روزگار غریبی است دستهایت را میبنند .دهانت را میبندند پاهایتان را نیز زنجیر میکنند تنها گوشهایت باز است تا بشنوی آن ناشنیده هارا ،
تنها سرگرمی من دراین زندان انفرادی بود. تنها ساعاتی که دردها ورنجها مرا کمی آرام میگذاشتند. انهارا بصورت کلماتیمفهوم یا نامفهوم به همراه احساساتم روی این صفحه میاوردمذ ،.
دو هفته دیگر باز باید زیر عمل جراحی بروند. زنده یامرده دیگر برایم فرقی ندارد ،.من آنقدر خوشبخت نیستم که یک پل چند صد هزارساله را. ویران کنند تا کشتی
من از. ز از اقیانوس عبور کند .
آنقدر خوشبخت نیستم تا الماسی گرانبها بر زلفان خودم بیاویزم ،
خوشبختی من درهمین کلمات بود ، ..
ثریا . یکشنبه سیزدهم که نحس هم بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر