پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


به ثبت رسیدم*

در گذشته صدای من از تلخیها بی خبر بود

و امروز صدای عشق و صدای حقیقت و صدای شکستن دل را میشنوم.

گلی در گلدان کنار من میروید و خاک بی احساس در عین حال که مادر بود

بیرحمانه مرا میخواند.

و... تو در کجا زندگی میکنی؟

و چگونه از من خبر می گیری!

خستگی های مرا

دردهای مرا...

و آیا شراب دوران کودکیم را می نوشی؟

بگذار که من هم از میان یک در بگذزم

دری که آنسویش بوی خوش زندگی است

و مورهای گوشتخوار مرا به گودال نمی کشند.

من امروز در میان گروهی ناشناس – طی مراسمی فرخنده! – به ثبت رسیدم.

ثریا – اسپانیا

* این نوشته متعلق به جولای 1998 است – دوران قبل از «بلاگ»!

هیچ نظری موجود نیست: