دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۱

روز گذشته

 یک دلنوشته از یک روز پر شور !!!!

تمام روز درد داشتم. اما راه میرفتم. گلدوزی رو به پایان است ، دختر کوچکم زنگ زد اوه ماما هپی مادرم دی ما ناهار میایم با خودمان پاییلا میاوریم و میخوریم .او کی تلفن زنگ زد  ،.اوه مامی پایلا  را باید از سه روز قبل سفارش میدادیم 

حال مرغ میخریم 

آنهم مرغ چند روز مانده در روزهای تعطیلی !!!!! آوکی ….

خوشبختانه عروسم برایم پیراشکی پخته بود دونوع گوشتی و سیب  زمینی. داغ داغ پسرم انهارا درون یک تپ پلاستیک پوشیده با فویل برایم آورد. ، ساعت یک ونیم بعد از ظهر بود. حمله بردم  چند تایی را فرو دادم بدون  آنکه مزه آنها را احساس کنم ،

دخترم با دامادم آمدند به همراه  یک جعبه شکلات بسیار شیرین ویک گلدان گل رز. ویک مرغ خشکیده چند روز مانده ،

خوب خودتان بخورید من ناهارم را خورده ام   درد داشتم. أهسته خودم را به درون حمام  کشاندم  ودیگر عنان گریه را سر دادم. چرا اینها نمیفهمند که من چقدر درد میکشم  ؟ 

 تمام روز روی مبل گلدوزی  نشستم ودرد کشیدم داماد چرت میزد دخترم دستهای اورا مالش میداد ومن دندان‌هایم  را از فشار درد   روی زبانم فشار می دادم تا خون سرازیر شد 

خودم را دوباره به حمام رساندم لب وان نشستم وگریستم .

تازه معنای تنهایی را چشیدم. اه مادر. تو هم تنها بودی. اما فامیل در اطرافت بودند برادران خواهران بچه ها ونوههای  آنها مرتب برایت چای می آوردند تو دردی ندآشتی سرت به کتا ب خواندن گرم بود ،.

من چقدر تنهایم . تا چه اندازه تنهایم. تنها مونس من همین دردهاست ،

امروز برای خودم. اسلامب‌ولی پلو درست کردم . آنهم در حالیکه مانند انکه روی آتش راه می‌روم از شدت درد بالا وپایین میشدم ،

واین بود پایان آن راهی که آنهمه برایش رنج بردم  . 

دیگر هیچ باقی بماند .

ثریا ایرانمنش  . از دفتر لب پرچین .  همان روز دوشنبه. دوم ماه می

هیچ نظری موجود نیست: