به ثبت رسیدم*
در گذشته صدای من از تلخیها بی خبر بود
و امروز صدای عشق و صدای حقیقت و صدای شکستن دل را میشنوم.
گلی در گلدان کنار من میروید و خاک بی احساس در عین حال که مادر بود
بیرحمانه مرا میخواند.
و... تو در کجا زندگی میکنی؟
و چگونه از من خبر می گیری!
خستگی های مرا
دردهای مرا...
و آیا شراب دوران کودکیم را می نوشی؟
بگذار که من هم از میان یک در بگذزم
دری که آنسویش بوی خوش زندگی است
و مورهای گوشتخوار مرا به گودال نمی کشند.
من امروز در میان گروهی ناشناس – طی مراسمی فرخنده! – به ثبت رسیدم.
ثریا – اسپانیا
* این نوشته متعلق به جولای 1998 است – دوران قبل از «بلاگ»!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر