندارد! و هراسان سگ را بغل گرفته و بیرون رفتی و من دیگر هیچگاه اورا ندیدم. و تو در عوض برایم یک بچه آهو خریدی که او هم قربانی و لقمۀ نگهبان باغ شد. حال امروز می فهمم که چقدر ترا دوست می داشتم و چقدر بتو وابسته بودم. هر روز از مادر دور می شدم، آنقدر دور تا که به غربت رسیدم.
پدر جان، امروز وحشت و تنهایی وغربت وترس وهرچیزی که در دنیا هست مرادچار کندی و سستی روح کرده. تو تنها نبودی: برادرانت، پدر ومادرت وتنها خواهرت که همیشه حامی و پشتیبان تو بودند و شاید تو هم مرا خیلی دوست می داشتی که به دنبالم راهی شهر و پایتخت شدی؟!
چقدر دلم برایت تنگ شده و ..... چه بیهوده به دنیا آمدم.
این یاددشتها را در روز پانزدهم جولای یکهزارو نهصد و نود و شش نوشتم، هنگامیکه وکالتنامه تام الاختیار به آقای ..... داده بودم.