چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۴۰۰

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد / عشق پیدا  شد وآتش بر همه عالم زد !

پیام حضرت والارا شنیدیم پس از چهل واندی سال  باز فرمودند من نه پادشاه میشوم ونه رهبر یک مشاور هستم ! " نگفتم" ؟ چهل ودوسال ملتی را منتر خود کردن و ارزوها را به دل نشاندن  وخوب لابد دلایل خودرا دارند  بما مربوط نمیشود  ما خرما خوردیم از بم بیرون شدیم حال درکنار یک دریای بزرگ بی آنکه از مواهب طبیعی آن بهره مند باشیم درکنج عزلت خود بسر میبریم وباید  طبق دستور  وقانون عمل کنیم والا  به جایی میرویم  که عرب نی انداخت درهمان صحرای کویر اولین نی را انداخت .

هنوز یادی  از لرزش آن درختان خرما ومرکبات  وجنبش آن درمن هست  وهنوز گرد وغبار خیابانها لحظه به لحظه بر روی شانه هایم مینشیند  وهنوز راهی در دوردستها ست که مرا میخواند  وزمانی که از کنار این معبر عبور میکنم  در تنهایی وغربت  وبیقراری سر ماندن  درخانه را  دردلم زنده میکند  همان  خانه ای که درآن بزرگ شدم  نه آن خانه ای که ترک کردم .

امروز بیاد آن لوستر های کریستال قیمتی افتادم  ودراین فکر بودم  حالا درکدام محل وبه کدام سقف آویزان است  حتما بیشتر آنهارا حاچی برد همان شریک دزد ورفیق قافله وبیاد  اطا قهای پهناور آن افتادم چرا همه درب ها وپنجره ها آهنی بودند ؟ وبه رنگ خاکستری رنگ شده بودند درب حیات نیز اهنی بود با میله ها ی بلند  درست زندانرا برایم تداعی میکرد با کوشش تمام رنگ دیوارهارا عوض کردم با پرده های خوش نقش ومبلمان ساده وگل وگلکاری آن رنگ نکبت را تا حدودی  از بین بردم .

 آن که همسر من بود در فکرش چه میگذشت که بجای چوب ازآهن استفاده کرده بود تنها درب ورودی میان راهرو وآشپزخانه چوبی وکشویی  بود با شیشه های رنگین  که حالم را بهم میزد خوب او اهل رقم بود ومن اهل کلام ا ین دو باهم هیچ رابطه ای ندارند .

مهم نیست حال امروز  چراغ سقف من از چند میله آهنی سیاه  ساخته شده با چند کلاهک مسخره  درکنارم نیزچند چراغ رومیزی با حباب های ارزان قیمت  اما کوزه های گران قیمت  نشسته اند .

گویا از روز ازل  من دریک حلقه بنام اسارت  روی یک خشت افتادم  وهنوز خودرا د رسکوی زندانی میبنیم نه در بهشت  اما گاهی که دستهای یخ کرده ام را به زیر آب داغ میبرم  با خود میاندیشم که  اگراین هم نبود چه میشد ؟ 

همه رویا ها زود ازمن دور میشوند وجای پایی  نیز بجای نمیگذارند  نه شادم نه غمگین زمانی در من شوری بر میخیزد  وشوق جنبش وبلند میشوم تا کاری را انجام دهم اما.......درد امانم را میبرد وسر جایم خشک میشوم . باز به رویا فرو میروم  خیلی میل دارم  گذشته میانی را ازیاد ببرم وتنها با کودکیم خوش باشم اما .گمان نکنم  او همه جا ست وبمن میخندد  سرانجام برنده شد مانند همان قمارهای شبانه همیشه من بازنده بودم واوبرنده ..

دراین زمان باید راه اندیشه ام را   بگیرم وراهرو را ادامه دهم تا اندیشه ام عبور نکند ومن انرا بکار اندازم بعضی از گفتنی هارا درون دفتر چه ها نوشته ام گفتنی هایی که نباید گفته شود باید همچنان بمانند .

امروز دیگر خدایی هم نیست  بی نام ونشان است تا به او بیاویزم  وهمه چیز درهمان آغاز گم میشود  وهمه آغاز ها  تاریکند  میل ندارم درتاریکیها گم شوم  کسانی خدایشان یک ابر سیاه است درآسمان که نه اورا میبینند ونه صدایی از او بگوش میرسد .

دوران سختی است ستم هموطنانم را میبینم اما میدانم که  هیچ یک  افکارشان با رفتارشان با کردارشان یکسان نیست  وهیچگاه نمیتوان روی آنها حسابی باز کرد  قانون خودرا دارند هرکسی  صاحب قانون خود است وبا بقیه کاری ندارد .

د ن زمانی  که من میزیستم هنوز کمی انسانیت / مهربانی / عطوفت واصالت  دیده میشد اما امروز همه چیز بر باد رفت وناگهان دو ابر قدرت تازه به دوران رسیده یک ایینه را که عکس شیر روی آن نقاشی شده بود  جلوی الاغی  گذاشته اند  ودر زیر آن مینویسند که اینیا همان الاغهایی هستند که درآینه خودرا شیر میپندارند  .عجب توهین بزرگی  به ملت ما شد وصدا از کسی درنیامد هیج اعتراضی هم نشد  هیچ فریادی همه خندیدند  اما من گریستم به سرنوشت همان الاغ .

پایان / ثریا ایرانمنش /02/02/2022 / میلادی !!! (2)

 

هیچ نظری موجود نیست: