جمعه، بهمن ۰۱، ۱۴۰۰

آن روزها


 ثریا ایرانمنش ،. لب پرچین ،.  اسپانیا 

امروز من در یک غروب سرد زمستان ایستاده ام در کجای جهان  ، مهم نیست   

گاهی خورشید چهره درخشان  تر ا  عیان میسازد .در بیشتر شامگاهان  بیاد قصه های شبانه  تو هستم ، که با آنها بخواب میرفتم 

هنوز آن چشمان درخشان که گاهی ستیز  امیز وزمانی مهربان بودند به آهسته گی در برابرم  نمایان می‌شوند 

هنوز آن خنده زیبای ترا وان خشمی که از درونت نعره میکشید ،

بیاد. دارم 

 این سایه ها بهمراه تو   هرشب همسفر خواب‌های شبانه  منند 

که یکروز  با من همسفربودی  وتا غروب زندگیم آمدی .

هنوز در انتظارم  که باز سایه ترا  روی چهره ام ببینم 

همان سایه ای که فروغ شبانه من بود .

امروز  آن رویای روشن  آن صبح درخشان  همه آینده مرا 

چون شبی تاریک  سیاه کرد

هنوز سایه ترا. که نقش زمین وأسمان است 

در تاریکی ها میبینم 

همان سایه ای که در پی من آمد ومن  از او‌گریختم 

امروز خورشید درجهان  ما مرده است 

وما در تاریکی دهشت انگیزی  بسر میبریم 

اما با یاد چهره تو و آن چشمانی  که یک روز تابستانی. را بیاد من میاورد

دلشادم 

واز گرما آن  خورشید نیم مرده 

در زیر سایه قامت تو گرم میشوم ….. 

————————————

اگر همه سر چشمه های  اشک عالم را بمن ببخشند 

ویا ابری  به پهنای  زمین در من فرود آید 

اگر آن اشک سیل أسا  ره پنهانی  دل را  به سوی دیده بگشاید 

(لهیب درد خاموش مرا تسکین نخواهمد داد ،،،،،،( زنده نام نادر نادر. پور 

 پایا ن بیست ویک ژانویه  دوهزارو بیست ودو . ثریا  ایرانمنش  . 

هیچ نظری موجود نیست: