دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۱

این یک ستاره نیست

ثریا ایرانمنش ،. لب پرچین ،. اسپانیا 

مسکینی وغریبی از حد گذشت مارا 

بر ما اگر ببخشی وقت است یارا

چون رحمت تو افزون شود ز عذر خواهی 

هر چنگ بیگناهم. عذر آورم گناه را 

شب بدی را گذراندم. نفسم به سختی  بالا میامد هوای دم کرده.  ودرد  وسوزشی که امانم را بریده بود . شیشه عینکم  شکست 

نیمه شب بلند شدم تا انرا بیابم ونیم کاره روی چشمانم بگذارم وبیخوابی شبانه را با  خواندن اراجیف وگفتگوهای بی حاصل. رفقا روی تابلت بخوانم شاید خوابم برد ………… شاید کمی خوابم برد .

بلند شدم بمباران در شهرماریپل ادامه دارد وزنی در گوشه ای افتاده درحالیکه پایش را بمب  له کرده  من نمیدانم به ساختمانهای مسکونی مردم چکار دارند ؟ به مدارس ‌کلیساها هم رحم نمیکنند ؟ 

دنیا دارد به کجا می‌رود. دنیایی که عده ای  پوشک پوش  پیر خرفت. مانند مومپت ها در دست دیگران مارا فریب می‌دهند 
 

خواب رفته بود وبیداری درد ناک  چرا تمام نمی‌شود ؟. نه هیچگاه سئوال مکن. نه بیشتر نه کمتر من باید  اینهمه پلیدی  و زشتی  را تاب بیاورم هر دردی را که بر جانم نشست روی انرا پوشانده  واز زشتی آن کاستم  .

تنها به شعورم اعتماد داشتم وقدرت درونیم که مرا هدایت میکرد .

در کنار حیله ها  وریا کاری ها ودروغها ودورویی  ها هیچگاه پرچم نفرت را  بلند نکردم  بخیال خود داشتم دل پرودگاررا نرم میکردم. ؟

بخیال خود داشتم بر فضیلتی  میافزودم. که امروز  باید انرا درون چاه توالت انداخت وسیفون را کشید چیزی که دراین زمانه ابدا. خریداری ندارد .

روزیکه آن تیمسار پوسیده وپیر  خیانتکار بمن کفت « چقدر پول داری پول مهم است من ریدم  توی معلومات تو معلوماتترا بگذار در کوزه وابش  را بخور ». این را در حضور همسرم که مانند طاووس باد کرده وپرهایش  را به نمایش گذاشته بود اظهار کرد 

جوابی نداشتم به او بدهم. وبگویم من در مقام معاونت شهرداری وشهر  سازی نبودم ودر ساواک ریاست تشریفات را نداشتم تا خود واهل خانواده را  داخل گود کرده ومشغول دزدی های کلان شوم وپولهاهارا در بانک‌های لندن ونیوبورک بخوابانم ودست آخر بنشینم در کنار منقل و در کنار همسر فلجم  نان  وپنیر بخورم وگریه رسوایی را سر دهم ،،،،، نه جوابی نداشتم به او بدهم بعضی اوقات سکوت در برابر بعضی از اراذل بهترین است در تمامی زندگیم به دنبال زیبایی  میگذشتم  تا بتوانم همه زیبایی  را ابزار  افکار سود مندی  کنم . فراموش میکردم در چه منجلابی دارم غرق میشوم.  افسار هر روز بر گردنم تنگ‌تر می‌شد تا اینکه انرا پاره  کردم .و…..گریختم  .

حال بی پولم اما از همه امکانات بر خوردارم  کاناپه امرا  دوست دارم وان صندلی راحتی که مرا درخود فرو میبرد وپسرم  را که امروز نشسته تا  خواسته های مرا هرچند. زیاد باشند بر آورده سازد. اما من هیچگاه به  او خودرا تحمیل نمیکنم او باید مخارج خانواده اشرا نیز تحمل کند  .حال امروز همه ان زیبایی ها  خاکستر شده اند ومن خاکستر انهارا  روی این صفحات میپاشم. وخودر ا بجای  آن زنی میگذارم که بمب پایش را له کرد ومادری که بچه اش را از دست داد.  حال باید به زشتی های امروز خو بگیرم. ودردهایم را تبدیل به آب  کرده از گلویم بیرون بفرستم .

در پیرامونم گنجهای  زیادی دارم. اما دست به حفر أنها نمیزنم  گنجهایی دارم اما مانند جغد بر بالای آنها ننشسته ام تنها واژه ها هستند که به کمک من میشتابند. شب وروز در میان  دردها سوزش زخم‌ها  می ایستم  نه ، میل ندارم انهارا از خود دور سازم و هنوز گرد زیباییهامیچرخم ،! 

پایان  /ثریا / هیجدهم  أپریل دوهزارو بیست ودو میلادی ، برکه های خشک شده . اسپانیای دوست داشتنی …

هیچ نظری موجود نیست: