شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

لاهوتی - الف  

 

بشنو آوای مرا از دورای ایران من

ای گرامی تر زچشمان خوبتراز جان من

اولین الهامبخش و آخرین پیمان من

طبع من  تاریخ من ایمان من  ایران من

من جدا افتاده از پیش تو فرزند توام

لیک روحا پای بند تو و پیوند توام

 

 

 

شادروان نادر نادر پور

 

مرا همیشه طلب این بود

کز این دیار جدا باشم

ضمیر (من) بر زبن راندم

که همزبان خدا باشم

مرا قصاص کنید ای مردم

گراز نژاد شما باشم

اگر شما هم نفرین اید

مرا سزد که دعا باشم

که از دهان پراز دشنام پیام یارنمی آید.

 

 

سعدی

 

صا حبدلی به مدرسه آ مد زخانقاه

بشکست صحبت اهل طریقت را

گفتم : میان عابد و عالم چه فرق بود؟

تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت:

آن گلیم خویش به در میبرد در موج

وین سعی میکند که بگیرد غریق را

 

 پرنده

 

اگر پرنده بودم بدون توقف پرواز میکردم به سوی پنجرۀ تو برای تماشای تو و کسانیکه رد میشدند.

 

 پس از آن و پس از اندکی توقف پر می کشیدم بسوی درخت کوچک خود که در آنجا پرنده های کوچک من انتظارم را میکشند.

 

 

 

غروب دریا

 

به یاد میاورم رنگ غروب را هنگامیکه خورشید میرود تا دورها در دریا پنهان شود.  تشعشع آن روی آب در روح من باقی است.

 

دریا ترا بیاد من میاورد؛ من آه می کشم و دریا اشکهای تلخ مرا که از درد ریخته ام در خود پنهان میکند. 

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


به ثبت رسیدم*

در گذشته صدای من از تلخیها بی خبر بود

و امروز صدای عشق و صدای حقیقت و صدای شکستن دل را میشنوم.

گلی در گلدان کنار من میروید و خاک بی احساس در عین حال که مادر بود

بیرحمانه مرا میخواند.

و... تو در کجا زندگی میکنی؟

و چگونه از من خبر می گیری!

خستگی های مرا

دردهای مرا...

و آیا شراب دوران کودکیم را می نوشی؟

بگذار که من هم از میان یک در بگذزم

دری که آنسویش بوی خوش زندگی است

و مورهای گوشتخوار مرا به گودال نمی کشند.

من امروز در میان گروهی ناشناس – طی مراسمی فرخنده! – به ثبت رسیدم.

ثریا – اسپانیا

* این نوشته متعلق به جولای 1998 است – دوران قبل از «بلاگ»!


بز لاغر!


ما از آن محتشمانیم که ساغر گیرند

نی از آن مفلسان که بز لاغر گیرند

به یکی دست می خالص ایمان نوشند

به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند

این روزها خیلی از مردم به خصوص سیاستمداران گذشته وارد «حرفه» تصوف شده اند و ما ندیدیم کسی را در تاریخ که هم سیاست بداند و هم از تصوف و عرفان سررشته داشته باشد و با دید سیاسی در تاریخ تصوف چیزی بنویسد!

عجب حالتی است که درویشان واقعی هیچ قدر و قیمتی ندارند و دنیاداران بر ایشان تقدم داشته باشند.

حافظ از خصم خطا گفت نگیزیم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

دنیا جای کثیفی است و بودن عده ای در این دنیا غلط است. قوم لوطند و امت محمد. بقول معروف چون زاهدی ببینند از جمله صوفیانند و چون شاهدی دیدند از لوطیان!

ثریا – اسپانیا

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

تهران ما

در گذشته های خیلی دور، هنگام گردش در اطراف کوه دماوند در بلندترین بلندی ها به شهر تهران نگاه میکردم برایم عظمت و شکوهی داشت به طوری که خیال میکردم همۀ دنیا را زیر پا دارم. سلسله جبال البرز با قله های پر نشیب و فراز که در بلندترین قلۀ دماوند به اوج خود می رسید شهر را در بر گرفته بود. اگر در یک خط مستقیم به دورنمای شهر نگاه میکردیم فقط گنبدهائی میدیدیم به رنگ خاک و پشت بامهای هم سطح و صاف که در تابستان از آنها برای خواب شیرینی استفاده میشد.

خیابانها همه شبیه به هم با کوچه های باریک و تو در تو و دیوارهائی اکثرا آجری که فقط با درهای کوتاهی تزئین شده بودند. دربها اکثرا تا شب باز بودند؛ نه از «آلارم» خبری بود و نه از پاسدار شب. تنها جلوی خانۀ سرشناسان بود که حتما یکی دوتا کشیشکچی ایستاده بود.

خانه ها اکثرا یک طبقه بود و کمتر پنجره ای به کوچه باز میشد. بعضی از خانه ها یک طبقه اضافه و یک بالکن داشتند. حیاط ها همه مشجر با یک حوض بزرگ در وسط و

با غچه ها پر گل، و گلدانهای گل که دور پاشویه چیده شده بودند. آسمان صاف آبی و هوای پاک: نه از کولر خبری بود و نه دود.

بازار مرکز خرید و بهترین جا برای شنیدن اخبار روز و بالا پائین بودن نرخ ارز، نه از بورس و مارکت خبری بود و نه از بهره های سنگین بانکی. به هنگام شب کمتر مغازه ای درب خود را قفل میزد؛ نه از دزد خبری بود و نه از شبگرد.

مردم هم خندان و پر تحرک و پر جنب و جوش؛ کمی یاوه گو و گاهی دهان لق اما شرارتی در نهاد آنها وجود نداشت – تعارفات زیادی رد و بدل میشد که البته هنوز هم ادامه دارد.

اندرونی و بیرونی فقط در محله های قدیمی بود که امروز کم و بیش این سنت دیرین در بعضی از خانواده ها برگشته و اندرون تبدیل به بیرونی شده....چه بهر که تا زنان دوباره مشغول گلدوزی، خیاطی، بافتنی و آشپزی و شیرینی پزی شوند دهانشان نیز مشغول شود.

دلم برای صفای آنروزها و مردم خوب سرزمینم تنگ شده: آیا روزی فرا خواهد رسید که به آغوش آن مادر بازگردم؟

ثریا – اسپانیا

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵


بروخه

ملوک دنیا و ملوک دین دو طایفه اند: آنها که ملوک دین هستند پاک و مطهر و دارای صفات عالیه و طلسم اعظم صورت شریعت را به دست طریقت بگشوده و بر سریر مملکت ابدی نشسته اند، و وای به حال ملوک دنیا که تنها از سنت پیامبر یک چیز را یاد گرفته اند و آنهم گریز به وقت حمله : «هنگامیکه مورد حمله قرار گرفته و طاقت ندارید بگریزید.»

هنگامی که کودک خردسالی بودم در همسایگی ما زنی زندگی میکرد که از همین طایفۀ ملوک دین بود. او بطوری مرحوم مادر را تحت تأثیر پرت و پلاهای خود قرار داده بود که مادر بدون او آب از گلویش پایین نمی رفت.

او روزی سراسیمه وارد خانۀ ما شد و گفت: بی بی، امروز رفته بودم به تکیۀ دولت به روضه. ناگهان نور سبزی از آسمان به روی چادر من تابید که همه مبهوت ماندند و روضه خوان ساکت شد. یکدفعه مردم به طرف من هجوم آوردند و چادر مرا تکه تکه کرده برای تبرک بردند.

مادر گفت: وای خدا مرگم بده شما بی چادر ماندید. او گفت نه زنی گریه کنان چادرش را به من داد و من توانستم به خانه برگردم.

من گفتم شاید نور آن چراغهای فلورسنت روی چادر شما افتاده والا چرا از آسمان تاریک و سیاه نور سبز به شما تابیده. چپ چپ مرا نگاه کرد و گفت: تو هنوز بچه ای.

ماجرای من و بروخه ادامه دارد....