گفتی بنویس همه را بنویس واههمه مکن تمام شب این صفحه جلویم باز بود. از چه بنویسم. در چاه توالتی بد بو را باید بردارم بینم آمارا بگیرم از تعفن آن حالم بهم میخورد ،نه. در توالت را محکم بستم دورش را نیز ساروج گرفتم تا بوی نامطبپوع آن بیشتر روان مرارازار ندهد . دفترا بستم. تنها میدانم که این مردم هیچگاه آن مردم نخواهند شد وانچه بر من گذشت به خاک فراموشی سپردم بگذار با اندیشه های کرم خوردهشانزندگی را نشخوار کنند ، یک زن در آن واحد با دوبرابر همخوابگی دارد معلوم نیست کدام بچه حقیقی هستند پیر مرد تریاکی بیمار دلش خوش بود که همسران بنیاد جلال وشکوه گرفته غافل از آن بود که. آن زن تنها به ظاهر همسر را جلوی بقیه میپرستد پولهای این یکی بهتر بود باقی بماند دیگر از من مخواه که بنویسم. بگذار همچنان در کثافت وپلیدی روح خود زندگی کنند نامش را زندگی بگذارند ، نه ، از من مخواهذ درب این سوراخ بو گرفته را باز کنم و
هرچه تا را یکی یک به نمایش بگذارم ..
و…..توخودت در همان دوران کودکی آنچه را که باید ببینی دیدی ودر ذهن کوچکت پنهان ساختی دیگر انرا آلوده نسازید بهترین کاری که در طول عمرم انجام دادم فرار از آن توالت بود .
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر