یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴

پنجشنبه

پسر عزیزم:

خوشحالم كه گاهی سری به خلوت من میزنی و نو شته های

روی دیوار را میخوانی ، مدتی است كه كم مینویسم ، حو صله

ندارم ، تنها هستم ، و تازه فهمیدم كه تا چه اندازه تنها شدم ،

در پشت پنجره اطاقم گاهی خود را پنهان میكنم تا كسی مرا و

تنهایی مرا نبیند .

هنگامیكه دلم گرفته و گر یه میكنم ،باز هم تنها هستم و كم كم

احساس میكنم دیگر هیچ چیز برایم دلپذیر نیست .

در اطاق كوچكم كه مانند اطاق یك راهبه تزیین شده راه میروم

و از خودم میپرسم كه چرا اینهمه تنها شده ام .

بدون« دوست » اگر میل گردش داشته باشم باز هم تنها هستم

چرا همه مرا ترك كردند و چرا اینهمه خوار شدم زمانیكه بشدت

خوشحالم باز هم تنها هستم اطرافم را مشتی درد فرا گرفته و مردم

بی درد . من فرزند زمینم و مادر ما كه انهمه بخشنده و دست ودلباز

و شادو سر سبز بود دارد از بین میرود وما فرزندان ناخلف كمترین

كوششی برای زنده ماندن او نمیكنیم .

كار ما فقط مصرف است و بس ،

دیدن چهره های بیمار و گرسنه دل مرا به درد میاورد و بگ گریه ام

میكشاند زمین تشنه و نمی اب باو نمیرسد چه دستی در كار اینهمه

ویرانگری است نمیدانم اینده مرا میترساند هر چند میل ندارم كه به

پشت سر بنگرم اما یك نیروی ناشناخته یك دست قوی مرا با گذشته

پیوند میدهدهنوز بوی خوش ان زمان در مشام جانم زنده است

میدانم كه دیگر از انهمه سكوت و صفا و پاكی و نجابت چیزی بجا

نمانده و میدانم كه ریشه ام دچار خشكی و پو سیدگی است و من تا چه

حد سعی كردم كه خود ریشه شوم و نشد با این شاخه ها و بذری كه

از گلخانه های غرب به كشتزار من رونق داده چگونه میتوانم طعم شیرین

و شیره پاك و اصیل خرمای بم را برای انها تشریح كنم بلی پسرم برای

خیلی چیز های ناگفته تنها مانده ام

تنها سر میز صبحانه تنها سر ناهار تنها شام و تنها مو قع خواب

تنها برای بیمار شدن و تنهابرای تسكین یافتن و سر انجام تنها با خود

گفتگو كردن و تنها خواندن و تنها برای انكه زبان مادر را فراموش

نكنم امیدوارم كه ترا دچار غم زدگی نكرده باشم

برایت سلامتی و طول عمر را ارزو دارم

پنجشنبه

پسر عزیزم:

خوشحالم كه گاهی سری به خلوت من میزنی و نو شته های

روی دیوار را میخوانی ، مدتی است كه كم مینویسم ، حو صله

ندارم ، تنها هستم ، و تازه فهمیدم كه تا چه اندازه تنها شدم ،

در پشت پنجره اطاقم گاهی خود را پنهان میكنم تا كسی مرا و

تنهایی مرا نبیند .

هنگامیكه دلم گرفته و گر یه میكنم ،باز هم تنها هستم و كم كم

احساس میكنم دیگر هیچ چیز برایم دلپذیر نیست .

در اطاق كوچكم كه مانند اطاق یك راهبه تزیین شده راه میروم

و از خودم میپرسم كه چرا اینهمه تنها شده ام .

بدون« دوست » اگر میل گردش داشته باشم باز هم تنها هستم

چرا همه مرا ترك كردند و چرا اینهمه خوار شدم زمانیكه بشدت

خوشحالم باز هم تنها هستم اطرافم را مشتی درد فرا گرفته و مردم

بی درد . من فرزند زمینم و مادر ما كه انهمه بخشنده و دست ودلباز

و شادو سر سبز بود دارد از بین میرود وما فرزندان ناخلف كمترین

كوششی برای زنده ماندن او نمیكنیم .

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

نمیدانم كه گوینده این اشعار كیست

سالها قبل شاید حدود سی سه سال پیش در خانه هنرمندان

مرحوم بانو دلكش و ا قای عقیلی باهم انرا خواندند یاد هر دو

هنرمند گرامی باد .

از لبم بیرون نمی اید ترانه مرغ شادی رفته از این اشیانه

ان نوای گرم و ان اوای دلكش در دل مشتاق ما افكنده اتش

ما نده بر جا از گلستان جوانی برگ زردی در كف باد خزانی

ما نده ام تنها و سرگردان وخسته تارهای سینه ام از هم گسسته

شاخه خشكیده عمرم شكسته بر سرم خا كستر پیری نشسته

با لب شیرین خود شوری بپا كن جان سردم را به گرمی اشنا كن

نشنوی فریاد این ساز شكسته اشنا دیگر دل ما را رها كن

من كنون اوارهام در این بیابان در میان غرش سنگین طوفان

گر چه بیداد زمان پایان ندارد مر غ طوفان بیمی از طوفان ندارد

جمعه پنجم اگوست دو هزارو پنج ثریا

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

جولای دوهزار و پنج / مرداد هشتاد و چهار

آقای عزیز

كتاب شما را با دقت تمام خواندم. همه درست. هیچ جای شك نیست و از قدیم هم گفته اند: جائیكه عقل می آید دین فرار می كند. امید است كه این آب صافی را كه در دست دارید آنچنان با گل و لای جهل و نادانی مخلوط كنید كه اثری از گل باقی نماند.

و لیکن مجبورم چند نكته را بعرض برسانم:

بشر از بدو خلقت خود همیشه به دنبال یك دستگیره بوده تا خود را بان آویخته و از تلو تلو خوردنش جلوگیری كند. همه شانس آن را نداشتند كه به دنبال علم و دانش و فرهیختگی بروند.

عده ای محكومند كه روزگار خود را زیر یوغ همان شكم بر آمده ها بگذرانند و دم بر نیاورند، و چه بسا در درونشان گفتنی های بسیار باشد كه نمی توانندبیان كنند. در جایی خواندم كه اخیراً معلم و دانشمند مصری « سید محمود القمنی » را تهدید به مرگ كرده اند و او به خاطر حفظ جان خود و خانواده اش دست از نوشتن بر داشته است، و گردن باین حقارت داده كه اندیشه باید نابود شود. طبیعی است كه اندیشه ها باید گم شوند تا آقایان بتوانند اسب مراد را به مقصد برسانند.

انسان اگر بتواند خود را از نزدیك بشناسد می تواند زندگیش را به نحو مطلوبی بگذراند، مشروط بر اینكه بخود دروغ نگوید و به درستی درون خویش را كشف كند. راه روح بس دشوار و ناهموار است و گام نهادن در آن بیشتر از انچه كه بنظر آید نامطمئن است. اشكال انسانها آنست كه دنبال روی یكدیگرند و همه از یكدیگر تقلید می كنند. بعضی ها در پیروی از این تقلید راهی درست پیدا كرده دنبال هدف رفتند. عده ای عمرشان كفاف نداد و در میان راه افتادند. و كسانی هم به بیراهه رفته و عدۀ بیشماری را به دنبال خود كشانده و باعث نابودی آنها شدند.

دین در واقع ما را و روح ما را به گناه بیشتر نزدیك می كند تا آنكه بار سنگین گناه را

كم كند. دین از روح ما تغذیه می كند، مال ما را به یغما می برد و هیچ بازدهی هم ندارد. فقط دلمان خوش است كه باصطلاح مؤمن هستیم و در ملاء عام بما بصورت یك متدین به اصول نگاه می كنند. چرا عده ای گمان می برند كه شعورشان از ما بیشتر است وچرا گمان نمی بریم كه كسی هم بوده كه بما شعور ارزانی داشته. اندیشۀ درست باید با اقدام توام باشد؛ اندیشۀ بدون اقدام یك خیانت است و عقیم می ماند.

روز و روزگارتان شادباد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

شنبه یك روز داغ داغ

میم عزیز

امروز در این هوای داغ و كشنده ناگهان بیاد تو

افتادم شمعی روشن كردم به همراه لیوا نی شراب

سرخ تا با نو شیدن ان دمی بیاسایم

برایت نامه ای روی این صفحه مینویسم و انرا بجای

انكه به دست پست بر سانم به دست باد میدهم

شاید از طریق امواج نا مرئئ بدست تو رسید شاید هم

در همین لحظه پشت سرم ایستاده ای و میگویی بنویس

متاسفم كه نمیتوا نم جرعه ای از شراب بر خاك بریزم

اینجا دیگر خبری از ان خاك نیست فقط سنگ است و ا جر

مانند دلها ی امروز

خیلی خبر ها برا یت دارم دوران بسیار سختی را میگذرا نیم

اتش جنگ سیل طوفا ن اتش سوزی و از همه مهمتر سر و كار

دنیا با یك شبح نا مریی افتاده كه او نمی شناسد واگر هم بداند

در حال حاضر كاری از دست او بر نمیا ید دنیای وحشناكی

است چه خوب شد تو رفتی و نماندی تا اینهمه نكبت را ببینی

گاهی دلم میخوا ست كه زنده بودی و برایم قصه میگفتی ومن

برا یت درد دل میكردم تو بهترین مو نس من بودی و همه دردها یم

به جان میخریدی حتی افسانه عا شقیم را

امروز خالی خالی شدم هر چند به گفته مولانا در عین كفر جوهر

ایمانرا ربودم اما چكنم كه رخنه ها در ایمانم بو جود امد

ایكاش میدانستم الان در كجای اسمان هستی ایا كسی را دیده ای

وایا او میدا ند كه چه بر سر ما در زمین امد

خسته ام اگر نامه رسید جوا بش را بنویس تنبلی نكن ها ها ها ها

یا دت همیشه با من است روانت شاد باد

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳

یكشنبه سی ام ژانویه دوهزاروپنج

...............

من این صفحات پراكنده و همه پرا كنده های خودرا تقدیم به مردی

میكنم كه مانند ندارد .

مردیكه در طی سالهای غربت غم الود من ، سنگ صبورم بود ،

و دستهای مهربانش بجای انكه با دخالتهای بیمورد برای بر هم زدن

زندگیها باشد و انها را فرو بریزد به مهربانی گشوده میشد ، مردیكه

مردانه و استوار ، بهترین تگیه گاه من بود ، فریادهای دردالود مرا با

ارامش تحمل میكرد . اشك چشمانم را میسترد و بجایش خنده بر لبانم

میگذاشت .

شهامت و دلیری من از او سر چشمه میگرفت چرا كه میدانستم دو چشم

وفادار او نگران منست ، مردیكه روحش به بزرگی و پهنای همان دشت

سر سبز و خرم شمال و اراده و قدرت او همانند همان كوه سپید پای در بند

است . ایكاش .. ایكاش دیگران هم از این بزرگ مرد درس محبت و درستی

میاموختند .

تقدم به معلم و دوست و همراه افتادگان : دكتر محمد عاصمی سر دبیر و مدیر

فصلنامه « كاوه المان « كه مانند كاوه دل و جان بركف جلو راند .

عمر و عزت او پایدارباد .

ث . الف . ح . اسپانیا

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۳

اخرین ترانه .

........

من میخواهم و با ید بمیرم .

دلیل ان بخود من مربوط میشود ، اما اخرین حرفم را مینویسم :

امروز ودر حال حاضر همه به ظاهر دوست ودر باطن دشمن

یكدیگریم و پنهانی به هم زخم میزنیم ، همه ناله سر میدهیم اما

كسانیكه زرنگتر هستند خود را به راحتی میفروشند .

برای چند صباحی در یك زنگی مرفه حاضرند تمامی وجودشان

را ، خانواده شان را ،انیشه هایشان را فدا كنند .

انها با واسطه یا بی واسطه به خدمت ارباب و فرمانده در میایند

برایشان خاك میهن مهم نیست ، برایشان امروز مهم است .

مبارزه برای كی و چی .

برای یك تمدن چندین هزار ساله ما كه در حال مرگ است .

وولللش . امروز را دریاب .

این بنای زیبا و پر عظمت كه روزی ازادانه در ان قدم میگذاردیم

و به قیمت رنجهای زیادی بر پا شده بود ،این خاك بر بها دارد فرو

میریزد .و به زیر چادر عبائی و عمامه ونعلین و نكبت و بیسوادی

و بی هرمتی فرو میرود . عبا همه را خرید و باه خود برد .

بیحسی ما ، بی تفاووتی ما همه چیز را نابود خواهد كرد .

اندیشه ها نابود و سر چشمه زندگی خشك خواهد شد و همه ما

در یك « بامداد خمار » در اطراف دنیا با اوارگی و خستگی خواهیم

پوسید .

وطن ما دارد میمیرد ایا هنوز رمقی در مردان وزنان ما باقیست كه

به پاخیزند .

مردن در بیگانگی و بیهودگی چه تلخ ودردناك است.

و ...... چه پایان بدی و چه نكبتی است فرسودگی بی ثمر .

پایان من و قصه هایم