سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۴۰۱

گذشت ومیگذ رد


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

اگر شراب خوری  جرعه ای فشان بر خاک  / ار آن گناه  که نفعی رسد به غیر چه باک 
مخور دریغ و بخور به شاهد و دف و چنگ  / که بی دریغ زند  روزگار  تیغ هلاک 
مهندسی فلکی  راه دیرشش جهتی  / چنان ببست  که ره نیست  زیر و زبر خاک 
...........
تمام شد  دریک ساعت و یا در یک روز نه شام و نه ناهار عیدی بر قرار بود  نه سفره ای چیده شد ونه کسی آمد . تنها غذایشان را دادم که به خانه ببرند ....نه رادیویی نه ساعتی  نه پیامی تنها از روی ساعت ما چند نفر طفل بدبخت یتیم ! گفتیم هورا عید شما مبارک نخود نخود هرکه رود خانه خود نه شیرینی بود نه باقلوا بود نه نان نخودچی بود ونه خبری از بوی عید ! اگر دخترم آن چند شاخه گل را نمی آورد بویی  دیگر نبود همان بوی ضد عفونی هرروزه زمین بود  حتی فراموش کردیم که مانند ایام دیرین تخم مرغی را روی ایینه بگذاریم واز تکان خوردن زمین باخبر شویم با گردش تخم مرغ .نه آشپزخانه تعطیل بود وپسرم به امریکا رفت ودیگر هیچ .
نه عیدی نبود نوروزنبود همه چیز دارد به میل و سود اقایان میگذرد  خود بخود همه چیز به زیر خاک میررود وما تنها درگردش زمانه دور خود میگردیم ویک روز دیگر طلب عمر میکنیم برای چی ؟ برای کی ؟ وبرای کجا >
بیاد  آن ترانه بودم که میگفت " خوشا  آن دمی که دردلم فروغ رویا بود / نگاه پر امید من بسوی فردا بود ...
ای داد وبیدا چگونه فرداهای ما ناگهان بی فردا شدند چگونه چراغهای عمریک به یک خاموش گردید وچگونه من در سکوت وتنهایی وبی کسی درغربت باز میخواهم به اصل ونصب وگذشته خود برگردم به زوری نمیشود نه! نمیشود . 
به فطرت خود برگشته ایم هرکسی به فطرت اصلی خودرا نمایان ساخته است وبش تنها به فطرت خود برمیگردیم .
من سعی دارم خاموش بمانم ودرخاموشی خویش سرودی را بخوانم ویا آهنگی را زیر لب زمزمه کنم وروزهارا بشمارم که خوب روزموعود چه روزی است ! سرودهاونغمه هایی که درمن میجوشند کم کم رو به خاموشی میروند  وگاهی بصورت یک " واژه " روی این صفحات بیجان مینشینند  همه فشرده یک اندیشه میباشند .
سعی دارم خاموش باشم وخاموش بنشینم وتنها به اندیشه هایم شکل بدهم که آنهارا چگونه بیارایم  آنگاه که هستی دهان باز کرده تا مرا برباید .
من دیگرم شهرم را نمیشناسم آن خیابانهایی که یکدیگرر ا قطع میکردند گم کرده ام  دراین شهر کوچک دلم گرفته هوای آزادی را د ارم همان مرغ درقفس مانده که تنها برای دیوارهای قفس آواز میخواند  وگویا همه ما درقفسهایمان زندانی هستیم .ماهما ن آدم زیادی ها هستیم وازده وا خوره مانند یک کرم بر جدار سیاره چسپید ایم سیاره ای که معلوم نیست ایا متعلق بماست ویا ما راه را عوضی آمده ایم !.
در شهر من ودر سر زمین من هر روزخیابانی  خیابان دیگری را قطع میکند وهر روز کوچه ای هست که از بالای آن اشنایی سر میکشد بوی اشنایی را بتو میرساند ویا شاید هم نه  همه رفته اندهمه مرده اند همه خاک شده اند وعده ی غریبه آنجا را اشغال کرده ومشغول تحقیر کردن وکشتن بقیه هستند تا نسل ما ازبین برود ونسلی از حیوانات جنگلی بدون دهان  سیاره را پر کنند .
آدمهای مصنوعی با افکار مصنوعی با حیات مصنوعی  هم اکنون درکنار ما راه میروند  مانند گیاهان هرزه  بی ارزش وبی بها .
امروز من روی زخمهای خاموشم نشسته ام وخوشحالم کسی نیست تا انگشتی روی آنها بگذارد وفشار دهد تا درد های درونی مرا بیشتر سازد  زخمهایم را پنهان ساخته ام کسی از آنها باخبر نیست . اما زاده شدن حقیقت از یک فریب بسیار دردناک است  من آخرین پدیده  تاریخ گذشته ام که همه حقایق را میدانم میشمارم وهمه زخمهارا نیز دیده ومیبینم  اما انگشت روی زخمی نمیگذارم تنها زمانی فرا میرسد که میل دارم فریاد بردارم که  این نیست  آن حقیقتی را  که بشما نشان میدهند ...اما صدایم تنها درهمان چهار دیوار ی اطاقم گم میشود .
هر روز دلم  به زیر باری دگرست / در دیده من  زهجر خاری  دگر ست 
من جهد  همی کنم  قضا میگوید /  بیرون  ز کفایت تو کاری دگر ست ............" خواجه حاقظ شیرازی "
پایان / ثریا ایرانمنش  22/03/2022  میلادی برابر با دوم فروردین 2581 شاهنشاهی !

هیچ نظری موجود نیست: